Telegram Group & Telegram Channel


✫#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:  #آرزوی_رفته_بر_باد_7
🚥قسمت هفتم

شش ماه بعد،شادی اومد واز ازدواج مجدد پارسا گفت.از عمق وجود برای خوشبختی اش دعا کردم.این اواخر،افشان پرذوق، از روند بهبودی وحید میگفت گویا بعداز ماهها دوا درمان و جلسات فیزیوتراپی،حالا بدون ویلچرو عصا می توانست راه برود وهمراه افشان تا پارک محله پیاده روی کرده بود.یکی دوماه بعد،منتظر افشان بودم که بعداز دوهفته به دیدنم میومد.با صدای زنگ خونه، ملوک خانم وپسرش،آقاجهان که ساکن همان مجتمع بودن ،ناغافل وبدون هماهنگی قبلی، در حالی که دسته گل زیبا وجعبه ای شیرینی در دست داشتن، داخل شدن.چندین مرتبه به ملوک خانم گفته بودم قصد ازدواج ندارم،به خیال خودش می خواست منو توی عمل انجام شده قرار بدهد. کمی جاخوردم اما سعی کردم خیلی محترمانه نظرم روبه آقاجهان بگم و او درحالی که لبخنداز روی لبانش محو نمیشد،ازمن خواهش کرد بیشتر فکر کنم.با صدای زنگ خونه،ملوک خانم و آقاجهان،قصد رفتن کردن .دوست نداشتم افشان بویی از این قضیه ببرد.در رو باز کردم وبا دیدن قامت بلند وحید در چارچوب درب،قلبم فرو ریخت.ملوک خانم وآقا جهان رو بدرقه کردم و افشان ذوق کنان داخل شدوگفت:مامانی با ماشین بابایی اومدیم.با تمام جفایی که سالها درحقم کرده بود،خوشحال بودم سلامتش رو بدست آورده ومثل سابق می توانست راه برود ورانندگی کند.وحید روبه افشان گفت: بابا جان چند لحظه منو مامان رو تنها میزاری؟ عمیق وپرنفوذسرتا پایم را ورانداز کرد.بعدهم بی تعارف ،روی مبل نشست.چشم از دسته گل وجعبه شیرینی بر نمیداشت.با شناختی که ازاو داشتم،هرلحظه منتظر بودم مثل بمبی منفجر شود.
فنجان چای رو مقابلش گذاشتم واو پرنیش وکنایه گفت: مبارکا باشه.این نره خر کی بود؟ انگار سرش به تنش زیادی میکنه.ببینم تواز افشان خجالت نمی کشی؟میخوای شوهرکنی؟هنوز هم مثل گذشته،زبانش تند وتیز بود.از حرص دلم گفتم:-اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من.انگار فراموش کردی چه فضاحتی به بار آوردی؟با حاضرجوابی گفت-هرغلطی کردم،تاوانش رو دادم.ضمنا این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم شوهر کنی.مرتیکه نچسب ،هم سن بابا بزرگ منه...با چه رویی اومده خواستگاری؟شیطونی میگه فک وپوزش رو پایین بیارم.منو ببین!به جان افشان یک باردیگه این مرتیکه دوربرت بپلکه،دمار از روزگار هردوتون درمیارم.بعداز گذشت یکسال ناغافل به خونه ام اومده بود وبرام خط ونشان می کشید.دوست نداشتم دخترم ذوق کور بشه.بالحنی آرام گفتم:-اگه نطقتون تمام شده می تونید تشریف ببرید.ضمنا افشان از پس خودش برمیاد.نیازی به همراهی شما نیست.
-من اجازه نمیدم دخترم سوار ماشین غریبه هاشه.با صدای افشان توی اتاقش رفت ونمیدونم کی روی تخت افشان خوابش گرفته بود.صبح میز صبحانه رو چیدم.بعداز رفتن افشان و وحید،به طبقه پایین رفتم و منتظر تاکسی ماندم.آقا جهان که ظاهرا ساعت آمدورفتم رو از حفظ بود،با سماجت ازمن خواست سوار ماشینش بشم.تشکر کردم وهمزمان با بوق ممتد ماشین پشت سر، نگاه پرسانی بهش انداختم.باورم نمیشد وحید مثل عقابی تیزبین کمین کرده بود ومنو می پایید.به جان کندنی آقا جهان رو راهی کردم وبه دروغ گفتم منتظر همکارم هستم.وحید درب ماشین رو برام باز کرد وکفری غرید:-سوار شو اون روی منو بالا نیار.-مثلا چیکار میکنی؟هان؟اصلا تو چیکاره منی؟منو ببین وحید.زندگی خصوصی من به خودم مربوطه.حد خودت رو بدون وپاتو از گلیم خودت فراتر نزار-اینجوریاست؟سرش رو پرحرص تکان داد وتخته گازش رو گرفت.چند روزبعد،درحال چیدن میز ناهاربودم که زنگ واحد به صدا دراومد و وحید با پررویی اومدو پشت میز نشست.بشقابی برایش گذاشتم وافشان پرذوق برایش غذا کشید.بعداز خوردن ناهار،افشان همراه وحید بیرون رفت .شب درحال زیرورو کردن کتلتهای توی تابه بودم که افشان اومد وگفت: مامان! بابایی گناه داره.میشه چندتا کتلت براش بزاری؟همان لحظه وحید نایلون بدست اومد وکلی میوه وهله هوله برای افشان گرفته بود.به به چهچه گویان شروع به خوردن کتلت کرد.به خاطر دخترم چیزی بهش نگفتم.افشان توی اتاقش رفت ووحید ازم خواهش کرد باهمدیگه صحبت کنیم.

انگاربرای گفتن حرفش کمی مردد بود.در حالیکه با فنجان توی دستش ورمیرفت،گفت: مامان و بابا نگران زندگی من هستن.چطوری بگم مامان و ملیحه هردم یکی از دخترای فامیل رو کاندید می کنن واصرار دارن ازدواج کنم.بی خیال گفتم: اینا روچرا به من میگی؟با لحنی ملتمس گفت:برگرد رزا.به خاطر افشان برگرد.بیا همه چیز رو از نو شروع کنیم.-برگشتی درکار نیست وحید.تو همه پل های پشت سرت رو نابود کردی.اگه افشان و آینده اون برات مهمه،حضانتش رو به من بسپار وبا خیال راحت برو دنبال زندگیت
.

🚥#ادامه_دارد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



tg-me.com/faghadkhada9/67180
Create:
Last Update:



✫#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:  #آرزوی_رفته_بر_باد_7
🚥قسمت هفتم

شش ماه بعد،شادی اومد واز ازدواج مجدد پارسا گفت.از عمق وجود برای خوشبختی اش دعا کردم.این اواخر،افشان پرذوق، از روند بهبودی وحید میگفت گویا بعداز ماهها دوا درمان و جلسات فیزیوتراپی،حالا بدون ویلچرو عصا می توانست راه برود وهمراه افشان تا پارک محله پیاده روی کرده بود.یکی دوماه بعد،منتظر افشان بودم که بعداز دوهفته به دیدنم میومد.با صدای زنگ خونه، ملوک خانم وپسرش،آقاجهان که ساکن همان مجتمع بودن ،ناغافل وبدون هماهنگی قبلی، در حالی که دسته گل زیبا وجعبه ای شیرینی در دست داشتن، داخل شدن.چندین مرتبه به ملوک خانم گفته بودم قصد ازدواج ندارم،به خیال خودش می خواست منو توی عمل انجام شده قرار بدهد. کمی جاخوردم اما سعی کردم خیلی محترمانه نظرم روبه آقاجهان بگم و او درحالی که لبخنداز روی لبانش محو نمیشد،ازمن خواهش کرد بیشتر فکر کنم.با صدای زنگ خونه،ملوک خانم و آقاجهان،قصد رفتن کردن .دوست نداشتم افشان بویی از این قضیه ببرد.در رو باز کردم وبا دیدن قامت بلند وحید در چارچوب درب،قلبم فرو ریخت.ملوک خانم وآقا جهان رو بدرقه کردم و افشان ذوق کنان داخل شدوگفت:مامانی با ماشین بابایی اومدیم.با تمام جفایی که سالها درحقم کرده بود،خوشحال بودم سلامتش رو بدست آورده ومثل سابق می توانست راه برود ورانندگی کند.وحید روبه افشان گفت: بابا جان چند لحظه منو مامان رو تنها میزاری؟ عمیق وپرنفوذسرتا پایم را ورانداز کرد.بعدهم بی تعارف ،روی مبل نشست.چشم از دسته گل وجعبه شیرینی بر نمیداشت.با شناختی که ازاو داشتم،هرلحظه منتظر بودم مثل بمبی منفجر شود.
فنجان چای رو مقابلش گذاشتم واو پرنیش وکنایه گفت: مبارکا باشه.این نره خر کی بود؟ انگار سرش به تنش زیادی میکنه.ببینم تواز افشان خجالت نمی کشی؟میخوای شوهرکنی؟هنوز هم مثل گذشته،زبانش تند وتیز بود.از حرص دلم گفتم:-اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من.انگار فراموش کردی چه فضاحتی به بار آوردی؟با حاضرجوابی گفت-هرغلطی کردم،تاوانش رو دادم.ضمنا این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم شوهر کنی.مرتیکه نچسب ،هم سن بابا بزرگ منه...با چه رویی اومده خواستگاری؟شیطونی میگه فک وپوزش رو پایین بیارم.منو ببین!به جان افشان یک باردیگه این مرتیکه دوربرت بپلکه،دمار از روزگار هردوتون درمیارم.بعداز گذشت یکسال ناغافل به خونه ام اومده بود وبرام خط ونشان می کشید.دوست نداشتم دخترم ذوق کور بشه.بالحنی آرام گفتم:-اگه نطقتون تمام شده می تونید تشریف ببرید.ضمنا افشان از پس خودش برمیاد.نیازی به همراهی شما نیست.
-من اجازه نمیدم دخترم سوار ماشین غریبه هاشه.با صدای افشان توی اتاقش رفت ونمیدونم کی روی تخت افشان خوابش گرفته بود.صبح میز صبحانه رو چیدم.بعداز رفتن افشان و وحید،به طبقه پایین رفتم و منتظر تاکسی ماندم.آقا جهان که ظاهرا ساعت آمدورفتم رو از حفظ بود،با سماجت ازمن خواست سوار ماشینش بشم.تشکر کردم وهمزمان با بوق ممتد ماشین پشت سر، نگاه پرسانی بهش انداختم.باورم نمیشد وحید مثل عقابی تیزبین کمین کرده بود ومنو می پایید.به جان کندنی آقا جهان رو راهی کردم وبه دروغ گفتم منتظر همکارم هستم.وحید درب ماشین رو برام باز کرد وکفری غرید:-سوار شو اون روی منو بالا نیار.-مثلا چیکار میکنی؟هان؟اصلا تو چیکاره منی؟منو ببین وحید.زندگی خصوصی من به خودم مربوطه.حد خودت رو بدون وپاتو از گلیم خودت فراتر نزار-اینجوریاست؟سرش رو پرحرص تکان داد وتخته گازش رو گرفت.چند روزبعد،درحال چیدن میز ناهاربودم که زنگ واحد به صدا دراومد و وحید با پررویی اومدو پشت میز نشست.بشقابی برایش گذاشتم وافشان پرذوق برایش غذا کشید.بعداز خوردن ناهار،افشان همراه وحید بیرون رفت .شب درحال زیرورو کردن کتلتهای توی تابه بودم که افشان اومد وگفت: مامان! بابایی گناه داره.میشه چندتا کتلت براش بزاری؟همان لحظه وحید نایلون بدست اومد وکلی میوه وهله هوله برای افشان گرفته بود.به به چهچه گویان شروع به خوردن کتلت کرد.به خاطر دخترم چیزی بهش نگفتم.افشان توی اتاقش رفت ووحید ازم خواهش کرد باهمدیگه صحبت کنیم.

انگاربرای گفتن حرفش کمی مردد بود.در حالیکه با فنجان توی دستش ورمیرفت،گفت: مامان و بابا نگران زندگی من هستن.چطوری بگم مامان و ملیحه هردم یکی از دخترای فامیل رو کاندید می کنن واصرار دارن ازدواج کنم.بی خیال گفتم: اینا روچرا به من میگی؟با لحنی ملتمس گفت:برگرد رزا.به خاطر افشان برگرد.بیا همه چیز رو از نو شروع کنیم.-برگشتی درکار نیست وحید.تو همه پل های پشت سرت رو نابود کردی.اگه افشان و آینده اون برات مهمه،حضانتش رو به من بسپار وبا خیال راحت برو دنبال زندگیت
.

🚥#ادامه_دارد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280

Share with your friend now:
tg-me.com/faghadkhada9/67180

View MORE
Open in Telegram


الله رافراموش نکنید Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

Find Channels On Telegram?

Telegram is an aspiring new messaging app that’s taking the world by storm. The app is free, fast, and claims to be one of the safest messengers around. It allows people to connect easily, without any boundaries.You can use channels on Telegram, which are similar to Facebook pages. If you’re wondering how to find channels on Telegram, you’re in the right place. Keep reading and you’ll find out how. Also, you’ll learn more about channels, creating channels yourself, and the difference between private and public Telegram channels.

Export WhatsApp stickers to Telegram on iPhone

You can’t. What you can do, though, is use WhatsApp’s and Telegram’s web platforms to transfer stickers. It’s easy, but might take a while.Open WhatsApp in your browser, find a sticker you like in a chat, and right-click on it to save it as an image. The file won’t be a picture, though—it’s a webpage and will have a .webp extension. Don’t be scared, this is the way. Repeat this step to save as many stickers as you want.Then, open Telegram in your browser and go into your Saved messages chat. Just as you’d share a file with a friend, click the Share file button on the bottom left of the chat window (it looks like a dog-eared paper), and select the .webp files you downloaded. Click Open and you’ll see your stickers in your Saved messages chat. This is now your sticker depository. To use them, forward them as you would a message from one chat to the other: by clicking or long-pressing on the sticker, and then choosing Forward.

الله رافراموش نکنید from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM USA