Telegram Group & Telegram Channel

🏜

✫#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:  #آرزوی_رفته_بر_باد_5
🚥قسمت پنجم

و مامان ساده لوح من گفت: میدونستم بالاخره مهر وحید به دلت میفته.الهی چشم حسود و بخیلت بترکه.آه که حرفهای مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند.وحید بعداز چند هفته از سفر برگشت و طلبکارانه توقع داشت تنم رو در اختیارش بزارم .وقتی سرسختی ومقاومتم رو دید،زیر مشت ولگدم گرفت.دور از چشم وحید،وسایلم رو جمع کردم وخونه یکی از دوستانم رفتم.برای دومین بار از وحید شکایت کردم اما امیدم ناامید شد وقتی خیره برگه سیاه وسفید سونوگرافی شدم.دوماهه باردار بودم و وحید هیچ جوره به طلاقم رضایت نمیداد.تلاش زیادی برای سقط جنینم انجام دادم اما بیفایده بود.چندماه بعد،دخترم افشان متولد شد. با وجودی که وحید دیوانه وار دوستش داشت اما حضور افشان هم نتونست پایبندش کنه و وحیدهمچنان پی عیاشی وخوشگذرانی بود.افشان چهارسال داشت و وحید و مادرشوهرم اصرار داشتن دوباره باردار بشم.دور از چشم وحید، قرص ضدبارداری استفاده می کردم ترجیح میدادم صاحب فرزند دیگری نشوم.یه روز میخواستم از عرض خیابانی پرتردد عبور کنم.یک لحظه افشان ،دستم رو رها کرد و دوید. باصدای جیغ لاستیک های خودروی مقابلم،قلبم از جا کنده شد با شتاب به سمت افشان دویدم ونگاه پریشان وناباورم روی پارسا نشست که افشان رو که پخش زمین شده بود،بغل کردو موهاش رو نوازش می کرد.افشان به محض دیدنم ،صدایم زد و پارسابا چشمانی گردشده نگاهم کرد.چه دردی داشت شنیدن صدای گیرا وجذابش برای اولین بار وقتی سرش رو پایین انداخته بودو مدام ازمن عذرخواهی میکرد.-من ازشما عذرخواهی میکنم آقای خان بیگی.باید بیشتر مواظبش می بودم.چند شکلات ازتوی جیبش بیرون آورد وبه افشان داد.در حالی که چشم از افشان برنمیداشت، گفت: دختر نازی داری،درست مثل خودت، زیبا و باجذبه.

گونه هام رنگ باخت و بعد از تشکری کوتاه،
بلافاصله بااجازه ای گفتم ودست افشان رو گرفتم واز اونجا دور شدم.بغض امانم نمیداد و اشکم بی اختیار می بارید.کاش بعداز این همه سال،پارسا رو نمیدیدم.بدجوری بهم ریخته بودم.شادی بهم گفته بود با دخترمایه داری از اقوام مادریش ازدواج کرده.سه سال بعد،پدرومادر وحید،افشان روکه تنها نوه پسریشون بود،همراه خودشان به سفر بردن.وحید هم راست یا دروغ سفرکاری را بهانه کرد و رفت.توی مغازه درحال خرید میوه بودم که با صدای گیرای مردانه اش،برجایم میخ شدم.-چطوری رزا؟خوبی؟ خوشحالم دوباره می بینمت.هنوز هم به محض دیدنش،ضربان قلبم شدت می گرفت. با اصرار پارسا توی ماشینش نشستم.جایی خلوت، دوراز هیاهوی شهر و آدمهاش، رو به گندم زاری ماشین رو متوقف کرد و بعد از مکثی طولانی گفت:این چه کاری بود رزا؟ چطور تونستی ...آخه تو و اون یارو؟بغض به گلوم چنگ انداخت؛- ازت ناامید شده بودم پارسا.حتی یکبار هم چراغ سبزی نشون ندادی.فکر می کردم عشق ودوست داشتنم یک طرفه است.اینقدر بی انگیزه شده بودم که دیگه برام مهم نبود با کی ازدواج می کنم.
-الان خوشبختی رزا؟صدای هق هقم اوج گرفت و اون خودش رو شماتت کرد.-همش تقصیر من بی عرضه بود.اون روزها بلد نبودم.یعنی نمیدونستم باید چیکار کنم.هربار تصمیم می گرفتم سد راهت بشم حرف دلم رو بزنم ولی وقتی می دیدمت،انگار لال میشدم ودست وپام و گم می کردم.بعداز ازدواج پویان،به بابا گفتم میخوام از دختر مرحوم بابایی خواستگاری کنم.بابام ذاتا آدم سختگیری بود.با وجود اون همه ملک ومغازه، بهم گفت اول بایدکاری دست وپا کنی و روی پای خودت بایستی.منم تازه ازخدمت برگشته بودم.بی پول و آس وپاس بودم.بعداز کلی دوندگی و شرکت توی آزمونهای متعدد،بالاخره توی اداره ثبت اسناد استخدام شدم.تمام درآمدم رو به عشق تو پس انداز کردم.غرورم اجازه نمیداد برای جشن عروسیم،حتی یه پاپاسی از بابام بگیرم.دل تو دلم نبود، وقتی پویان رو فرستادم تااز خانوادتون اجازه خواستگاری بگیره.دنیا با همه وسعتش برام تیره وتار شد،وقتی پویان بهم گفت ازدواج کردی.حال اون لحظه ام قابل وصف نبود.بابا رو مقصر این بدبیاری میدونستم و بعداز بحث ومشاجره با بابا،دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم.بعداز شش ماه با وساطت عموم و به خاطر قلب بیماربابا، به خونه برگشتم.نمیدونی هربارکه تورو کنار اون یارو میدیدم،چه حالی میشدم.دوسال بعد،به اصرار مامان وخواهرام ،ازدواج کردم.فکر میکردم با گذشت زمان ،کم کم به شبنم علاقمند میشم ولی اشتباه میکردم،من تمام این سالها باقصد ترحم با شبنم زندگی کرده بودم.در واقع شبنم انتخاب من نبود.متاسفانه مشکل نازاییش هم مزید برعلت شد و سال گذشته توافقی از هم جدا شدیم.جا خورده از حرفش نگاه متعجبی بهش انداختم و اون احوال افشان رو گرفت وبعد هم گفت: دورادور آمار شوهرت رو دارم.وحید هرگز لیاقت تو رو نداشته و نداره.

