tg-me.com/paroom/10
Last Update:
رد پاهاش توی برف سنگینی که تمام شب باریده بود ، جا می موند.
دستهاش یخ زده بود.
اما نمیتونست از منظره طلوع خورشید توی همچین روز برفی قشنگی دست بکشه.
میدونست بعدا قراره بابتش سرمای سختی بخوره.
به آسمون قرمز و سیاه نگاه کرد.
به دونه های برف نگاه کرد.
زیبایی آسمون روبهروش و برفی که هنوزم پر قدرت میبارید باعث شادی وجودش میشد.
به درخت هایی که کنار خیابون زیر انبوه برفها سرخم کرده بودن نگاه انداخت.
دوست داشت کسی بود تا توی این روز قشنگ همراهش این طلوع برفی رو ببینه.
اما حالا مثل تمام ۲۸ سال زندگیش تنها ایستاده بود و به منظره خیره کننده روبهروش نگاه میکرد.
گاهی با خودش فکر میکرد که این همه تنهایی عادیه؟ برای کسی به سن اون؟
وقتی هم سن و سالهاش رو میدید یا دوستای دوران دانشگاهش رو.
بیشتر به این تنهایی پی میبرد .
گاهی فکر میکرد بعد از این همه سال با این تنهایی کنار اومده.
اما نه، اون درد عمیقی که هیچ جوره پر نمیشد هنوز همونجا بود، اون فقط سعی کرده بود برای یه مدت کوتاه وانمود کنه که وجود نداره.
توی دستای یخ زده اش ها کرد.
خورشید کم کم داشت نور زرد بیحالشو روی برف های تازه می پاشید.
اون رنگ تیره داشت کم کم جای خودش رو به آبی نسبتا تیره ای میداد.
برگشت و به قدم هایی که توی برف برداشته بود نگاه کرد.
برف دوباره تند شده بود و جای پاهاش دوباره داشتن با برف تازه پر میشدن.
انگار که تمام زندگیش همین بود .
کسی که نبودش بالاخره با برف های تازه پر میشد و حضورش هیچ وقت حس نمیشد.
تلخندی زد و به خورشید کم جون نگاه کرد.
احساس میکرد قلبش تیر میکشه.
یه اشک سمج از گوشه چشمش راه خودشو به گونه هاش باز کرد.
با سوز زمستونی ناگهانی که به بدنش خورد به خودش لرزید.
پوزخندی زد و زیر لب پرسید: پایان شب سیه سفید است؟
BY یادداشت
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280
Share with your friend now:
tg-me.com/paroom/10