Telegram Group Search
Forwarded from Femen_Irn (تَعارِض ...)
.
لحظه ی دیدار نزدیک است 
باز من دیوانه ام ، مستم 
باز می لرزد ، دلم ، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم 
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ 
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست 
و آبرویم را نریزی ، دل 
ای نخورده مست 
لحظه ی دیدار نزدیک است

#م_امید
#صبح_بخیر
@irn_femen
از میان گذرگاه نور که می گذرید
ای آنان که جایی برای رفتن نداشتید
و تلسکوپ شده اید!
این بدن های اجاره ای را تا کجا می برید؟
رنج را چند سال نوری دورتر خواهید برد؟
از گذشته ی مغلوب تا آینده ی بی فاتح
تنها زندانیان اند
ستاره شناسان بزرگ!
و من در شب
در این کشتزارِ وحشت
تنها وقتی با مدادِ اتود
زندانی را تصویر می کنم
می شکند!

در شکستن راهی ست
اگر چه گردباد، پاهایش باشد
و خاک را بدل کند به شهادت نامه ای...
فقط کمی زمان لازم است
به اندازه یک بوسه در آزادیِ مشروط،
به اندازه ی یک ذات الریه ی حاد!
آن گاه می توان یک نفس
یک به یک
نام تمام جانورانِ بی نام را
جفت جفت به آواز بخوانیم،
یا از تراکمِ سبک سری
در سرگیجه ی ژست ها
انسان را تنها وظیفه این باشد
که فریادی بزند!
و دستانش را بگشاید
این درهای دسیسه را
که دست های گشاده مرده ای دارند در راه...

و اگر در مرگ
خستگی نباشد در پیش
چگونه باید زیست؟!
ما را!
ما را
که چونان اشباعِ پرده های کرکره
بسته
در پس و پیشیم...
شبیه اصرار برهوت
به دیدن
به دیدارِ آنان که جایی برای رفتن نمی یابند
از آن گذرگاه نور که می گذرند
فریبنده چشم ها
ستاره ها...
ستاره شناسان...


#امین_رحمتی


@irn_femen
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرا کم اما همیشه دوست داشته باش… صدای نازنین مهرانه مهین ترابی دارد شعر کریستور مارلو را زمزمه می‌کند .
موجی گذشت
جنازه ها تکرار شدند
مادری در صورت خنج کشید
و
دژخیم دوباره بر گونه ی آینه سیلی زد
درختان برهنه
زیر ردای آفتاب، خضاب بسته بودند
که آنها آمدند..
و
باز در شقیقه ی این سلول لعنتی
کلمه، مچاله شد
ما به چشم های همدیگر، گریسته بودیم
و
با دهان مشترک، لبهای دوخته ی آزادی را بوسیده بودیم...
وقتی مارهای افسرده
بهار را
از باغچه بیرون کشیدند
اشک های ما
میان علف های هرز
پراکنده شد
و
کلاغ ها
آواز کبوتران را
از گلوگاهشان دزدیدند...
آه که زمین بخیل
ابرها را خشکاند
مرگ بر استخوانهامان وزید
و
این خاک نفرین شده
ما را بالا آورد..

ما طرحی گنگ از میراث باغچه بودیم
دهانمان بوی سیب میداد
و چشم های ما
به ساقه های ترد ونازک لاله عباسی ها بود..
ما با درد شروع میشدیم
و
در کالبد باغ حلول  میکردیم
اسم حقیر مان
در گودال های افیون، فرو می رفت
و
اوج صدایمان
در یک تاریکی مرموز گم میشد..

ما مرده بودیم
و
قبرها در آغوش خاک نفس می کشیدند
شب
ستاره ها را در آسمان می کشت
و
با پوزخند از مهتاب می پرسید
این نوزاد مرده
سوار بر تابوت سیاه
به کدامین گورستان خواهد رفت...!؟