🚥#ادامه_دارد..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



tg-me.com/faghadkhada9/67171
Create:
Last Update:


🏜

✫#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:  #آرزوی_رفته_بر_باد_5
🚥قسمت پنجم

و مامان ساده لوح من گفت: میدونستم بالاخره مهر وحید به دلت میفته.الهی چشم حسود و بخیلت بترکه.آه که حرفهای مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند.وحید بعداز چند هفته از سفر برگشت و طلبکارانه توقع داشت تنم رو در اختیارش بزارم .وقتی سرسختی ومقاومتم رو دید،زیر مشت ولگدم گرفت.دور از چشم وحید،وسایلم رو جمع کردم وخونه یکی از دوستانم رفتم.برای دومین بار از وحید شکایت کردم اما امیدم ناامید شد وقتی خیره برگه سیاه وسفید سونوگرافی شدم.دوماهه باردار بودم و وحید هیچ جوره به طلاقم رضایت نمیداد.تلاش زیادی برای سقط جنینم انجام دادم اما بیفایده بود.چندماه بعد،دخترم افشان متولد شد. با وجودی که وحید دیوانه وار دوستش داشت اما حضور افشان هم نتونست پایبندش کنه و وحیدهمچنان پی عیاشی وخوشگذرانی بود.افشان چهارسال داشت و وحید و مادرشوهرم اصرار داشتن دوباره باردار بشم.دور از چشم وحید، قرص ضدبارداری استفاده می کردم ترجیح میدادم صاحب فرزند دیگری نشوم.یه روز میخواستم از عرض خیابانی پرتردد عبور کنم.یک لحظه افشان ،دستم رو رها کرد و دوید. باصدای جیغ لاستیک های خودروی مقابلم،قلبم از جا کنده شد با شتاب به سمت افشان دویدم ونگاه پریشان وناباورم روی پارسا نشست که افشان رو که پخش زمین شده بود،بغل کردو موهاش رو نوازش می کرد.افشان به محض دیدنم ،صدایم زد و پارسابا چشمانی گردشده نگاهم کرد.چه دردی داشت شنیدن صدای گیرا وجذابش برای اولین بار وقتی سرش رو پایین انداخته بودو مدام ازمن عذرخواهی میکرد.-من ازشما عذرخواهی میکنم آقای خان بیگی.باید بیشتر مواظبش می بودم.چند شکلات ازتوی جیبش بیرون آورد وبه افشان داد.در حالی که چشم از افشان برنمیداشت، گفت: دختر نازی داری،درست مثل خودت، زیبا و باجذبه.

گونه هام رنگ باخت و بعد از تشکری کوتاه،
بلافاصله بااجازه ای گفتم ودست افشان رو گرفتم واز اونجا دور شدم.بغض امانم نمیداد و اشکم بی اختیار می بارید.کاش بعداز این همه سال،پارسا رو نمیدیدم.بدجوری بهم ریخته بودم.شادی بهم گفته بود با دخترمایه داری از اقوام مادریش ازدواج کرده.سه سال بعد،پدرومادر وحید،افشان روکه تنها نوه پسریشون بود،همراه خودشان به سفر بردن.وحید هم راست یا دروغ سفرکاری را بهانه کرد و رفت.توی مغازه درحال خرید میوه بودم که با صدای گیرای مردانه اش،برجایم میخ شدم.-چطوری رزا؟خوبی؟ خوشحالم دوباره می بینمت.هنوز هم به محض دیدنش،ضربان قلبم شدت می گرفت. با اصرار پارسا توی ماشینش نشستم.جایی خلوت، دوراز هیاهوی شهر و آدمهاش، رو به گندم زاری ماشین رو متوقف کرد و بعد از مکثی طولانی گفت:این چه کاری بود رزا؟ چطور تونستی ...آخه تو و اون یارو؟بغض به گلوم چنگ انداخت؛- ازت ناامید شده بودم پارسا.حتی یکبار هم چراغ سبزی نشون ندادی.فکر می کردم عشق ودوست داشتنم یک طرفه است.اینقدر بی انگیزه شده بودم که دیگه برام مهم نبود با کی ازدواج می کنم.
-الان خوشبختی رزا؟صدای هق هقم اوج گرفت و اون خودش رو شماتت کرد.-همش تقصیر من بی عرضه بود.اون روزها بلد نبودم.یعنی نمیدونستم باید چیکار کنم.هربار تصمیم می گرفتم سد راهت بشم حرف دلم رو بزنم ولی وقتی می دیدمت،انگار لال میشدم ودست وپام و گم می کردم.بعداز ازدواج پویان،به بابا گفتم میخوام از دختر مرحوم بابایی خواستگاری کنم.بابام ذاتا آدم سختگیری بود.با وجود اون همه ملک ومغازه، بهم گفت اول بایدکاری دست وپا کنی و روی پای خودت بایستی.منم تازه ازخدمت برگشته بودم.بی پول و آس وپاس بودم.بعداز کلی دوندگی و شرکت توی آزمونهای متعدد،بالاخره توی اداره ثبت اسناد استخدام شدم.تمام درآمدم رو به عشق تو پس انداز کردم.غرورم اجازه نمیداد برای جشن عروسیم،حتی یه پاپاسی از بابام بگیرم.دل تو دلم نبود، وقتی پویان رو فرستادم تااز خانوادتون اجازه خواستگاری بگیره.دنیا با همه وسعتش برام تیره وتار شد،وقتی پویان بهم گفت ازدواج کردی.حال اون لحظه ام قابل وصف نبود.بابا رو مقصر این بدبیاری میدونستم و بعداز بحث ومشاجره با بابا،دیگه نتونستم توی اون خونه بمونم.بعداز شش ماه با وساطت عموم و به خاطر قلب بیماربابا، به خونه برگشتم.نمیدونی هربارکه تورو کنار اون یارو میدیدم،چه حالی میشدم.دوسال بعد،به اصرار مامان وخواهرام ،ازدواج کردم.فکر میکردم با گذشت زمان ،کم کم به شبنم علاقمند میشم ولی اشتباه میکردم،من تمام این سالها باقصد ترحم با شبنم زندگی کرده بودم.در واقع شبنم انتخاب من نبود.متاسفانه مشکل نازاییش هم مزید برعلت شد و سال گذشته توافقی از هم جدا شدیم.جا خورده از حرفش نگاه متعجبی بهش انداختم و اون احوال افشان رو گرفت وبعد هم گفت: دورادور آمار شوهرت رو دارم.وحید هرگز لیاقت تو رو نداشته و نداره.

🚥#ادامه_دارد..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280

Share with your friend now:
tg-me.com/faghadkhada9/67171

View MORE
Open in Telegram


الله رافراموش نکنید Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

What is Telegram?

Telegram’s stand out feature is its encryption scheme that keeps messages and media secure in transit. The scheme is known as MTProto and is based on 256-bit AES encryption, RSA encryption, and Diffie-Hellman key exchange. The result of this complicated and technical-sounding jargon? A messaging service that claims to keep your data safe.Why do we say claims? When dealing with security, you always want to leave room for scrutiny, and a few cryptography experts have criticized the system. Overall, any level of encryption is better than none, but a level of discretion should always be observed with any online connected system, even Telegram.

That growth environment will include rising inflation and interest rates. Those upward shifts naturally accompany healthy growth periods as the demand for resources, products and services rise. Importantly, the Federal Reserve has laid out the rationale for not interfering with that natural growth transition.It's not exactly a fad, but there is a widespread willingness to pay up for a growth story. Classic fundamental analysis takes a back seat. Even negative earnings are ignored. In fact, positive earnings seem to be a limiting measure, producing the question, "Is that all you've got?" The preference is a vision of untold riches when the exciting story plays out as expected.

الله رافراموش نکنید from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM USA