Telegram Group & Telegram Channel
چشماش اشکی بود.
بغض توی گلوش شبیه غده ی سرطانی هر لحظه داشت بزرگتر میشد.
تولدش بود!
با خودش فکر کرد " همیشه تولدهام باید پر از درد باشن؟"
برای سوالش جوابی نداشت.
شاید تا قبل از تماس پنج دقیقه قبل فکر میکرد که شاید اون‌قدر‌ها هم تنها بودنش تو روز تولدش بد نباشه .
نه اینکه عادت به تنهایی نداشته باشه ها.
نه! عادت داشت .
اما روزای تولدش همیشه تنهاييش مثل یه حجم مضاعف رو سینه‌ش سنگینی میکردن.
حتی یادش بود که چندسال قبل‌تر که به اصطلاح مثل الانش تنها نبود هم ، روز تولدش با چه تنهايي عمیقی مواجه شده بود.
احساس میکرد قلبش از شدت درد هر لحظه ممکنه بایسته.
صبح با خودش فکر کرده بود که بالاخره منم و ۲۵ سالگی و آدمی که تونسته خیلی چیزا رو با تلاشش تو ۲۴ سالگی به دست بیاره .
با خوشحالی سرکار رفته بود .
توی راه برگشت به خونه برای خودش شرابی که دوست داشته بود رو با یه کیک کوچیک و شمع عددی ۲۵ سالگی گرفته بود .
وقتی رسیده بود خونه هم پریده بود توی حموم تا موقعی که برای خودش تولد میگیره شلخته و کثیف نباشه.
وقتی هم از حموم دراومده بود ، لباس قشنگ هاش رو پوشیده بود و آرایش کرده بود و پلی لیست مورد علاقه‌ش رو از توی اسپاتیفای گذاشته بود.
هنوز میزی که می‌خواست روش کیک و شراب و هدیه و گل رز‌ قرمزهایی که پریروز برای خودش خریده بود بذاره رو آماده نکرده بود که تلفنش زنگ خورد.
یک تماس تصویری از مامانش بود!
با خودش فکر کرده بود " جواب بدم بد نمیشه که شاید بخوان بهم تبریک بگن؟"
جواب داده بود.
اما الان که بهش فکر میکرد ، می دید که اگر جواب نمی‌داد بهتر بود.
با خودش فکر کرد" باید ارتباطم رو با خانواده‌ام قطع کنم" و دلش از فکر به این موضوع شکست.
انگار کسی با سیخ داغ قلبش رو داغ زده باشه.
دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس بکشه.
اشک راه خودش رو از چشماش پیدا کرد.
صدای هق هقش دل خودش رو هم به درد می‌آورد.
مامانش در کمال بی رحمی زنگ زده بود تا بگه که چقدر بابت به دنیا آوردنش و ناشکر بودنش و رها کردنشون ازش متنفره و اون حتی لایق تبریک تولد هم نیست بلکه لیاقتش فقط و فقط فحش و ناسزاست و بعد هم هرچی از دهنش درمی‌اومد رو بهش بسته بود و بعد هم تلفن را قطع کرده بود.
اولش ماتش برده بود.
نمی‌تونست درک کنه مامانش چرا باید همچین کاری باهاش بکنه؟
نه اینکه ندونه مامانش چه اخلاق و رفتاری داره!
نه! می دونست!
اما هنوز هم بعد از ۲۵ سال تمام رفتار هایش درد داشت.
از طرفی فکر میکرد با رفتنش از اون خونه دیگه باهاش کاری ندارن.
سعی کرد اشک‌های چشمش رو پاک کنه و به میزان اضافی بودنش و رقت انگیز بودن وضعیتش فکر نکنه.
میدونست هرچقدر بیشتر فکر کنه تمایلش به اشک ریختن و یا حتی تموم کردن زندگیش بیشتر می‌شه.
اما فکر نکردن هم فقط باعث فکر کردن بیشتر میشد.
مامانش حتی از این فاصله دور هم لذت داشتن یک تولد خوب با حس خوبی که خودش می خواست به خودش بده رو ازش می‌گرفت!
دوباره قلبش درد گرفت.
تک تک کارهای مامانش دوباره پیش چشمانش زنده شد.
حس میکرد یخ درون رگ‌هاش جریان داره.
حس میکرد قلبش هر لحظه از شدت درد ممکنه از حرکت بایسته.
دوست نداشت بذاره حتی با این همه فاصله بازم مامانش و خانواده‌اش باشن که برنده میشن.
اون با کلی زور زدن از اون جهنم خودش رو بیرون نکشیده بود که الانم بخوان توی روز تولدش اینجوری گند بزنن به حال و روزش!
دوباره اشک هاش رو پاک کرد.
مهم نبود که هنوز کسی رو نداشت که بهش پیام بده که داره از شدت درد به خودش می پیچه .
مهم نبود که هیچ کس رو نداشت تا بیاد بغلش کنه و بهش بگه اشکال نداره اگه خانواده‌اش رو ترک کرده و رفته تا بتونه زندگی خودش رو داشته باشه.
مهم نبود که بعد از یکسال و اندی مهاجرت کردن هنوز کسی رو نداشت تا بتونه دوست حسابش کنه.
مهم نبود که باید سخت تلاش می کرد تا زندگیش رو توی یک کشور غریب بسازه.
حتی مهم نبود اگر هیچ وقت شبیه آدم‌های خود اون کشور باهاش رفتار نمیکردن.
مهم این بود که اون خودش رو داشت که دست خودش رو بگیره و تمام تلاشش رو بکنه تا خودش رو از اون جهنمی که بهش میگفتن خونه نجات بده.
مهم این بود که حتی اگر هیچ کس رو نداشت تا بغلش کنه ، خودش همیشه خودش رو بغل میکرد و به خودش می‌گفت چقدر ازش ممنونه و چقدر دوسش داره حتی اگر تمام دنیا بگن که داره اشتباه می‌کنه و دوسش ندارن!
مهم نبود اگر مامانش از اون سر دنیا زنگ زده بودن تا بهش فحش بده که چرا ترکشون کرده.
مهم خودش بود که برای خودش و با پولی که از حقوقش جمع کرده بود هدیه خریده بود و می خواست برای خودش تولدی رو بگیره که تمام این سالها آرزو داشت خانواده‌اش براش بگیرن.
کم کم لبخند رو لبش میون تمام اشک هایی که روی صورتش بود نمایان شد.
دماغش رو با آستین لباس قشنگش پاک کرد و دوباره با یادآوری اینکه این تنها لباس قشنگی بود که داشت و اونم کثیف شد چشماش دوباره اشکی شد.



tg-me.com/paroom/21
Create:
Last Update:

چشماش اشکی بود.
بغض توی گلوش شبیه غده ی سرطانی هر لحظه داشت بزرگتر میشد.
تولدش بود!
با خودش فکر کرد " همیشه تولدهام باید پر از درد باشن؟"
برای سوالش جوابی نداشت.
شاید تا قبل از تماس پنج دقیقه قبل فکر میکرد که شاید اون‌قدر‌ها هم تنها بودنش تو روز تولدش بد نباشه .
نه اینکه عادت به تنهایی نداشته باشه ها.
نه! عادت داشت .
اما روزای تولدش همیشه تنهاييش مثل یه حجم مضاعف رو سینه‌ش سنگینی میکردن.
حتی یادش بود که چندسال قبل‌تر که به اصطلاح مثل الانش تنها نبود هم ، روز تولدش با چه تنهايي عمیقی مواجه شده بود.
احساس میکرد قلبش از شدت درد هر لحظه ممکنه بایسته.
صبح با خودش فکر کرده بود که بالاخره منم و ۲۵ سالگی و آدمی که تونسته خیلی چیزا رو با تلاشش تو ۲۴ سالگی به دست بیاره .
با خوشحالی سرکار رفته بود .
توی راه برگشت به خونه برای خودش شرابی که دوست داشته بود رو با یه کیک کوچیک و شمع عددی ۲۵ سالگی گرفته بود .
وقتی رسیده بود خونه هم پریده بود توی حموم تا موقعی که برای خودش تولد میگیره شلخته و کثیف نباشه.
وقتی هم از حموم دراومده بود ، لباس قشنگ هاش رو پوشیده بود و آرایش کرده بود و پلی لیست مورد علاقه‌ش رو از توی اسپاتیفای گذاشته بود.
هنوز میزی که می‌خواست روش کیک و شراب و هدیه و گل رز‌ قرمزهایی که پریروز برای خودش خریده بود بذاره رو آماده نکرده بود که تلفنش زنگ خورد.
یک تماس تصویری از مامانش بود!
با خودش فکر کرده بود " جواب بدم بد نمیشه که شاید بخوان بهم تبریک بگن؟"
جواب داده بود.
اما الان که بهش فکر میکرد ، می دید که اگر جواب نمی‌داد بهتر بود.
با خودش فکر کرد" باید ارتباطم رو با خانواده‌ام قطع کنم" و دلش از فکر به این موضوع شکست.
انگار کسی با سیخ داغ قلبش رو داغ زده باشه.
دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس بکشه.
اشک راه خودش رو از چشماش پیدا کرد.
صدای هق هقش دل خودش رو هم به درد می‌آورد.
مامانش در کمال بی رحمی زنگ زده بود تا بگه که چقدر بابت به دنیا آوردنش و ناشکر بودنش و رها کردنشون ازش متنفره و اون حتی لایق تبریک تولد هم نیست بلکه لیاقتش فقط و فقط فحش و ناسزاست و بعد هم هرچی از دهنش درمی‌اومد رو بهش بسته بود و بعد هم تلفن را قطع کرده بود.
اولش ماتش برده بود.
نمی‌تونست درک کنه مامانش چرا باید همچین کاری باهاش بکنه؟
نه اینکه ندونه مامانش چه اخلاق و رفتاری داره!
نه! می دونست!
اما هنوز هم بعد از ۲۵ سال تمام رفتار هایش درد داشت.
از طرفی فکر میکرد با رفتنش از اون خونه دیگه باهاش کاری ندارن.
سعی کرد اشک‌های چشمش رو پاک کنه و به میزان اضافی بودنش و رقت انگیز بودن وضعیتش فکر نکنه.
میدونست هرچقدر بیشتر فکر کنه تمایلش به اشک ریختن و یا حتی تموم کردن زندگیش بیشتر می‌شه.
اما فکر نکردن هم فقط باعث فکر کردن بیشتر میشد.
مامانش حتی از این فاصله دور هم لذت داشتن یک تولد خوب با حس خوبی که خودش می خواست به خودش بده رو ازش می‌گرفت!
دوباره قلبش درد گرفت.
تک تک کارهای مامانش دوباره پیش چشمانش زنده شد.
حس میکرد یخ درون رگ‌هاش جریان داره.
حس میکرد قلبش هر لحظه از شدت درد ممکنه از حرکت بایسته.
دوست نداشت بذاره حتی با این همه فاصله بازم مامانش و خانواده‌اش باشن که برنده میشن.
اون با کلی زور زدن از اون جهنم خودش رو بیرون نکشیده بود که الانم بخوان توی روز تولدش اینجوری گند بزنن به حال و روزش!
دوباره اشک هاش رو پاک کرد.
مهم نبود که هنوز کسی رو نداشت که بهش پیام بده که داره از شدت درد به خودش می پیچه .
مهم نبود که هیچ کس رو نداشت تا بیاد بغلش کنه و بهش بگه اشکال نداره اگه خانواده‌اش رو ترک کرده و رفته تا بتونه زندگی خودش رو داشته باشه.
مهم نبود که بعد از یکسال و اندی مهاجرت کردن هنوز کسی رو نداشت تا بتونه دوست حسابش کنه.
مهم نبود که باید سخت تلاش می کرد تا زندگیش رو توی یک کشور غریب بسازه.
حتی مهم نبود اگر هیچ وقت شبیه آدم‌های خود اون کشور باهاش رفتار نمیکردن.
مهم این بود که اون خودش رو داشت که دست خودش رو بگیره و تمام تلاشش رو بکنه تا خودش رو از اون جهنمی که بهش میگفتن خونه نجات بده.
مهم این بود که حتی اگر هیچ کس رو نداشت تا بغلش کنه ، خودش همیشه خودش رو بغل میکرد و به خودش می‌گفت چقدر ازش ممنونه و چقدر دوسش داره حتی اگر تمام دنیا بگن که داره اشتباه می‌کنه و دوسش ندارن!
مهم نبود اگر مامانش از اون سر دنیا زنگ زده بودن تا بهش فحش بده که چرا ترکشون کرده.
مهم خودش بود که برای خودش و با پولی که از حقوقش جمع کرده بود هدیه خریده بود و می خواست برای خودش تولدی رو بگیره که تمام این سالها آرزو داشت خانواده‌اش براش بگیرن.
کم کم لبخند رو لبش میون تمام اشک هایی که روی صورتش بود نمایان شد.
دماغش رو با آستین لباس قشنگش پاک کرد و دوباره با یادآوری اینکه این تنها لباس قشنگی بود که داشت و اونم کثیف شد چشماش دوباره اشکی شد.

BY یادداشت


Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280

Share with your friend now:
tg-me.com/paroom/21

View MORE
Open in Telegram


یادداشت Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

How to Use Bitcoin?

n the U.S. people generally use Bitcoin as an alternative investment, helping diversify a portfolio apart from stocks and bonds. You can also use Bitcoin to make purchases, but the number of vendors that accept the cryptocurrency is still limited. Big companies that accept Bitcoin include Overstock, AT&T and Twitch. You may also find that some small local retailers or certain websites take Bitcoin, but you’ll have to do some digging. That said, PayPal has announced that it will enable cryptocurrency as a funding source for purchases this year, financing purchases by automatically converting crypto holdings to fiat currency for users. “They have 346 million users and they’re connected to 26 million merchants,” says Spencer Montgomery, founder of Uinta Crypto Consulting. “It’s huge.”

Telegram has exploded as a hub for cybercriminals looking to buy, sell and share stolen data and hacking tools, new research shows, as the messaging app emerges as an alternative to the dark web.An investigation by cyber intelligence group Cyberint, together with the Financial Times, found a ballooning network of hackers sharing data leaks on the popular messaging platform, sometimes in channels with tens of thousands of subscribers, lured by its ease of use and light-touch moderation.یادداشت from us


Telegram یادداشت
FROM USA