#راضیه پورکاظمی

@irn_femen
از آبادانی فاصله گرفته ایم، کیلومترها... دور دورِ اسقاط .است دارند هر چیزی را اوراق می کنند قطعه قطعه میکنند تا راحت تر قورت بدهند.
ایستاده اند دو طرف مثل تیغه های خردکننده تا آن یک ذره امید و انگیزه ی طلوع روز اول هفته را بجوند و ببلعند
صبح خراب کن ها!
میدانند که قرار است عکس شوند و بروند روی صفحه،ها میدانند قرار است زهر بریزند به نگاه ها....
اما می ایستند و بدنهای نکرهشان را علم میکنند که بترسیم که حساب ببریم که بدانیم
زیبایی عقوبت دارد. اعصاب خراب کن ها!
دوره ی اسقاط تمام میشود و یک روز که تیغه های دستگاه کند شد، یک روز که لقمه های درشت در گلویش گیر کرد و نتوانست ،ببلعد خودش را میفرستند زیر دست اوراقچی ها...
اشقیاء را چه به حمایل سبز؟ همان سیاهی گویای ذات و سیرت و رخ شماست.
رنگ خراب کن ها
#سودابه_فرضی_پور
چند روز پیش، متنی خواندم از یک نویسنده‌ی آقا.
نوشته بود که دلش آغوش می‌خواهد، بوسه می‌خواهد، نوازش می‌خواهد...

و متن به‌هیچ‌وجه جنسی به نظر نمی‌آمد؛ عاشقانه بود.

حالا تصور کنید، همین را، با همین ادبیات و همین واژگان، یک خانم می‌نوشت، یک زن، یک دختر...
آن‌وقت چشم‌ها همه دقیق می‌شد، نگاه‌ها همه تیز می‌شد و سوالی توی تندتند پلک‌زدن‌ها تکرار می‌شد: دقیقا چی می‌خوای؟

عاشقیت هم زنانه/مردانه دارد؛ احساس هم، نیاز هم، دل هم...
دلی که می‌تواند بخواهد، دلی که نمی‌تواند... دلی که می‌تواند فریاد کند، دلی که نمی‌تواند...

اسم امروز را گذاشته‌اند "روز مبارزه با خشونت علیه زنان" و من با هر جمله و عبارتی که پسوند "زنان" دارد مسئله دارم. با زنانه کردن هر چیزی... هرچیزی که بخواهد به خاطر زنانه بودن، باج بدهد، هرچیزی که زنانگی را معلولیت به حساب بیاورد و بخواهد به خاطر همین ضعیفگی آوانس بدهد، روزی را، واژه‌ای را...

امروز می‌توانست "روز مبارزه علیه خشونت" باشد؛ می‌توانست جنسیت نداشته باشد. وقتی خشونت زنانه/مردانه می‌شود، انگار "اتفاقا" بهش مشروعیت داده می‌شود، انگار مهر تاییدی‌ست بر ضعف زن، بر جنس دوم بودنش، و بر قدرت داشتن آن‌یکی جنس برای اعمال خشونت...
وقتی به کسی بگویی "نزن"؛ انگار این پیش‌فرض ذهنی را داشته‌ای که بتواند بزند، که بخواهد بزند، که زدن را حق خود بداند.

زن ضعیف نیست؛ او می‌تواند سردمدار مبارزه باشد، سردمدار مبارزه با خشونت، سردمدار مبارزه با خشونت علیه "انسان".
زن متولی نمی‌خواهد، ناجی نمی‌خواهد، قهرمان نمی‌خواهد، زن برابری می‌خواهد، آنقدر که اگر دلش بوسه خواست بتواند بیاید راحت بگوید.

#سودابه_فرضی_پور
‌‌‌.

من از خواب برگی ریحان آورده‌ام
ریحان را به لبانم نزدیک می‌کنم

صبح می‌شود
کنار عطر ریحان زندگی را می‌بوسم

و روز و پنجره را
با مقداری از آفتاب
که از کنار ابرها از آسمان می‌چکد
ستایش می‌کنم
من هنوز هستم!


#احمدرضا_احمدی
آن وقتها توی محلهمان یک منوچهر داشتیم که لال بود گنگ مادرزاد منوچهر سالهای کودکی و اوایل نوجوانی یکی از مظلومهای کوچه بود، از آنها که مظلومیتشان بقیه را وقیح کرده بود بقیه ای که کلی حال میکردند به جان کسی کرم بریزند که طرف زورش ،نرسد جیغ ،نکشد فحش ندهد یا نرود پیش مادرش چغولی کند.
اما کاسه صبر منوچهر هم حدی داشت و کم کم راه حلی پیدا کرد فحش به زبان اشاره منوچهر یاد گرفت دستش را مشت کند و بگذارد یک جایی که این یعنی فلان فحش به هرچه نه بدتر طرف یا مثلا یک انگشتش را اینطوری ،کند یا این دستش را بزند به ساعد آن دستش .... جالب اینکه آن اوایل برای اینکه حالی طرف کند که بیصدا و با اشاره چه گفته یک دفترچه همراهش داشت؛ حرکت را انجام میداد و بلافاصله معنی اش را مینوشت و نشان طرف میداد.
کم کم بچههای محل یاد گرفتند فلان حرکت یعنی فلان مادرت فلان و آن یکی حرکت یعنی به بهمان فلانت
گاهی دعوا میشد کتک کاری و شاخ و شانه کشی و جیب و دهان پاره
اما منوچهر راضی ،بود بیدهان بددهنی کرده بود و دلش خنک شده بود.
یک ،روز یک نفر که خریتش بالاتر از این بود که از فحش بترسد یک شوخی دستی با منوچهر .کرد شوخی ای که آن قدر زشت بود که همهی صداهای کوچه یک آن خوابید و همه منتظر خیره شدند به دستهای منوچهر که ببینند چه جوابی میدهد؛ اما منوچهر هیچ حرکتی نکرد هیچی انگار قبح حرکت آن قدر بالا بود که همه ی آن فحشهای اشارهی تکراری یک دفعه کم شده بودند پشیز شده ،بودند، ناقابل شده بودند.
دیروز یکی پیام داد چرا درباره ماجرای چای دبش چیزی نمینویسید؟ به سوالش فکر کردم به چرایش
بعد به این فکر کردم که خیلی وقتها قلم ابزاری بوده که دلم را خنک کنم همان که بنویسم بعد مثل کسی که فحش داده سبکی رخوت آور بعدش را حس ،کنم چیزی که این روزها بهش می گویند فحش درمانی
و من خیلی وقتها بدون فحش و با نوشتن کیفش را برده بودم و گاهی سعادت این را داشتم که دیگرانی که متنم را میخوانند در این خنک شدن دل همراهم باشند.
اما هرچه فکر کردم دیدم بعضی از رذالتها و کثافتها آن قدر وقیحانه است که هیچ نوشته ای حق مطلب را نمی رساند. به قرمساق بگویی قرمساق عدالت را برقرار کردهای ولی به چنین موجوداتی چه بگویی که حس کنی کم نگذاشته ای برایشان؟
سال ها زمان برد تا نوشتارم را جایگزین آنچه کنم که به زبان نمیتوانستم بگویم مثل کاری که منوچهر با زبان اشاره اش کرد؛ اما گاهی فکر میکنم فقر قلم ،دارم مثل منوچهر که فقر حرکت داشت در برابر کسی که وقیح تر از
وقیح بود.
#سودابه_فرضی_پور
    هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
    حرف تهران و سمرقند و سرپل برنید
    هر که از جنگ سخن گفت بخندید بر او
    حرف از پنجرۀ رو به تحمل بزنید
    نه بگویید، به بت‌های سیاسی نه، نه!
    روی گور همۀ تفرقه‌ها گل بزنید
    مشتی از خاک بخارا و گِل از نیشابور
    با هم آرید و به مخروبۀ کابُل بزنید
    دخترانِ قفس افتادۀ پامیرِ عزیز
    گُلی از باغ خراسان به دو کاکُل بزنید
    جام از بلخ بیارید و شراب از شیراز
    مستیِ هر دو جهان را به تغزّل بزنید
    هر کجا مرز، ببخشید که تکرار آمد
    فرض با این که کشیدند، دو تا پُل بزنید



نجیب باور
شاعر افغان
از مجموعه شعر «خراسان‌ها»
Forwarded from Femen_Irn
✍️ دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌ای.
دشمن تو پریشانی مردمان است؛
ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟

#بهرام_بیضایی
#مرگ_یزدگرد
@irn_femen
با تمام صورت بلوچم
این وجب به وجب آیینه ی مکدر
که نور ماتِ ماه می تابد بر آن
می گویم ای کودکان رنگ پریده ی هامون
آیینه ها روزی بزرگ تر از مساحت سیستان می شوند!
باور کنید می دانیم جمهوری دروغ
کرکسان اند روی کنده های سرو!
باور کنید دامن این هیولاها
از پرچم ایران بالاتر نمی رود!
از شرمی که ندارند، شرمگاهشان پیداست...
همه می دانیم
اینان همه گرد گیر نخل های خانه های شمایان اند
نفس که می کشند
خاک شماست در پوزه شان!
می دانیم آنقدر بزرگید
که برای کشتن تان به خدا نیاز دارند!
می دانیم
می دانیم شترهای تان خوشه های خشم را می جوند
به راه می افتد خارستانِ خون
زیر دندان ها و صندل ها...
تارهای عنکبوت
از استخوان های کودکان مرده آویزان اند...
ای که زمین هاتان بی گندمِ مرغوب
و ای که کِشتزاران تان، سوگواریِ کُشتار...!
جمهوری مرگ را
گاوها هم حتی دیگر ماااااغ می کشند...

ای شهروندان مرگ
که تا صدای وحشت برنخیزد از شما
"فردوسی" در گلوی مان غبغب نمی اندازد بالا،
ای پهلوهای سفت جوانی
در ملت پیر،
ای غمتان تریاک!
ای آزادی تان چاه های عمیقِ غیر مجاز!
ای که آفتابِ طالعِ پس از ظلمت
افتاده میان دست های "خدانور" تان
ای شادی تان زنجیره های حصیر...
می توانید بخوانید
می توانید فریاد بزنید
می توانید زمزمه کنید
می توانید نقاشی اش کنید
که در سرنوشتی تصادفی
این حشرات موذی
بر دیوارهای مستراح جهان می میرند
و لیس شان می زنند گاوهای پیر،
و در سلول های تشنه
هیچ مرداب نمکینی نمی چشند...

با تمام صورت بلوچم
این وجب به وجب آیینه ی مکدر
می گویم
آیینه ها روزی بزرگ تر از مساحت سیستان می شوند!


#امین_رحمتی
@irn_femen
دلم ،تنم ،وطنم زخم خورده، وصله ی تن باش
خزان گرفته شکوه مرا جوانیِ من باش

بیا دوباره به دیدار شعرهای مریضم
خزان گرفته بهارِ مرا ،ببخش عزیزم

مرا ببخش اگر پنجه های گرگ ندارم
برای بردن تو نقشه ای بزرگ ندارم

بخند ! پاسخ این اشکهای یخ زده خنده ست
مرا ببخش اگر شعرهام خسته کننده ست...

۰۰
بگو بیایم هر گوشه ی جهان که بگویی
که پر بگیرم هر سمت آسمان که بگویی

قرار اوّلمان هرکجا که دار نباشد
به دور سینه یمان سیمِ خاردار نباشد

توجّهی به شب و حلقه ی طناب نکردن
قرار بعدیِ مان مرگ را حساب نکردن

بدون بال درین آسمان پرنده بمانیم
قرار بعدیِ مان لج کنیم ، زنده بمانیم

اگر چه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است
به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است...

۰۰

شبانه از دهن گربه ی سیاه پریدن
دو تا پلنگ شدن ،سمت قرص ماه پریدن

دو تا پلنگ... نه! مثل دو تا عقاب ،دو ماهی
دو تا ستاره ی افتاده از دهانِ سیاهی

دوتا پرنده ی بی سرزمین ،دو اشک چکیده
دو تا ستاره ی دنباله دار رنگ پریده...

قرار بعدیِ مان کشف رنج های دنیرو
و قهوه خوردن در ساحلِ ریو دوژانیرو !

قرار بعدی انکار عقده های زمینی
فرار کردن از خوک دانیِ پازولینی

دوباره کشف معمای فیلم های نوار و
قرار بعدیِ مان زخم های ژان رنوار و

مرور کردن عصیانِ بی مرورِ براندو
برای بار صدم قصّه های عامه پسند و 

به کشف درد رسیدن،به کشف یک شب خونی
هویت زن بی آرزوی آنتونیونی

گذشتن از دل این زخم های کهنه ی کاری
پس از شکستن آغوش های آلمادُواری…

۰۰

قرار بعدی ِمان هرکجا که سایه نباشد
دوباره پای کسی روی چارپایه نباشد

به سوی این شبِ بی انتها تفنگ گرفتن
به احترام سر ِمیرزا تفنگ گرفتن

دوباره زنده شدن، از دهان قبر پریدن
رئیسعلی شدن و روی زین ِببر پریدن

قرار بعدیِ مان قهوه با دو تکّه ی ژیگو
به جنگ می روم امروز…آدیوس آمیگو!

قرار بعد : غریو تفنگ های من و تو
نشانه رفتن سمت فالانژ های فرانکو

صدای ریزشِ زنجیرهای کهنه ی خونین
صدای آزادی روی رزمناوِ پوتِمکین

صدای زخمی ویکتور خارا  ـ جنازه ی زنده ـ 
گلوله خوردن در کوچه …زنده باد آلنده

۰۰

من و تمامی این لحظه های رنگ پریده
من و تمامی این خاطراتِ رنج کشیده

من و تلاقی هر روز دردها…بروفن ها
من و دویدنِ بیهوده در جهان کوئن ها...

من و تمامی تنهایی ام ،‌ تمامیِ دردم
من و تمامی این روزها که گریه نکردم

من و دراز کشیدن کنار نعشِ کبودم
من و نبودنِ انسان بهتری که نبودم

من و بریدن هرروز این زبان اضافی
من و شکستنِ یک مشت استخوان اضافی

من و حضور شب و آسمانِ چرکی تهران
من و جویده شدن در دهان چرکی تهران…

۰۰

قرار بعدی: اعجاز دست های من و تو
شکوفه دادنِ گیلاس در خزانِ  کیوتو

قرار بعدیِ مان گفتگو، مراسم چایی
و شام خوردن در هاید پارکِ ویکتوریایی

قرارمان شب نمناک نانت ، رخوت بوردو
نگاه کردن خورشید در غروبِ پالرمو

شریک موج…شبیه تن دو ماهی لیز و
تو و شنا کردن  زیر آفتاب ونیز و

قرار بعدیِ مان اضطراب بوسه ی من با
شکوه سمفونیِ زندگی، غروبِ وین... با

پرنده های مسافر به دور دست پریدن
به سرزمین های بهتری که هست پریدن

قرار بعدی یک زندگی کوچکِ عادی
فرار کردن از لحظه های مارکی دوسادی

قرارمان هرجا غصّه ها بزرگ نباشد
میان سفره ی مان رد پای  گرگ نباشد...

۰۰

مرا ببوس که در آرزوی خانه نمیرم
که  مرد باشم و از بیمِ تازیانه نمیرم

ببوس تا که درین حسرت محال نپوسم
مرا ببوس که دراین سیاهچال نپوسم

مرا ببوس که در دوزخ سکوت نیفتم
مرا ببوس که در تار عنکبوت نیفتم

مرا ببوس که از انتقام گرگ نترسم
که از تلافی جادوگر بزرگ نترسم

شکستی و بت نشکسته را طواف نکردی
بهشت گم شد و یکشنبه اعتراف نکردی

تو ایستادی و من قوتِ لایَموت گرفتم
تو زخم خوردی و من روزه ی سکوت گرفتم

قرار آخرمان  هرکجا سکوت نباشد
میانِ سینه ی مان تارِ عنکبوت نباشد

چگونه بی تو ازین رنج جاودان بگریزم
مرا دوباره در آغوش خود بگیر عزیزم...

.

☆حامد ابراهیم پور☆

از مجموعه شعر :
|با دست من گلوی کسی را بریده اند /نشر: شانی /چاپ اول ١٣٨۹
@irn_femen
من از دیار عروسک‌ها می‌آیم
از زیر سایه‌های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل‌های خشک تجربه‌های عقیم دوستی و عشق ..

#فروغ_فرخزاد
من به رنگ صورتی باور دارم،
باور دارم كه خنده ،
بهترين سوزاننده ی كالری است...

من به بوسيدن باور دارم،
بوسيدنِ بسيار...

من باور دارم آن گاه که همه چيز،
به غلط از آب درآمد،
قوی باشم...

باور دارم كه دختران شاد،
زيباترين دختران هستند،
بر اين باورم كه فردا روز ديگري ست،
و به معجزه يقين دارم...





#ادری_هپبورن
•••

"زیگموند فروید" در مقاله وهم و رویا در گرادیوا اثر یانسن۱۹۰۷ با اشاره به ضرب‌المثل قدیمی لاتین می‌نویسد:

سرشت و فطرت انسان  را می‌توانید جارو کنید و از در بیرون بیندازید؛
اما بدانید که از پنجره باز می‌گردد.


.
2024/03/29 12:30:17
Back to Top
HTML Embed Code: