او هم مانند من بود.
در سیاهی ها قدم میگذاشت.
راه میرفت،حرف میزد،میخندید، میخوابید.
اما همچنان در سیاهی ها زندگی میکرد و در پی تمامِ ندانم کاری هایش، در آخر هم ندانست که مرگ به او نزدیک است یا او به مرگ اما یک همچین حسی را برایش القا میکرد طوری که انگار همه چیز در یک آن نیست و نابود شده و حالا او مانده و مرگ و همان تاریکی همیشگی که دیگر در پیش دیدگانش سیاهی جلوه میکرد.
در سیاهی ها قدم میگذاشت.
راه میرفت،حرف میزد،میخندید، میخوابید.
اما همچنان در سیاهی ها زندگی میکرد و در پی تمامِ ندانم کاری هایش، در آخر هم ندانست که مرگ به او نزدیک است یا او به مرگ اما یک همچین حسی را برایش القا میکرد طوری که انگار همه چیز در یک آن نیست و نابود شده و حالا او مانده و مرگ و همان تاریکی همیشگی که دیگر در پیش دیدگانش سیاهی جلوه میکرد.
دلم برای تو، برای تو از نزدیک تنگ است... میدانی نه در زمانهایی که خسته یا دلشکستهام و تمنای تسلا در روحم میپیچد، نه در اوقات خوش درخشش که میخواهم برای سرود پیروزیام گوش شنوایی باشد که در وقت کشف زیبایی، بیش از هر زمان دیگری برایت دلتنگ میشوم. در آن هنگام که موسیقیِ خوبی غافلگیرم میکند یا سکانسی از یک فیلم نفسم را بند میآورد، اولین واکنش ناخودآگاه ذهنم طلب کردن توست که کاش بود، میدید و میشنید. بی تو زیبایی بر جانم ثقیل است، دلتنگ میکند و دلتنگی همیشه یعنی تنهایی.
حاصل حضور خیالت، تنها ماندن من است، گرفتار شدن در احوالی که حتی نمی توانم به درستی توضیحش بدهم...
-امیرحسین کامیار
حاصل حضور خیالت، تنها ماندن من است، گرفتار شدن در احوالی که حتی نمی توانم به درستی توضیحش بدهم...
-امیرحسین کامیار
Age Mimoondi
Xaniar
برای وقتی که داری خاطراتشو پاک میکنی ولی هنوز به این فکرمیکنی که اگه میموند همه چیز قشنگتر میشد.