در آن نفس که بمیرم ، در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت‌و‌گوی تو خیزم ، به جست‌و‌جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم ، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم ، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم ، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟
من که افتادهٔ بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام
ياد تو می‌وزد ولی بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می‌رسد نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسيم اگر جرعه ای از هوای تو

"عمر منی" به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی‌شدم اگر از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم ، همره خويش می‌برم
شب همه شب به بسترم ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می‌رسد معنی دوست داشتن
سوی کمال می‌رود عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی‌درد پردهٔ حايل از خِرد
عقل چگونه می‌برد پی به لطيفه های تو ؟

خواجه که وام می‌دهد ، لطف تمام می‌دهد
حسن ختام می‌دهد ، شعر مرا برای تو

« خاک درت بهشت من ، مهر رخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو »
ز آن چشم سیه ، گوشهٔ چشمی دگرم کن
بی‌خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعهٔ دیگر بچشان ، مست ترم کن

دارم سر پرواز در آفاق تو ، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زدهٔ رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی ، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه‌ی تو ، مختصرم کن
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
می‌خواهم و می‌خواستمت تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود ، که این شعلهٔ بیدار
روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت
غم بود ، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو ، هیهات ، که یک عمر
تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

باﷲ ، که بجز یاد تو گر هیچ کسم هست
حاشا ، که بجز عشق تو گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریادرسم بود

لب‌بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم ، به خدا گر هوسم بود ، بسم بود
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی ، کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز ، چیست که در خانه تافت؟
سرو نروید به بام ، کیست که بر بام رفت؟

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت ، خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ، ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست ، باقی ایام رفت

هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هرکه به اَقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

نالهٔ زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری ، بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو ، جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ام ، گفت منال سعدیا
کآه تو تیره می‌کند آینهٔ جمال من
ای سلسلهٔ شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنّای تو مینای نگاهم

روی تو ز یک جلوهٔ آن حُسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم

تو لحظهٔ سرشار بهاری که شکفته‌ست
در باغِ تماشای تو ، گل‌های نگاهم

بی‌روی تو چون ساغر بِشکسته تَراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم

تا چند تغافل کنی ای چشم فسون‌کار
زاین راز که خفته‌ست به دنیای نگاهم؟

سرگشته دَود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یک‌دانهٔ دریای نگاهم

خوش می‌رود از قافلهٔ شوق تو با اشک
این رهسپرِ بادیه پیمای نگاهم
بی همگان به سر شود ، بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی‌شود

دیدهٔ عقلْ مست تو ، چرخهٔ چرخْ پست تو
گوش طرب به دست تو ، بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند ، دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند ، بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من ، باغ من و بهار من
خواب من و قرار من ، بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ، مُلکَت و مال من تویی
آب زلال من تویی ، بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی ، گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی ، توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی ، بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی ، زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سَقَر شدی ، بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ، ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم ، بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای ، نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای ، بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من ، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من ، بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم ، بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند ، نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود ، بی‌تو به سر نمی‌شود
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم ، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری ، تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی ، در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم ، تو اشک مرا مانی

در سینهٔ سوزانم مستوری و مهجوری
در دیدهٔ بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمهٔ عودم ، تو زمزمه پردازی
من سلسلهٔ موجم ، تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی ، دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت ، کو چشم رهی‌جویت؟
روی از من سرگردان شاید که نگردانی
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست ، بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست ، نشان‌هاش بگفتید
از خواجهٔ آن خانه نشانی بنمایید

یک دستهٔ گل کو اگر آن باغ بدیدید؟
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما ، پرده شمایید
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟

به کسی جمال خود را ننموده‌ای و بینم
همه جا به هر زبانی ، بود از تو گفتگویی

غم و رنج و درد و محنت همه مستعد قتلم
تو ببُر سر از تن من ، ببَر از میانه گویی

به ره تو بس که نالم ، ز غم تو بس که مویم
شده‌ام ز ناله نالی ، شده‌ام ز مویه مویی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو کام‌جویی؟

شود اینکه از ترحّم ، دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟

بشکست اگر دل من ، به فدای چشم مستت
سر خُمّ می سلامت ، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه ، بنشین کنار جویی

نه به باغ ره دهندم ، که گلی به کام بویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام ، بویی

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند؟
رخ شیخ و سجده‏گاهی ، سر ما و خاک کویی

بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم صنم سپیدرویی

نظری به سوی رضوانی دردمند مسکین
که به جز درت امیدش نبود به هیچ سویی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه‌جا زمزمهٔ عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصهٔ فردوس و تمنای بهشت
گفت‌وگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچهٔ عقل
هرکجا نامهٔ عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکدهٔ ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن ، پا نکشم ز کوی تو

گرچه به شعله میکشی قلب مرا به عشوه ات
بر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو

مستی هر نگاه تو به ز شراب و جام می
کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو

در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس ، پر بکشم به سوی تو
2024/04/28 20:17:14
Back to Top
HTML Embed Code: