Farnoudian Contemplations
واشنگتنپست یه مقاله بسیار خوب داره که با مدلسازی راههای پیشگیری از کرونا و میزان تاثیر هر کدوم رو در کنترل بیماری نشون میده. خودشون هم آخر مقاله این رو میگن که این مدلها به شدت سادهسازی شده هستن، ولی با این وجود به فهم موضوع خیلی کمک میکنند. https:…
واشنگتن پست مقاله رو به صورت فارسی هم منتشر کرده. خوندنش رو توصیه میکنم:
https://www.washingtonpost.com/graphics/2020/health/corona-simulation-persian/
https://www.washingtonpost.com/graphics/2020/health/corona-simulation-persian/
Forwarded from اقتصاد با طعم سیاست (Jafar Kheirkhahan)
کرونا، کوبیدن امروز و رقص فردا
توضیح مترجمین: در بیستم اسفند ماه سالی که پشت سر گذاشتیم و در شرایطی که ویروس کرونا کشورهای جهان را یکی پس از دیگری درمینوردید و آمارهای رشد مبتلایان و کشتهها به طرز باورنکردنی در برخی کشورها افزایش و در برخی دیگر روندی کاهشی مییافت، مقاله نخست این نویسنده انتشار یافت که در آن به عامل حیاتی «زمان» اشاره کرد «تنها یک روز زودتر اقدام به قرنطینه، حبس مردم در خانهها و تعطیلی کسبوکارها، باعث کاهش 40 درصدی نرخ ابتلا و حتی کاهشی بیشتر در میزان مرگ و میر خواهد شد.» همزمان با شروع سال جدید در ایران، مقاله دوم نویسنده منتشر شد که دوباره بر عامل بسیار مهم زمان در مهار بحران کرونا تاکید داشت. تصویر دهشتناکی که نویسنده با استناد به مجموعههایی از داده و اطلاعات گوناگون در این مقاله جدید ارائه داد، مترجمان را برآن داشت که بخش زیادی از دو روز ابتدای سال نو را به ترجمه آن اختصاص دهند. مترجمان امیدوارند اشاعه و درک یافتهها و استنباطهای این مقاله به مراجع تصمیمگیر در سطح کلان کشور کمک کند تا مناسبترین رویکرد را با اتکا به تحلیل مناسب هزینه-فایدههای اجتماعی و اقتصادیِ جان انسانها و فعالیتهای اقتصادی انتخاب کنند. شیوع کرونا به جنگ جهانی سوم شباهت پیدا کرده است، جنگی که تمام اجزای زندگی انسانها را تحت تاثیر قرار داده است. بهنظر میرسد تنها آن کشورهایی در این جنگ قرن بیست و یکمی کمترین آسیب را خواهند دید که رهبرانشان خودخواهیها و خودفریبیها را کنار بگذارند، با ذهنی باز و دریافت دادههایی واقعیتر از واقعیات جامعه، سناریوها و رویکردهای مختلف کارشناسی را تحلیل کنند و مسیری که بیشترین منفعت بلندمدت اجتماعی را برای مردم کشورشان دربردارد برگزینند.
این مقاله در ادامۀ نوشته «ویروس کرونا، چرا باید همین الان اقدام کنید» نوشته شده است. مقالهای که بیش از ۴۰ میلیون بازدید داشت، به بیشتر از 30 زبان [ازجمله به زبان فارسی و زبان دری] ترجمه شد و فوریت و اضطراری بودن شرایط بحرانی اخیر را شرح میدهد.
خلاصه مقاله: تمهیدات سفتوسخت برای مهار کرونا فقط کافیست چند هفته تداوم داشته باشد، تا پس از آن شاهد اوج گرفتن خیلی زیاد شیوع این بیماری نباشیم. همۀ این اقدامات درحالیکه جان میلیونها انسان را نجات میدهد، با هزینههای قابل توجیه برای جامعه انجامشدنی است،. اگر این تمهیدات را اجرا نکنیم دهها میلیون نفر مبتلا خواهند شد، تعداد بسیاری خواهند مرد، ازجمله همه آنهایی که به مراقبت شدید نیاز دارند، چون نظام مراقبت سلامت ازهممیپاشد.
در یک هفته گذشته کشورهای مختلف جهان از اعلام وضعیت «کرونا مشکل حادی نیست»، به سمت وضعیت اضطراری حرکت کردند. اما با این حال تعدادی از کشورها هنوز اقدام زیادی در این رابطه انجام ندادهاند. چرا؟ تمام کشورها پرسش یکسانی میپرسند: چگونه باید واکنش نشان دهیم؟ پاسخ این پرسش برای آنها بدیهی نیست. برخی کشورها مثل فرانسه، اسپانیا و فیلیپین دستور محبوس کردن شدیدی صادر کردند. بقیه مثل امریکا، انگلیس، سوئیس یا هلند اقدام به اجرای برنامههای عملیاتی برای ایجاد فاصلههای اجتماعی نمودند. سرفصل موضوعات پوشش داده شده در اینجا (همراه با تعداد زیادی نمودار، داده و مدل شبیهسازی شده) بدین شرح است: ۱- وضعیت فعلی چگونه است؟ 2- گزینههای در اختیار چیست؟ ۳- اگر اکنون تنها یک عامل اهمیت داشته باشد آن عامل چیست؟ عامل زمان ۴- راهبرد موفق برای مقابله با ویروس کرونا چگونه به نظر میرسد؟ ۵- اثرات اجتماعی و اقتصادی این مساله چه خواهد بود؟
با خواندن این مقاله درخواهید یافت: نظام مراقبت سلامت ما در حال فروپاشیدن است. کشورها فعلا دو گزینه پیشرو دارند یا الان با جدیت و سختی با کرونا مبارزه کنند یا در آینده گرفتار بیماری همهگیر وسیعی بشوند. با انتخاب گزینه دوم صدها هزار نفر یا حتی میلیونها نفر در این کشورها کشته خواهند شد و تازه چنین اتفاقی جلوی از بین رفتن شیوع موجهای بعدی بیماری را نیز نخواهد گرفت. اگر ما الان مبارزه سخت خود با کرونا را شروع کنیم میتوانیم: مرگومیر انسانی را محدود کنیم؛ نظام درمان عمومی را محکم و استوار نگه داریم؛ آمادگی بیشتری برای آینده داشته باشیم و در این فاصله چیزهای زیادی بیاموزیم.
مردم جهان تا به حال هیچگاه با این سرعت در مورد مسئلهای مطلب نیاموختهاند و واقعیت این است که ما به سرعت بیشتر در یادگیری نیاز داریم، چرا که چیزهای خیلی اندکی درباره ویروس کرونا میدانیم. تمام این اقدامات باعث میشود ما یک عامل حیاتی در اختیار داشته باشیم: زمان اضافی برای مبارزه بهتر با بیماری.
با سپاس از «حسین بخشایی: در همکاری ترجمه
https://bit.ly/3dpltgX
توضیح مترجمین: در بیستم اسفند ماه سالی که پشت سر گذاشتیم و در شرایطی که ویروس کرونا کشورهای جهان را یکی پس از دیگری درمینوردید و آمارهای رشد مبتلایان و کشتهها به طرز باورنکردنی در برخی کشورها افزایش و در برخی دیگر روندی کاهشی مییافت، مقاله نخست این نویسنده انتشار یافت که در آن به عامل حیاتی «زمان» اشاره کرد «تنها یک روز زودتر اقدام به قرنطینه، حبس مردم در خانهها و تعطیلی کسبوکارها، باعث کاهش 40 درصدی نرخ ابتلا و حتی کاهشی بیشتر در میزان مرگ و میر خواهد شد.» همزمان با شروع سال جدید در ایران، مقاله دوم نویسنده منتشر شد که دوباره بر عامل بسیار مهم زمان در مهار بحران کرونا تاکید داشت. تصویر دهشتناکی که نویسنده با استناد به مجموعههایی از داده و اطلاعات گوناگون در این مقاله جدید ارائه داد، مترجمان را برآن داشت که بخش زیادی از دو روز ابتدای سال نو را به ترجمه آن اختصاص دهند. مترجمان امیدوارند اشاعه و درک یافتهها و استنباطهای این مقاله به مراجع تصمیمگیر در سطح کلان کشور کمک کند تا مناسبترین رویکرد را با اتکا به تحلیل مناسب هزینه-فایدههای اجتماعی و اقتصادیِ جان انسانها و فعالیتهای اقتصادی انتخاب کنند. شیوع کرونا به جنگ جهانی سوم شباهت پیدا کرده است، جنگی که تمام اجزای زندگی انسانها را تحت تاثیر قرار داده است. بهنظر میرسد تنها آن کشورهایی در این جنگ قرن بیست و یکمی کمترین آسیب را خواهند دید که رهبرانشان خودخواهیها و خودفریبیها را کنار بگذارند، با ذهنی باز و دریافت دادههایی واقعیتر از واقعیات جامعه، سناریوها و رویکردهای مختلف کارشناسی را تحلیل کنند و مسیری که بیشترین منفعت بلندمدت اجتماعی را برای مردم کشورشان دربردارد برگزینند.
این مقاله در ادامۀ نوشته «ویروس کرونا، چرا باید همین الان اقدام کنید» نوشته شده است. مقالهای که بیش از ۴۰ میلیون بازدید داشت، به بیشتر از 30 زبان [ازجمله به زبان فارسی و زبان دری] ترجمه شد و فوریت و اضطراری بودن شرایط بحرانی اخیر را شرح میدهد.
خلاصه مقاله: تمهیدات سفتوسخت برای مهار کرونا فقط کافیست چند هفته تداوم داشته باشد، تا پس از آن شاهد اوج گرفتن خیلی زیاد شیوع این بیماری نباشیم. همۀ این اقدامات درحالیکه جان میلیونها انسان را نجات میدهد، با هزینههای قابل توجیه برای جامعه انجامشدنی است،. اگر این تمهیدات را اجرا نکنیم دهها میلیون نفر مبتلا خواهند شد، تعداد بسیاری خواهند مرد، ازجمله همه آنهایی که به مراقبت شدید نیاز دارند، چون نظام مراقبت سلامت ازهممیپاشد.
در یک هفته گذشته کشورهای مختلف جهان از اعلام وضعیت «کرونا مشکل حادی نیست»، به سمت وضعیت اضطراری حرکت کردند. اما با این حال تعدادی از کشورها هنوز اقدام زیادی در این رابطه انجام ندادهاند. چرا؟ تمام کشورها پرسش یکسانی میپرسند: چگونه باید واکنش نشان دهیم؟ پاسخ این پرسش برای آنها بدیهی نیست. برخی کشورها مثل فرانسه، اسپانیا و فیلیپین دستور محبوس کردن شدیدی صادر کردند. بقیه مثل امریکا، انگلیس، سوئیس یا هلند اقدام به اجرای برنامههای عملیاتی برای ایجاد فاصلههای اجتماعی نمودند. سرفصل موضوعات پوشش داده شده در اینجا (همراه با تعداد زیادی نمودار، داده و مدل شبیهسازی شده) بدین شرح است: ۱- وضعیت فعلی چگونه است؟ 2- گزینههای در اختیار چیست؟ ۳- اگر اکنون تنها یک عامل اهمیت داشته باشد آن عامل چیست؟ عامل زمان ۴- راهبرد موفق برای مقابله با ویروس کرونا چگونه به نظر میرسد؟ ۵- اثرات اجتماعی و اقتصادی این مساله چه خواهد بود؟
با خواندن این مقاله درخواهید یافت: نظام مراقبت سلامت ما در حال فروپاشیدن است. کشورها فعلا دو گزینه پیشرو دارند یا الان با جدیت و سختی با کرونا مبارزه کنند یا در آینده گرفتار بیماری همهگیر وسیعی بشوند. با انتخاب گزینه دوم صدها هزار نفر یا حتی میلیونها نفر در این کشورها کشته خواهند شد و تازه چنین اتفاقی جلوی از بین رفتن شیوع موجهای بعدی بیماری را نیز نخواهد گرفت. اگر ما الان مبارزه سخت خود با کرونا را شروع کنیم میتوانیم: مرگومیر انسانی را محدود کنیم؛ نظام درمان عمومی را محکم و استوار نگه داریم؛ آمادگی بیشتری برای آینده داشته باشیم و در این فاصله چیزهای زیادی بیاموزیم.
مردم جهان تا به حال هیچگاه با این سرعت در مورد مسئلهای مطلب نیاموختهاند و واقعیت این است که ما به سرعت بیشتر در یادگیری نیاز داریم، چرا که چیزهای خیلی اندکی درباره ویروس کرونا میدانیم. تمام این اقدامات باعث میشود ما یک عامل حیاتی در اختیار داشته باشیم: زمان اضافی برای مبارزه بهتر با بیماری.
با سپاس از «حسین بخشایی: در همکاری ترجمه
https://bit.ly/3dpltgX
ویرگول
کرونا، کوبیدن امروز و رقص فردا
در ۲۰ اسفند در حالیکه ویروس کرونا کشورهای جهان را یکی پس از دیگری درمینوردید و آمار رشد مبتلایان و کشتهها به طرز باورنکردنی در برخی کشوره…
https://www.nytimes.com/2020/03/27/climate/climate-pollution-coronavirus-lungs.html?campaign_id=54&emc=edit_clim_20200401&instance_id=17252&nl=climate-fwd:®i_id=19536651&segment_id=23527&te=1&user_id=7c5ff1888d5c5005edcc0ed2622ce7a6
روز بیست و هفت مارس نیویورکتایمز یه مقاله بسیار خوب درباره آلودگی هوا در داخل خونه داشت که فکر کردم نکات مهمش رو اینجا عنوان کنم. مقاله بر اساس صحبت با خانم دکتر مککورمک از سخنگوهای انجمن ریه امریکاست که خودشون هم در حال درمان بیماران کرونا هستن. خط کلی مقاله اینه که در دوره و زمونه کرونا، مهمترین مساله داشتن ریههای قویه و باید حتیالامکان از آلودگی هوا که باعث تحریک ریه بشه خودداری کرد. آلودگی هوای بیرون خونه دست خود آدم نیست ولی در داخل خونه یه سری نکات رو میشه رعایت کرد. مهمترینش استفاده از هود آشپزخونه موقع آشپزیه. هم اکسید نیتروژن تولیدی از اجاق گازی باعث تحریک ریه میشه و هم غذای سرخکردنی. اگر هوای بیرون آلوده نیست و با توجه به قرنطینه روز پاکی رو دارید، باز کردن پنجرهها رو هم توصیه کرده. دوم، اگر سیگار میکشید سعی کنید که کم کنید یا ترک کنید. اگر قادر به ترک نیستید، مواظب باشید که دیگران تحت هیچ شرایطی دود رو استنشاق نکنن. سوم، یه سری مواد حساسیتزا هستند که باعث تشدید آسم میشن و یکی از مهمترینهاشون کپک توی منزله و توصیه کرده که اگر بوی رطوبت از جایی میاد، حتما بررسی کنید. به علاوه یکی از نکاتی که من نمیدونستم اینه که سوسک و موش هر دو باعث آسم میشن و توصیه کرده که تا حد امکان راه ورود سوسک به خونه رو ببندید. اگر هم برای آسم دوا مصرف میکنید، مطمئن باشید که مصرفش عقب نمیافته. آخر مقاله هم از قول خانم دکتر مککورمک میگه که از این فرصت باید استفاده کرد تا یک سری عادات رو عوض کنیم و سلامتتر زندگی کنیم. دم ایشون گرم. مراقب خودتون باشید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
روز بیست و هفت مارس نیویورکتایمز یه مقاله بسیار خوب درباره آلودگی هوا در داخل خونه داشت که فکر کردم نکات مهمش رو اینجا عنوان کنم. مقاله بر اساس صحبت با خانم دکتر مککورمک از سخنگوهای انجمن ریه امریکاست که خودشون هم در حال درمان بیماران کرونا هستن. خط کلی مقاله اینه که در دوره و زمونه کرونا، مهمترین مساله داشتن ریههای قویه و باید حتیالامکان از آلودگی هوا که باعث تحریک ریه بشه خودداری کرد. آلودگی هوای بیرون خونه دست خود آدم نیست ولی در داخل خونه یه سری نکات رو میشه رعایت کرد. مهمترینش استفاده از هود آشپزخونه موقع آشپزیه. هم اکسید نیتروژن تولیدی از اجاق گازی باعث تحریک ریه میشه و هم غذای سرخکردنی. اگر هوای بیرون آلوده نیست و با توجه به قرنطینه روز پاکی رو دارید، باز کردن پنجرهها رو هم توصیه کرده. دوم، اگر سیگار میکشید سعی کنید که کم کنید یا ترک کنید. اگر قادر به ترک نیستید، مواظب باشید که دیگران تحت هیچ شرایطی دود رو استنشاق نکنن. سوم، یه سری مواد حساسیتزا هستند که باعث تشدید آسم میشن و یکی از مهمترینهاشون کپک توی منزله و توصیه کرده که اگر بوی رطوبت از جایی میاد، حتما بررسی کنید. به علاوه یکی از نکاتی که من نمیدونستم اینه که سوسک و موش هر دو باعث آسم میشن و توصیه کرده که تا حد امکان راه ورود سوسک به خونه رو ببندید. اگر هم برای آسم دوا مصرف میکنید، مطمئن باشید که مصرفش عقب نمیافته. آخر مقاله هم از قول خانم دکتر مککورمک میگه که از این فرصت باید استفاده کرد تا یک سری عادات رو عوض کنیم و سلامتتر زندگی کنیم. دم ایشون گرم. مراقب خودتون باشید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
NY Times
Now Is the Time to Take Care of Your Lungs. Here’s How.
If you’re one of millions of Americans exposed to air pollution, you may be at a greater risk of catching the coronavirus — and of having a more severe infection.
آقای فرد کافمن به «انسان در جستجوی معنا» برمیگردد و حرفهای آقای ویکتور فرانکل نازنین را با یک چرخش کوچولو میگذارد جلوی خواننده. آقای فرانکل «معنا» را در توانایی پاسخگویی به شرایط میبیند و آقای کافمن مسوولیتپذیری را. آقای کافمن مینویسد که #خودآگاهی با مسوولیتپذیری بیشرط و شروط شروع میشود، با تقصیر را گردن دیگران نینداختن، با مدام دنبال مقصر نگشتن. با فهم اینکه آدمیزاد در برابر هر چیزی در این جهان قدرت پاسخگویی و واکنش دارد، و این قدرت است که به مسوولیتپذیری میانجامد. مثال میزند که من، یا شما، یا اکثر آدمهای دنیا، به تنهایی مسوول گرسنگی و سوتغذیه در سودان و سومالی نیستیم، ولی این قدرت را داریم که در برابر این مسأله واکنش نشان دهیم. این انتخاب را داریم که برای قحطیزدگان پول بفرستیم، یا موسسه مردمنهادی تأسیس کنیم برای کمک، یا شخصا برویم آنجا و بیل و کلنگ بزنیم، یا برایشان مقاله و مطلب بنویسیم، یا اصلا هیچکاری نکنیم. به این نتیجه برسیم که مسایل مهمتر در دنیا هست و باید وقت و انرژی و پول ما صرف آنها شود. حالا مسأله مهمتر از نظر ما شاید سیلزدگان ایران باشند، یا صرفا خور و خواب و خشم و شهوت. آن قسمتش با ماست، ولی از مسوولیتمان کم نمیکند.
معنی حرفهای آقای کافمن را هفت سال پیش یک نازنینی یادم داد و توی مغزم خالکوبی کرد. هر بار که حرف از یک مشکل بیرونی زدم، جواب داد که خب حالا پاسخ تو در قبال مشکل چیست؟ بارها جواب دادم که من عامل ایجاد این مشکل نبودهام و پاسخ شنیدم که مسوول پاسخ دادنت که هستی. چند سال پیش مشغول حل یک مشکلی بودم و فکر کردم این تغییر جهت شیارهای مغز را چقدر مدیونش هستم. تلفن را برداشتم و پیغام دادم که ممنونم فلانی از این مسوولیتپذیری که به ما آموختی. کتاب «تجارت خودآگاه» آقای فرد کافمن هم باشد یک گوشهای که بفرستم برای مربی سابق و رفیق امروز. سر راه آدم تا هست از این آدمها باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
معنی حرفهای آقای کافمن را هفت سال پیش یک نازنینی یادم داد و توی مغزم خالکوبی کرد. هر بار که حرف از یک مشکل بیرونی زدم، جواب داد که خب حالا پاسخ تو در قبال مشکل چیست؟ بارها جواب دادم که من عامل ایجاد این مشکل نبودهام و پاسخ شنیدم که مسوول پاسخ دادنت که هستی. چند سال پیش مشغول حل یک مشکلی بودم و فکر کردم این تغییر جهت شیارهای مغز را چقدر مدیونش هستم. تلفن را برداشتم و پیغام دادم که ممنونم فلانی از این مسوولیتپذیری که به ما آموختی. کتاب «تجارت خودآگاه» آقای فرد کافمن هم باشد یک گوشهای که بفرستم برای مربی سابق و رفیق امروز. سر راه آدم تا هست از این آدمها باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
اول. آقای دکتر مورتی میفرماید که «با همکارهایی که از خستگی و فشار کار رنج میبردند حرف میزدم. اول شکایتها رو یکییکی میگفتن. بعد به آخر که میرسید میگفتند که این همه کار هست و من هم دستتنهام.» و این قصه که مدام تکرار شد، فهمیدم که شاید درد، درد احساس تنهایی است و تمامش فشار کار نیست.
دوم. آقای ویوک مورتی وزیر بهداشت دولت آقای اوباما بود که تمرکزش را روی «احساس تنهایی» گذاشته بود. احساس تنهایی که بیست و دو درصد امریکاییها ازش رنج میبرند، باعث مشکلات قلبی، کمخوابی، و افسردگی میشود و تخمین این است که اثرش با پانزده نخ سیگار در روز برابر است. آًقای مورتی میگوید که «احساس تنهایی» شاید تنها دلیل اعتیاد و خشونت نباشه، ولی حتما یکی از عوامل مهم دخیل در این مسائله. میگوید که گفتهایست که «تنهایی به همراه آدم الکلی مینوشد» و این درباره هر اعتیادی صادق است.
سوم. آقای مورتی از آقایی قصه میگوید که آمده بوده برای دیابت و فشار خون و هزار گرفتاری دیگر. ناله میکرده که «دکتر جان، من زندگی خوبی داشتم. نونوا بودم. همکارها و مشتریهام رو دوست داشتم. محلی که زندگی میکردم خوب نبود، اما با همه رفیق بودم. بلیت بختآزمایی که بردم بدبخت شدم. از کار اومدم بیرون و تنها شدم و عصبانی، بعد هم به درد و مرض افتادم.» آقای مورتی میگوید که عجیب بودن اینکه کسی بردن میلیونها دلار پول را بدبختی میداند یکطرف، مات مانده بودم که من بعد از سالها آموزش پزشکی برای این درد هیچ آمادگی ندارم. طرف تنهاست. درد احساس تنهایی را هم با انسولین و استاتین نمیشود معالجه کرد.
چهارم. «احساس تنهایی» یک چرخه معیوبی است که مثل بیشتر دردهای بد این دنیا خودش را تشدید میکند. آدم تنها، دردش را به شکل عصبانیت نشان میدهد و بیشتر سایرین را میراند. یا به شکل شرم نشان میدهد و نرمنرمک اعتماد بنفس را از دست میدهد و میٰرود توی خودش. آقای مورتی میگوید که تکامل ما آدمها را تربیت کرده که در تنهایی احساس تهدید کنیم. انگار که شیری نشسته در کمین. آدم تهدیدشده هم که بیشتر از هرچیزی مواظب شخص خودش است و باز تنهاتر میشود.
پنجم. آقای مورتی میگوید که خودش سالهای مدرسه تنها بوده ولی به کس دیگری نمیگفته. میترسه که فکر کنند عیب و ایرادی دارد و قادر به دوستیابی نیست. میگوید که چاره شکستن چرخه معیوب، اول ارتباط با خود است و بعد اهرم کردنش برای ارتباط با دیگران. از دخترخانم دانشجویی مثال میزند که اول روی زنبورداری تمرکز کرد و بعد یوگا، و کمکم درد تنهایی را با شبکههایی که از طریق این دو فعالیت درست شدند حل کرد. میگوید که تمرکز روی دیگران وخدمت به دیگران رسیدن راه دیگر شکستن این درد است. خدمت به دیگران هم لازمهاش زندگی در دهکورههای مالاوی نیست، صرفا پرسیدن حال رفیق است و هوایش را داشتن. میگوید که روزهای کرونا، روزهایی هستند که بیشتر باید قدر رفیق را بدانیم. میگوید که «فاصلهگذاری اجتماعی» غلط است. آنچه باید رعایت شود فاصله فیزیکی است. آنچه سر روابط اجتماعیمان میآید دست خودمان است. آقای مورتی امروز ما را برد توی فکر. این خلاصهاش باشد برای شما.
مرجع: خلاصه پادکست «مغز مخفی» آقای شانکر ویدانتام. اصل پادکست اینجاست: https://www.npr.org/2020/04/20/838757183/a-social-prescription-why-human-connection-is-crucial-to-our-health
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوم. آقای ویوک مورتی وزیر بهداشت دولت آقای اوباما بود که تمرکزش را روی «احساس تنهایی» گذاشته بود. احساس تنهایی که بیست و دو درصد امریکاییها ازش رنج میبرند، باعث مشکلات قلبی، کمخوابی، و افسردگی میشود و تخمین این است که اثرش با پانزده نخ سیگار در روز برابر است. آًقای مورتی میگوید که «احساس تنهایی» شاید تنها دلیل اعتیاد و خشونت نباشه، ولی حتما یکی از عوامل مهم دخیل در این مسائله. میگوید که گفتهایست که «تنهایی به همراه آدم الکلی مینوشد» و این درباره هر اعتیادی صادق است.
سوم. آقای مورتی از آقایی قصه میگوید که آمده بوده برای دیابت و فشار خون و هزار گرفتاری دیگر. ناله میکرده که «دکتر جان، من زندگی خوبی داشتم. نونوا بودم. همکارها و مشتریهام رو دوست داشتم. محلی که زندگی میکردم خوب نبود، اما با همه رفیق بودم. بلیت بختآزمایی که بردم بدبخت شدم. از کار اومدم بیرون و تنها شدم و عصبانی، بعد هم به درد و مرض افتادم.» آقای مورتی میگوید که عجیب بودن اینکه کسی بردن میلیونها دلار پول را بدبختی میداند یکطرف، مات مانده بودم که من بعد از سالها آموزش پزشکی برای این درد هیچ آمادگی ندارم. طرف تنهاست. درد احساس تنهایی را هم با انسولین و استاتین نمیشود معالجه کرد.
چهارم. «احساس تنهایی» یک چرخه معیوبی است که مثل بیشتر دردهای بد این دنیا خودش را تشدید میکند. آدم تنها، دردش را به شکل عصبانیت نشان میدهد و بیشتر سایرین را میراند. یا به شکل شرم نشان میدهد و نرمنرمک اعتماد بنفس را از دست میدهد و میٰرود توی خودش. آقای مورتی میگوید که تکامل ما آدمها را تربیت کرده که در تنهایی احساس تهدید کنیم. انگار که شیری نشسته در کمین. آدم تهدیدشده هم که بیشتر از هرچیزی مواظب شخص خودش است و باز تنهاتر میشود.
پنجم. آقای مورتی میگوید که خودش سالهای مدرسه تنها بوده ولی به کس دیگری نمیگفته. میترسه که فکر کنند عیب و ایرادی دارد و قادر به دوستیابی نیست. میگوید که چاره شکستن چرخه معیوب، اول ارتباط با خود است و بعد اهرم کردنش برای ارتباط با دیگران. از دخترخانم دانشجویی مثال میزند که اول روی زنبورداری تمرکز کرد و بعد یوگا، و کمکم درد تنهایی را با شبکههایی که از طریق این دو فعالیت درست شدند حل کرد. میگوید که تمرکز روی دیگران وخدمت به دیگران رسیدن راه دیگر شکستن این درد است. خدمت به دیگران هم لازمهاش زندگی در دهکورههای مالاوی نیست، صرفا پرسیدن حال رفیق است و هوایش را داشتن. میگوید که روزهای کرونا، روزهایی هستند که بیشتر باید قدر رفیق را بدانیم. میگوید که «فاصلهگذاری اجتماعی» غلط است. آنچه باید رعایت شود فاصله فیزیکی است. آنچه سر روابط اجتماعیمان میآید دست خودمان است. آقای مورتی امروز ما را برد توی فکر. این خلاصهاش باشد برای شما.
مرجع: خلاصه پادکست «مغز مخفی» آقای شانکر ویدانتام. اصل پادکست اینجاست: https://www.npr.org/2020/04/20/838757183/a-social-prescription-why-human-connection-is-crucial-to-our-health
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
آقای چارلی کوینر توی یه مزرعه بزرگ به دنیا اومده بود و همه عمرش مسوول مزارع بزرگ بود. همین بود که وقتی شصت ساله شد و موقع بازنشستگی، رفت و یک مزرعه کوچیک چهارهزار متری توی شهر سیلوراسپرینگ خرید و مشغول کاری شد که همه عمر بلد بود. مزرعهداری کرد و به همسایههای محل کاهو و فلفل دلمهای و تربچه فروخت. روزگار هم که طبق معمول زیاد کاری به سن و سال و بازنشستگی نداره و همیشه بازی درمیاره. آقای چارلی که داشت کارش رو میکرد و به مزرعهاش میرسید و زندگی رو میگذروند، شهر واشنگتن هم کمکم تصمیم گرفت بزرگ بشه و مزارع اطراف رو ببلعه و تبدیل به حومه کنه. چهارهزار متر هم که ازش پنج تا خونه در میاومد. هر روز در خونه آقای چارلی رو میزدند که آقا بیا مزرعهات رو بفروش و هر روز آقای چارلی میگفت نه ولی با تلخی شاهد بود که مدام توی مزارع اطراف به جای کاهو خونه سبز میشه.
این قصه چهل سال ادامه پیدا کرد و آقای چارلی مقاومت کرد تا یک روز که دوستی از دوستان گل ما در حال خرید تربچه از آقای چارلی نود و شیش ساله پرسید آیا دوست داره مزرعهاش رو تبدیل به یک سازمان غیرانتفاعی کنه تا به بچههایی که حتی پدر و مادرشون هم یادشون نمیاد که این شهر روزی تمامش مزرعه بود، کمی از کاشت و داشت و برداشت یاد بدن یا نه. آقای چارلی کمی فکر کرد و بعد از فکر اینکه مزرعه بعد از خودش هم خواهد موند گل از گلش شکفت و با یه عده جوون بیست و چند ساله «مزرعه شهری کوینر» رو تاسیس کرد.
آقای چارلی رو در نود و هشت سالگی دیدم و هنوز بیل به دست مشغول کار بود. من و دخترک بهش سلام کردیم و بیل رو زد به زمین و با دخترک دست داد و خودش رو به اسم کوچیک معرفی کرد. هنوز چند ماهی تا اون روزی که روی صندلی گهوارهایش در حال نگاه کردن به مزرعهاش چشمهاش رو بسته بود و دیگه باز نکرده بود مونده بود. همون روزی که برای دخترک گریان برای اولین بار از مرگ گفتم.
از زندگی آقای چارلی دو سالی بود که میخواستم بنویسم و نمیخواستم که با مرگ چارلی تمومش کنم. پایانش برام معما شده بود تا امشب که بچههای «مزرعه شهری کوینر» جلسه آموزشی آنلاینی داشتند و برای حضار جلسه از ابتکارهای مربوط به حفظ میوه و محصول گفتند. دوست عزیز ما هم تیشرت خط نستعلیق به تن، از دستور تهیه «لواشک»ی گفت که مادربزرگ شوهر ایرانیش در اولین سفر ایرانش بهش داده بود. رفیق ما که جلوی دوربین لواشک درست میکرد، فکر کردم زیبایی این تلفیق دو فرهنگ و زندگی برای پایان قصه چارلی جای بهتریه. مردی که همیشه معتقد بود وسط حومه یک شهر بزرگ هنوز باید جا برای یک مزرعه باشه. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
این قصه چهل سال ادامه پیدا کرد و آقای چارلی مقاومت کرد تا یک روز که دوستی از دوستان گل ما در حال خرید تربچه از آقای چارلی نود و شیش ساله پرسید آیا دوست داره مزرعهاش رو تبدیل به یک سازمان غیرانتفاعی کنه تا به بچههایی که حتی پدر و مادرشون هم یادشون نمیاد که این شهر روزی تمامش مزرعه بود، کمی از کاشت و داشت و برداشت یاد بدن یا نه. آقای چارلی کمی فکر کرد و بعد از فکر اینکه مزرعه بعد از خودش هم خواهد موند گل از گلش شکفت و با یه عده جوون بیست و چند ساله «مزرعه شهری کوینر» رو تاسیس کرد.
آقای چارلی رو در نود و هشت سالگی دیدم و هنوز بیل به دست مشغول کار بود. من و دخترک بهش سلام کردیم و بیل رو زد به زمین و با دخترک دست داد و خودش رو به اسم کوچیک معرفی کرد. هنوز چند ماهی تا اون روزی که روی صندلی گهوارهایش در حال نگاه کردن به مزرعهاش چشمهاش رو بسته بود و دیگه باز نکرده بود مونده بود. همون روزی که برای دخترک گریان برای اولین بار از مرگ گفتم.
از زندگی آقای چارلی دو سالی بود که میخواستم بنویسم و نمیخواستم که با مرگ چارلی تمومش کنم. پایانش برام معما شده بود تا امشب که بچههای «مزرعه شهری کوینر» جلسه آموزشی آنلاینی داشتند و برای حضار جلسه از ابتکارهای مربوط به حفظ میوه و محصول گفتند. دوست عزیز ما هم تیشرت خط نستعلیق به تن، از دستور تهیه «لواشک»ی گفت که مادربزرگ شوهر ایرانیش در اولین سفر ایرانش بهش داده بود. رفیق ما که جلوی دوربین لواشک درست میکرد، فکر کردم زیبایی این تلفیق دو فرهنگ و زندگی برای پایان قصه چارلی جای بهتریه. مردی که همیشه معتقد بود وسط حومه یک شهر بزرگ هنوز باید جا برای یک مزرعه باشه. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
پدر کِری باک مادرش رو ول کرده بود و رفته بود. دلیلش رو امروزه نمیدونیم، ولی زن تنها برای گذروندن زندگی و سه تا بچه به فاحشگی مشغول شده بود و مدت کوتاهی بعدش به لطف جنبش «پاکسازی نژادی» در «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» در واقع زندانی شد. بچههاش رو هم ازش گرفتن و کری رو به خانواده دابس دادن. کری سالهای مدرسه رو بد هم پشتسر نگذاشت، ولی از کلاس ششم که گذشت، خانواده دابس گفتند که دیگه بسه و آموزش زیادیش میکنه و کمکم موقع کلفتی شده.
به کری باک سه سال بعد توسط خواهرزاده خانم دابس تجاوز شد. بعد هم حتما برای شستن ننگ تجاوز به کلفت خانواده، کری رو فرستادن همونجا که مادرش رفته بود و گفتند که اون عقل نداشت و این هم نداره. ویوین، حاصل این تجاوز رو هم از کری گرفتن و به خانواده دابس دادن. جنبش «پاکسازی نژادی» ولی به این راحتی دست از سر آدمها برنمیداشت و طبق قوانین ویرجینیا، کری رو به اجبار عقیم هم کردند.
خانم کری باک که گویا از بچگی نفرین شده بود، از عقیمسازی اجباری به راحتی نگذشت و با هر گرفتاری که بود، در بیست و یک سالگی و از داخل «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» از ایالت ویرجینیا شکایت کرد. شکایتی که دادگاه پشت دادگاه بالا رفت و به دیوانعالی کشور رسید، و در یکی از معروفترین احکام دیوانعالی کشور، دادگاه هشت به یک به نفع ایالت ویرجینیا رای داد و قاضی وندل الیور هولمز در نظرش نوشت «سه نسل کمعقل کافی است». حکم دادگاه و قاضی هولمز تا پونزده سال به جا بود. سالها بعد و با ظهور هیتلر بود که جهان متوجه اوج بلاهتش در تفسیر و تعبیر علم ژنتیک شد. هرچند که عده زیادی تاوان سالهای فعالیت این جنبش رو دادند. . بدبختیهای کری کماکان ادامه داشت. ویوین، دختر خانم کری باک، یا همون نسل سوم موردنظر قاضی هولمز، وقتی که در هشت سالگی از عفونت ناشی از سرخک فوت کرد، اتفاقا از شاگردهای ممتاز مدرسه بود. خانم کری باک دو بار ازدواج کرد. همسر اول چند سال بعد از داستا ن بالا فوت کرد، ولی با همسر دوم که کارگر مزرعه بود تا آخر عمر زندگی کردند. خانم کری باک تا آخر عمر از نداشتن فرزند خودش گله کرد. پنجاه و اندی سال بعد از داستان دادگاه، خانم دوریس باک، خواهر ناتنی خانم باک در اوان هفتاد سالگی فهمید که علت سالها دوا و درمان و بچهدار نشدنش این بوده که ایالت ویرجینیا او رو هم زمان عمل آپاندیس برخلاف میلش عقیم کرده بود. سرنوشت کری، دوریس، ویوین، و شاید خیلیهای دیگه از روزی که پدر از خونه رفته بود و چند صباح فاحشگی مادر رقم زده شده بود.
قصه خانم کری باک رو چند سالی بود که میخواستم بنویسم و نمینوشتم. امروز اپیزود «ژن» بیپلاس رو شنیدم و ازقضای روزگار موقعی نوشتمش که غم و درد کم نیست. یک زمانی یکی از دوستان از من پرسیده بود «تاریخ رو برای چی میخونی؟» و هرگز جوابی بهتر از قصه کری باک برای سوالش پیدا نکردم. برای این که بلاهت بشر رو مرور کنیم. اگر شد، از وقوع دوبارهاش جلوگیری کنیم، و اگر نشد، حداقل سالها زجر امثال کری باک هدر نرفته باشه.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
به کری باک سه سال بعد توسط خواهرزاده خانم دابس تجاوز شد. بعد هم حتما برای شستن ننگ تجاوز به کلفت خانواده، کری رو فرستادن همونجا که مادرش رفته بود و گفتند که اون عقل نداشت و این هم نداره. ویوین، حاصل این تجاوز رو هم از کری گرفتن و به خانواده دابس دادن. جنبش «پاکسازی نژادی» ولی به این راحتی دست از سر آدمها برنمیداشت و طبق قوانین ویرجینیا، کری رو به اجبار عقیم هم کردند.
خانم کری باک که گویا از بچگی نفرین شده بود، از عقیمسازی اجباری به راحتی نگذشت و با هر گرفتاری که بود، در بیست و یک سالگی و از داخل «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» از ایالت ویرجینیا شکایت کرد. شکایتی که دادگاه پشت دادگاه بالا رفت و به دیوانعالی کشور رسید، و در یکی از معروفترین احکام دیوانعالی کشور، دادگاه هشت به یک به نفع ایالت ویرجینیا رای داد و قاضی وندل الیور هولمز در نظرش نوشت «سه نسل کمعقل کافی است». حکم دادگاه و قاضی هولمز تا پونزده سال به جا بود. سالها بعد و با ظهور هیتلر بود که جهان متوجه اوج بلاهتش در تفسیر و تعبیر علم ژنتیک شد. هرچند که عده زیادی تاوان سالهای فعالیت این جنبش رو دادند. . بدبختیهای کری کماکان ادامه داشت. ویوین، دختر خانم کری باک، یا همون نسل سوم موردنظر قاضی هولمز، وقتی که در هشت سالگی از عفونت ناشی از سرخک فوت کرد، اتفاقا از شاگردهای ممتاز مدرسه بود. خانم کری باک دو بار ازدواج کرد. همسر اول چند سال بعد از داستا ن بالا فوت کرد، ولی با همسر دوم که کارگر مزرعه بود تا آخر عمر زندگی کردند. خانم کری باک تا آخر عمر از نداشتن فرزند خودش گله کرد. پنجاه و اندی سال بعد از داستان دادگاه، خانم دوریس باک، خواهر ناتنی خانم باک در اوان هفتاد سالگی فهمید که علت سالها دوا و درمان و بچهدار نشدنش این بوده که ایالت ویرجینیا او رو هم زمان عمل آپاندیس برخلاف میلش عقیم کرده بود. سرنوشت کری، دوریس، ویوین، و شاید خیلیهای دیگه از روزی که پدر از خونه رفته بود و چند صباح فاحشگی مادر رقم زده شده بود.
قصه خانم کری باک رو چند سالی بود که میخواستم بنویسم و نمینوشتم. امروز اپیزود «ژن» بیپلاس رو شنیدم و ازقضای روزگار موقعی نوشتمش که غم و درد کم نیست. یک زمانی یکی از دوستان از من پرسیده بود «تاریخ رو برای چی میخونی؟» و هرگز جوابی بهتر از قصه کری باک برای سوالش پیدا نکردم. برای این که بلاهت بشر رو مرور کنیم. اگر شد، از وقوع دوبارهاش جلوگیری کنیم، و اگر نشد، حداقل سالها زجر امثال کری باک هدر نرفته باشه.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
Telegram
Bplus
41: The Gene
خلاصه کتاب «ژن: تاریخ خودمانی»
اپیزود ۴۱ پادکست بیپلاس
ٖاصلاحیه: در این اپیزود به اشتباه گفتیم که اسیدهای آمینه واحدهای سازندهی ژنها هستند. این اشتباه و ناشی از کماطلاعی ماست. درستش اینه که واحدهای سازندهی DNA نوکلئوتیدها هستند.
خلاصه کتاب «ژن: تاریخ خودمانی»
اپیزود ۴۱ پادکست بیپلاس
ٖاصلاحیه: در این اپیزود به اشتباه گفتیم که اسیدهای آمینه واحدهای سازندهی ژنها هستند. این اشتباه و ناشی از کماطلاعی ماست. درستش اینه که واحدهای سازندهی DNA نوکلئوتیدها هستند.
چنان روزهایی بر ما گذشت
که میتوانستیم هزار ساله شویم
اما هنوز کودکانی هستیم
با چشمانی گشاده از حیرت
دست در دست هم
پابرهنه در آفتاب میدویم
-ناظم حکمت
شعر ناظم را چند سالی است که زیاد تکرار میکنم. عید ۹۹ و عید ۱۴۰۰ از هر زمانی معنادارتر بوده. در این دو سال میشد هزار ساله شویم، اما هنوز کودکیم، هنوز حیرتزده، و هنوز به دنبال آفتاب.
سال نویتان مبارک. آرزوی شادی دارم، آرزوی مهر، و دویدن در آفتاب.
علی فرنود، واشنگتن دیسی، نوروز ۱۴۰۰
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
که میتوانستیم هزار ساله شویم
اما هنوز کودکانی هستیم
با چشمانی گشاده از حیرت
دست در دست هم
پابرهنه در آفتاب میدویم
-ناظم حکمت
شعر ناظم را چند سالی است که زیاد تکرار میکنم. عید ۹۹ و عید ۱۴۰۰ از هر زمانی معنادارتر بوده. در این دو سال میشد هزار ساله شویم، اما هنوز کودکیم، هنوز حیرتزده، و هنوز به دنبال آفتاب.
سال نویتان مبارک. آرزوی شادی دارم، آرزوی مهر، و دویدن در آفتاب.
علی فرنود، واشنگتن دیسی، نوروز ۱۴۰۰
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
آقای همینگوی گل و گلاب میفرماید که «امروز، فقط یک روز است در میان همه روزهایی که خواهند آمد. ولی آنچه در همه روزهای آینده اتفاق میافتد، بستگی به این دارد که امروز چه میکنید.» نمودارهای آقای آدام گرنت را که میدیدم یاد آقای همینگوی افتادم. آقای گرنت میگوید که «نشستن و گریه کردن برای درهای بستهشده دیروز چیز دیگری غیر از غم همراهش ندارد. آنچه آدمیزاد را شاد میکند نگاه کردن به درهای باز امروز است.» بعد ادامه میدهد که «آنچه شدهاید نمیتوان عوض کرد ولی میشود آنچه را میخواهید بشوید انتخاب کرد.» بعد هم مطمئنم که یک لبخندی زده و در ادامه نوشته «هویت آدمی تصمیم است، عزیز جان، جبر سرنوشت نیست.»
بارها میخواستم این مفهوم را با تخته نرد بنویسم. صد بار هم این نوشته را شروع کردم و زیادی رفت توی تخته و شش و بش و گذاشتمش کنار، تا دیروز آقای گرنت گرامی با نمودارهایش کار ما را راحت کرد.
سال نوی همه عزیزان مبارک. امروز، فقط یک روز است در میان همه روزهایی که خواهند آمد. ولی آنچه در همه روزهای آینده اتفاق میافتد، بستگی به این دارد که امروز چه میکنید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ... تماس با نویسنده
بارها میخواستم این مفهوم را با تخته نرد بنویسم. صد بار هم این نوشته را شروع کردم و زیادی رفت توی تخته و شش و بش و گذاشتمش کنار، تا دیروز آقای گرنت گرامی با نمودارهایش کار ما را راحت کرد.
سال نوی همه عزیزان مبارک. امروز، فقط یک روز است در میان همه روزهایی که خواهند آمد. ولی آنچه در همه روزهای آینده اتفاق میافتد، بستگی به این دارد که امروز چه میکنید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ... تماس با نویسنده
دوستان سلام،
خواستم اینجا وبلاگ انگلیسیم رو معرفی کنم که عمدا جایی است سوت و کور. نوشتههای فارسی تا حدود زیادی روی کار و قصه گذر آدمها از مسیر زندگی متمرکز بودن، ولی نوشتههای انگلیسی داستانهای کتابهای تازه خوانده، فیلمهای نو دیده، و سفرهای اخیرن. سرگرمی یک سال و اندی اخیر هم که عکاسی باشه نقش پررنگی در وبلاگ انگلیسی داره. اگر دوست داشتید میتونید در این آدرس نوشتهها رو چک کنید.
FarnoudianChronicles.com
مثل همیشه آرزوی شادی و سلامتی دارم،
علی
پ.ن. این پست رو دو روز پیش نوشتم و بعد از پیغام دو نفر از دوستان که از ایران وصل نمیشه پاک کردم. گویا از ایران باید با ویپیان وصل شد و من هم راه و چاه اینترنت ایران رو بلد نیستم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
خواستم اینجا وبلاگ انگلیسیم رو معرفی کنم که عمدا جایی است سوت و کور. نوشتههای فارسی تا حدود زیادی روی کار و قصه گذر آدمها از مسیر زندگی متمرکز بودن، ولی نوشتههای انگلیسی داستانهای کتابهای تازه خوانده، فیلمهای نو دیده، و سفرهای اخیرن. سرگرمی یک سال و اندی اخیر هم که عکاسی باشه نقش پررنگی در وبلاگ انگلیسی داره. اگر دوست داشتید میتونید در این آدرس نوشتهها رو چک کنید.
FarnoudianChronicles.com
مثل همیشه آرزوی شادی و سلامتی دارم،
علی
پ.ن. این پست رو دو روز پیش نوشتم و بعد از پیغام دو نفر از دوستان که از ایران وصل نمیشه پاک کردم. گویا از ایران باید با ویپیان وصل شد و من هم راه و چاه اینترنت ایران رو بلد نیستم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
اول، در لسان انگلیسی بهشان میگویند «استیکهولدر». در فارسی میگویند «میخوام مهاجرت کنم ولی مادرم مخالفت میکنه»، «میخوام سرمایهگذاری کنم ولی دوست صمیمیم میگه نکن»، «میخوام با دوستام برم بیرون ولی بابام میگه نه»، یا حتی «فلان کارمند خیلی خوبه اما رییسم میگه باید تعدیل نیرو کنیم». یعنی هر کسی که در تصمیم آدمیزاد بالاخره نفعی دارد و در نتیجه نظری. آها، ترجمه فارسی/غربیش هم همین است. شخص «ذینفع».
دوم، بیشتر آدمها یاد میگیرند که تصمیمهای پرسود گرفتهنشده را بندازند گردن اشخاص ذینفع. یعنی مثالهای بالا همه با لحن حسرتانگیزی تبدیل میشوند به فعل ماضی. «اگر فلان خونه رو خریده بودم الان قیمتش ده برابر شده بود ولی زنم گفت راهروی خونه دلگیره». «اگر پدرم انقدر سختگیر نبود، دوران دانشگاه بیشتر خوش میگذشت». و الی آخر.
سوم، واقعیت اینکه همه موارد حسرتانگیز بالا ممکن است واقعیت داشته باشند. همسر آدمیزاد ممکن است که از خانهای خوشش نیاید یا انسان پدر سختگیری داشته باشد. ولی خیلی وقتها، آدم نقش اشخاص ذینفع را بزرگ میکند که مسوولیت را از دوش خودش بردارد. خیلی وقتها، خلاصه داستان این میشود که اگر من در یک برهوت زندگی میکردم و احدالناسی در تصمیمهای من دخیل نبود، همیشه تصمیمهای درستی میگرفتم. آدمیزاد اما هر چقدر هم که گاهی دلش بخواهد، هرگز در خلا زندگی نمیکند. میشود یا اشخاص ذینفع دعوا کرد، یا از میانشان خزید، یا به حرفهایشان اعتنا نکرد، اما هر کدام از این تصمیمها خودشان یک تصمیم جداگانه هستند و عواقب خودشان را دارند.
چهارم، زندگی آدمیزاد پر از صداست. صدای هیاهو. صدای کشمکش. صدای عشق. صدای نفرت. صدای موفقیت. صدای شکست. صدای همسر. صدای فرزند. صدای والدین. صدای مسوولیت. صدای همکارها. صدای رییس. صدای مرئوس. صدای جامعه. صدای شبکههای اجتماعی. صدای تنهایی. صدای دور همی. صدای خوشی. صدای غم. صدای اشخاص ذینفع هم بخشی از این مجموعه صداهاست. در سنین پایین صدای پدر و مادر بلندتر است، در سن بالاتر همسر و فرزند، همزمان صدای کار. در هر سنی، هر جغرافیایی، و هر شرایطی صداها فرق میکنند، و بعد قرار بر این است که آدمیزاد آواز زندگی خودش را هم بخواند. اصلیترین سوال زندگی اینست که آیا نتهای آواز خودش را در این هیاهو به یاد خواهد آورد یا نه. آیا با این همه صدا آوازش را صیقل خواهد داد یا صدایش میانشان گم خواهد شد. و این معادله دائم زندگی است که هر روز در حال حلش هستیم.
@Farnoudian
دوم، بیشتر آدمها یاد میگیرند که تصمیمهای پرسود گرفتهنشده را بندازند گردن اشخاص ذینفع. یعنی مثالهای بالا همه با لحن حسرتانگیزی تبدیل میشوند به فعل ماضی. «اگر فلان خونه رو خریده بودم الان قیمتش ده برابر شده بود ولی زنم گفت راهروی خونه دلگیره». «اگر پدرم انقدر سختگیر نبود، دوران دانشگاه بیشتر خوش میگذشت». و الی آخر.
سوم، واقعیت اینکه همه موارد حسرتانگیز بالا ممکن است واقعیت داشته باشند. همسر آدمیزاد ممکن است که از خانهای خوشش نیاید یا انسان پدر سختگیری داشته باشد. ولی خیلی وقتها، آدم نقش اشخاص ذینفع را بزرگ میکند که مسوولیت را از دوش خودش بردارد. خیلی وقتها، خلاصه داستان این میشود که اگر من در یک برهوت زندگی میکردم و احدالناسی در تصمیمهای من دخیل نبود، همیشه تصمیمهای درستی میگرفتم. آدمیزاد اما هر چقدر هم که گاهی دلش بخواهد، هرگز در خلا زندگی نمیکند. میشود یا اشخاص ذینفع دعوا کرد، یا از میانشان خزید، یا به حرفهایشان اعتنا نکرد، اما هر کدام از این تصمیمها خودشان یک تصمیم جداگانه هستند و عواقب خودشان را دارند.
چهارم، زندگی آدمیزاد پر از صداست. صدای هیاهو. صدای کشمکش. صدای عشق. صدای نفرت. صدای موفقیت. صدای شکست. صدای همسر. صدای فرزند. صدای والدین. صدای مسوولیت. صدای همکارها. صدای رییس. صدای مرئوس. صدای جامعه. صدای شبکههای اجتماعی. صدای تنهایی. صدای دور همی. صدای خوشی. صدای غم. صدای اشخاص ذینفع هم بخشی از این مجموعه صداهاست. در سنین پایین صدای پدر و مادر بلندتر است، در سن بالاتر همسر و فرزند، همزمان صدای کار. در هر سنی، هر جغرافیایی، و هر شرایطی صداها فرق میکنند، و بعد قرار بر این است که آدمیزاد آواز زندگی خودش را هم بخواند. اصلیترین سوال زندگی اینست که آیا نتهای آواز خودش را در این هیاهو به یاد خواهد آورد یا نه. آیا با این همه صدا آوازش را صیقل خواهد داد یا صدایش میانشان گم خواهد شد. و این معادله دائم زندگی است که هر روز در حال حلش هستیم.
@Farnoudian
اول، هر آدمی برای خودش احتیاج به یک «شریک فکری» دارد. کسی که به آدمیزاد بگوید که موضع فکریش احتیاج به یک تغییر کوچک دارد. رفیق باشد و بدانی که هر چه میگوید برای تحقیر نیست ولی از به چالش کشیدن ذهنت نگریزد. به هر حرف و هر کلمهاش با دقت گوش کنی چون میدانی که هر کلمه چیزی به آموختههایت اضافه میکند و یا فکر را به چالش میکشد و یا تفکر را، و تفکر آن چیزیست که تا روزهای دراز با آدمی خواهد ماند.
دوم، دو سال پیش در کنار رفیق عزیزی رفتیم دور اسپانیا. دوستی که سالها برای من شریک فکری بود و هست. در اوان جوانی مهندس بود و در نتیجه با من زمینه مشترک داشت ولی وقتی آشنا شدیم دانشجوی تاریخ بود. در دوران دکترا در دو ساختمان متفاوت و با دو رشته متفاوت کنار هم درس خواندیم. عموی پدرش در آمریکای لاتین مبلغ مذهبی بود و این برایش انگیزهای شده بود که از مهندسی به تاریخ تغییر رشته دهد تا بفهمد که قدمایش چه میکردند. روزها دور کشورش چرخیدیم و شبها مینشستیم توی یک رستوران و تکه تکه و نرم نرمک حرف از تاریخ و سیاست و جهان و دوران دانشجویی و خاطرات و هزار چیز دیگر میزدیم.
سوم، یکی دیگر از این رفقا هست که بخش بزرگی از پستهای این پیج بعد از صحبت با او نوشته شده. دوستی که ۲۱ سال از من بزرگتر است و هر بار که با او صحبت کردم ذهنم تکان کوچکی خورده و آمدهام و چیز دیگری نوشتم. ماه پیش با هم رفتیم نمایشگاه تتوی بالتیمور تا بنده عکاسی کنم و دیدم هنوز همان داستان هست که بود. در ۶۷ سالگی گفت که از دانشگاه ام آی تی مدرکی در روانشناسی گرفته و بعد هم مستقیم رفته دوره آینده نگری در لاسوگاس. آتش درونش خاموش که نمیشود هیچ یک نفر دیگر را هم کنار خودش روشن میکند. قبل از این رفته بود دوره بداهه گویی. از شغلش بپرسی مسوول منابع انسانی است و در عرض هفت سال یکی از عریض و طویلترین سازمانهای این مملکت را از رده یازدهم «بهترین مکان برای کار» رسانده به رتبه دو. با همین بداههگویی و آیندهنگری. به وقتش ذهن ما را هم قلقلک میدهد.
چهارم، این خوش شانسیها همیشه طولانی مدت نیستند. دوست اول بعد از چهار سال رفت مکزیک برای تحقیق و بعد آلمان برای کار و شیلی برای زندگی و بعد تکزاس استاد دانشگاه شد. دوست دوم ناگهان یک روزی بار و بندیل را بست و رفت یک ساعت و نیم آنطرفتر. در تئوری میشود که روابط را با تلفن و با وبکم و واتساپ حفظ کرد ولی در عمل خیلی شدنی نیست. آدمیزاد میخواهد که برود توی یک پارک ساعتها راه برود و صحبت کند، یا گیلاسش دستش باشد و پسته و فندق جلویش و توی چشم رفیقش نگاه کند. صرف داشتن این آدمها خودش شانس است چه برسد که برسد به چهار سال و هشت سال.
پنجم، یک شبی در میدان اصلی بخش قدیم شهر تولدو وسط قدم زدن، ناگهان رفیقمان ایستاد و هیجانزده شروع کرد به تعریف که اینجا بود که آدمها را در دوره انگیزیسیون با کلاهبوقی میچرخاندند و آبرویشان را جلوی جمع میبردند. بعد بحث انگیزیسیون ادامه پیدا کرد و رسید به اخراج یهودیها و مسلمانان از اسپانیا و رفت و رفت و رفت. مثل هر چیز دنیا، یک بخشی از داستان سعی خود انسان است و بخشی شانس. شانست گفته و یک روزی این جوان اسپانیایی را دیدی و گفتی آقا شما رفیق آنا هستی که هفته پیش دیدیمت؟ و بعد ۱۸ سال بعدش دارد با هیجان از انگیزیسیون حرف میزند و تو یاد میگیری. بیش باد.
@farnoudian
دوم، دو سال پیش در کنار رفیق عزیزی رفتیم دور اسپانیا. دوستی که سالها برای من شریک فکری بود و هست. در اوان جوانی مهندس بود و در نتیجه با من زمینه مشترک داشت ولی وقتی آشنا شدیم دانشجوی تاریخ بود. در دوران دکترا در دو ساختمان متفاوت و با دو رشته متفاوت کنار هم درس خواندیم. عموی پدرش در آمریکای لاتین مبلغ مذهبی بود و این برایش انگیزهای شده بود که از مهندسی به تاریخ تغییر رشته دهد تا بفهمد که قدمایش چه میکردند. روزها دور کشورش چرخیدیم و شبها مینشستیم توی یک رستوران و تکه تکه و نرم نرمک حرف از تاریخ و سیاست و جهان و دوران دانشجویی و خاطرات و هزار چیز دیگر میزدیم.
سوم، یکی دیگر از این رفقا هست که بخش بزرگی از پستهای این پیج بعد از صحبت با او نوشته شده. دوستی که ۲۱ سال از من بزرگتر است و هر بار که با او صحبت کردم ذهنم تکان کوچکی خورده و آمدهام و چیز دیگری نوشتم. ماه پیش با هم رفتیم نمایشگاه تتوی بالتیمور تا بنده عکاسی کنم و دیدم هنوز همان داستان هست که بود. در ۶۷ سالگی گفت که از دانشگاه ام آی تی مدرکی در روانشناسی گرفته و بعد هم مستقیم رفته دوره آینده نگری در لاسوگاس. آتش درونش خاموش که نمیشود هیچ یک نفر دیگر را هم کنار خودش روشن میکند. قبل از این رفته بود دوره بداهه گویی. از شغلش بپرسی مسوول منابع انسانی است و در عرض هفت سال یکی از عریض و طویلترین سازمانهای این مملکت را از رده یازدهم «بهترین مکان برای کار» رسانده به رتبه دو. با همین بداههگویی و آیندهنگری. به وقتش ذهن ما را هم قلقلک میدهد.
چهارم، این خوش شانسیها همیشه طولانی مدت نیستند. دوست اول بعد از چهار سال رفت مکزیک برای تحقیق و بعد آلمان برای کار و شیلی برای زندگی و بعد تکزاس استاد دانشگاه شد. دوست دوم ناگهان یک روزی بار و بندیل را بست و رفت یک ساعت و نیم آنطرفتر. در تئوری میشود که روابط را با تلفن و با وبکم و واتساپ حفظ کرد ولی در عمل خیلی شدنی نیست. آدمیزاد میخواهد که برود توی یک پارک ساعتها راه برود و صحبت کند، یا گیلاسش دستش باشد و پسته و فندق جلویش و توی چشم رفیقش نگاه کند. صرف داشتن این آدمها خودش شانس است چه برسد که برسد به چهار سال و هشت سال.
پنجم، یک شبی در میدان اصلی بخش قدیم شهر تولدو وسط قدم زدن، ناگهان رفیقمان ایستاد و هیجانزده شروع کرد به تعریف که اینجا بود که آدمها را در دوره انگیزیسیون با کلاهبوقی میچرخاندند و آبرویشان را جلوی جمع میبردند. بعد بحث انگیزیسیون ادامه پیدا کرد و رسید به اخراج یهودیها و مسلمانان از اسپانیا و رفت و رفت و رفت. مثل هر چیز دنیا، یک بخشی از داستان سعی خود انسان است و بخشی شانس. شانست گفته و یک روزی این جوان اسپانیایی را دیدی و گفتی آقا شما رفیق آنا هستی که هفته پیش دیدیمت؟ و بعد ۱۸ سال بعدش دارد با هیجان از انگیزیسیون حرف میزند و تو یاد میگیری. بیش باد.
@farnoudian
اول، کنار مدیترانه در ساحل کروآست قدم میزنیم. توی پیادهرو نور قرمز انداختهاند و خیابان و دیوار ساحل با رنگ از هم جدا شده. بادِ آرام مدیترانه که میوزد، شرجی هوا را یک لحظه با خودش میبرد و ناگهان پوستت یاد هوای نوزده درجه میافتد. «گرما و سرما در تعادل محض است» به قول آقای شاملو. خیابان را نگاه میکنم و یاد انزلی میافتم. بدون پنجاه و هفت، احتمالا هیچ جای جهان به اندازه انزلی به کن شباهت نداشت. فکر کن مثلا فستیوال فیلم انزلی میداشتیم و بانو زندایا توییت میکرد که من آمدهام انزلی، بچهها اینجا صدایم میکنند زندایا آبای. میروم توی فکر. همه روزگار آدمی، نه من، نه شمای خواننده، همه روزگار بشر از زمان نئاندرتالها، تمام پیچ و شیبش و همه راه آمده، همه درست و غلطش، در این فکرها خلاصه شده که چه میتوانست باشد و چه شد و چه میتواند بشود.
دوم، رفیقم میگوید که فلانی، بریم بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش میخواهد که من پیشقدم شوم. میگویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمیگذارد. غر میزند، استدلال میکنم. هوای دریاست، هوای سر موجشکن است، همیشه میگفتیم دریا توی شب خیلی میچسبد. همیشه لنز همراهمان نبود.
سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچهها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه میتوانست باشد و چه شد و حالا چه میتواند بشود.
چهارم، دو تا پسر جوان نشستهاند کنار آب و سیگار میکشند. زن و شوهر سالخوردهای نشستهاند روی صندلیهای آبی پیادهرو و مدیترانه را نگاه میکنند. آدمها پراکنده ایستادهاند روی پیادهرو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان میآید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان میکنم. چهار تایی میدوند و میپرند توی آب. صدای خندههایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پلهها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
دوم، رفیقم میگوید که فلانی، بریم بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش میخواهد که من پیشقدم شوم. میگویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمیگذارد. غر میزند، استدلال میکنم. هوای دریاست، هوای سر موجشکن است، همیشه میگفتیم دریا توی شب خیلی میچسبد. همیشه لنز همراهمان نبود.
سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچهها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه میتوانست باشد و چه شد و حالا چه میتواند بشود.
چهارم، دو تا پسر جوان نشستهاند کنار آب و سیگار میکشند. زن و شوهر سالخوردهای نشستهاند روی صندلیهای آبی پیادهرو و مدیترانه را نگاه میکنند. آدمها پراکنده ایستادهاند روی پیادهرو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان میآید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان میکنم. چهار تایی میدوند و میپرند توی آب. صدای خندههایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پلهها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
سلام دوستان،
هفتهی پیش یکی از دوستان در اینستاگرام پرسید که چطور میشه هم سخت کار کرد و هم از زندگی لذت برد. در جوابشون مطالب پایین رو نوشتم که توی تلگرام هم شیر میکنم.
اول، بزرگترین تفاوت زندگی مدرن با زندگی اجدادمون در مفهوم انتخابه. اگر ما هزار سال پیش زندگی میکردیم به احتمال بسیار زیاد کشاورز میشدیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یا برای خان کار میکردیم یا پدرمون یه ذره زمین داشت و اداره اون زمین با ما بود. با اینکه مفهوم لذت بردن از زندگی، بخش بزرگی از تجربه زیستی امروز ما رو تشکیل میده، چنین ایدهای در اون زمان کاملا مفهوم غریبهای بود. یا شاید به جای کشاورز تنها امکانی که داشتیم ارتشی شدن بود. بعد کم کم با گسترش اقتصاد امکان تجارت، بنا و نجار و آهنگر شدن هم داشتیم. امروز اما، ما رشته دانشگاهی رو انتخاب میکنیم و براساس این انتخاب، مسیر زندگیمون رو تغییر میدیم. مهندس صنایع و کامپیوتر میشیم، دکتر و پرستار و جراح میشیم. با وجود تمام نابرابریهای جهان، عرصه دانش کم و بیش هنوز برای اکثریت افراد زمینی یکشکله. عرصه ورزش هم کم و بیش همینطوره.
از طرفی انتخاب مثل هر تصمیم دیگری یک توقع به وجود میاره: انتظار برای نتیجه خوب. وقتی تنها مسیر پیشرو کار کردن روی زمین پدری بود، درباره محل زمین و میزان بارندگی و خشکسالی حرفی به جز «قسمت ما این بود» نمیشد زد. انتخاب اما طرح کلی و نگرش ما به زندگی رو عوض کرده و الگوی جدیدی در زندگی ما با مفهوم رضایت از زندگی بوجود آورده. وقتی شما تصمیم به چیزی میگیرید، ازش نتیجه میخوایید.
مشکل اینه که انتخاب تمام جنبههای موجود رو پوشش نمیده. فرض کنید که شما زیستشناسی رو دوست داشتید، با درآمد رشته پزشکی هم مشکل خاصی نداشتید، و بعد از زحمات بسیار دانشگاه قبول شدید، بعد از هزار ساعت اینترنی و کشیک و طرح و غیره، پزشک حاذقی هم شدید. حالا باید از زندگی رضایت داشته دیگه، نه؟ خب راستش نه. پزشکی رو دوست داشتید، ولی انتخاب مطب، توسعه کار، مدیریت کارمندان، و انتخاب بیمار با شما نیست. در بیشتر اینها نه تنها آموزش ندیدید، که علاقه خاصی هم ممکنه به بعضیهاشون نداشته باشید. شما ممکنه هر روز صبح با عشق برید سر کار، ولی مجبور باشید هر روز صبح با منشی مطب بحث کنید که چرا دیر کردی و با اعصاب خرد روز رو شروع کنید. حالا رضایت از زندگی رو چطور میشه سنجید؟ با علاقه به پزشکی یا با اعصاب خرد؟ چطور میشه جنبههای بیشتری از این انتخاب رو دید؟
دوم، آدم میتونه هزارو یک نوع تحقیق کنه تا نسبت به عواقب انتخابش آگاهی بیشتری داشته باشه. مشکل اینجاست که اونچه آدمیزاد معمولا بهش جذب میشه تعالیه و این کار رو به شدت سخت میکنه. منظورم از این جمله چیه؟ تا الان شده برید یه کنسرتِ مثلا پیانو و وقتی اومدید بگید من دیگه میرم کلاس پیانو؟ یا شده آدم باسوادی رو ببینید و بگید از این به بعد دیگه هر روز چند صفحه کتاب میخونم؟ چند میلیون نفر دنبال استیو جابز و بیل گیتس یا شرکت زدن، و یا تا روز آخر کارشون در حسرت زدن شرکت خودشون موندن؟
ما آدمها موقع انتخاب یک چیز رو میبینیم - زیبایی، پول، موقعیت اجتماعی، مهارت. به علاوه وقتی از اون چیزی که میخوای دوری و با تلسکوپ نگاهش میکنی، دید تلسکوپی اجازه دیدن اطراف رو نمیده. بعضی وقتها، در موقعیت و یا زمان محدود این مسأله مشکل خاصی نداره، اما در بلندمدت کمکم اجزای دیگه داستان خودشون رو نشون میدن. همه میشینن و قصه چگونه موفق شدن این و اون رو در بیزنس میخونن، پادکستهاشون رو گوش میدن، قصههاشون رو میگن. این آدمها اون جنگجویان زمان قدیم هستند که میجنگیدند تا روزی اسمشون توی شعر و قصه موندگار بشه و خنیاگرها این طرف و آن طرف تکرارش کنن، فقط امروز نبرد سر توسعه است و اینکه چه کسی سهم بزرگتری از رشد میبره. اما خطرات زندگی جنگجوها مشخص بود و خطرات این نوع زندگی کاملا پنهانه. مثل اینکه تقریبا هیچکدوم از مدیرعاملهای شرکتهای بزرگ بینالمللی زندگی خانوادگی مرتبی ندارن. بیل و ملیندا گیتس یک زمانی سمبل زن و شوهر فداکار رسانهها بودن تا گند رابطه آقای گیتس در اومد، جف بزوس و همسر به همچنین، آقای سرگی برین که جمعه به جمعه سر و گوشش میجنبه. لیست صد شرکت بزرگ دنیا رو گوگل کنید و ببینید چند نفر از مدیرعاملها در یک رابطه متعادل طولانیمدت هستند.
کنار همه تحقیق و صحبت و همه این حرفها، درک اینکه هر چیزی هزینه داره به شخص من بیشتر از همهچی کمک کرده. یک خطهایی هم تعریف کردم که سعی میکنم ازشون نگذرم. جدای مسافرتهای گاه بیگاه، سعی میکنم ساعت خوابم رو با کار به هم نزنم، حداقل روزی دو ساعت برای ورزش وقت بذارم، و برنامههای دخترک رو مقدم بدونم. با همه این حرفها، برای رسیدن به مسابقه شنای دخترک هفته پیش مجبور شدم چنان ژانگولری بزنم که آخرش خودم هم باورم نشد رسیدم.
هفتهی پیش یکی از دوستان در اینستاگرام پرسید که چطور میشه هم سخت کار کرد و هم از زندگی لذت برد. در جوابشون مطالب پایین رو نوشتم که توی تلگرام هم شیر میکنم.
اول، بزرگترین تفاوت زندگی مدرن با زندگی اجدادمون در مفهوم انتخابه. اگر ما هزار سال پیش زندگی میکردیم به احتمال بسیار زیاد کشاورز میشدیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یا برای خان کار میکردیم یا پدرمون یه ذره زمین داشت و اداره اون زمین با ما بود. با اینکه مفهوم لذت بردن از زندگی، بخش بزرگی از تجربه زیستی امروز ما رو تشکیل میده، چنین ایدهای در اون زمان کاملا مفهوم غریبهای بود. یا شاید به جای کشاورز تنها امکانی که داشتیم ارتشی شدن بود. بعد کم کم با گسترش اقتصاد امکان تجارت، بنا و نجار و آهنگر شدن هم داشتیم. امروز اما، ما رشته دانشگاهی رو انتخاب میکنیم و براساس این انتخاب، مسیر زندگیمون رو تغییر میدیم. مهندس صنایع و کامپیوتر میشیم، دکتر و پرستار و جراح میشیم. با وجود تمام نابرابریهای جهان، عرصه دانش کم و بیش هنوز برای اکثریت افراد زمینی یکشکله. عرصه ورزش هم کم و بیش همینطوره.
از طرفی انتخاب مثل هر تصمیم دیگری یک توقع به وجود میاره: انتظار برای نتیجه خوب. وقتی تنها مسیر پیشرو کار کردن روی زمین پدری بود، درباره محل زمین و میزان بارندگی و خشکسالی حرفی به جز «قسمت ما این بود» نمیشد زد. انتخاب اما طرح کلی و نگرش ما به زندگی رو عوض کرده و الگوی جدیدی در زندگی ما با مفهوم رضایت از زندگی بوجود آورده. وقتی شما تصمیم به چیزی میگیرید، ازش نتیجه میخوایید.
مشکل اینه که انتخاب تمام جنبههای موجود رو پوشش نمیده. فرض کنید که شما زیستشناسی رو دوست داشتید، با درآمد رشته پزشکی هم مشکل خاصی نداشتید، و بعد از زحمات بسیار دانشگاه قبول شدید، بعد از هزار ساعت اینترنی و کشیک و طرح و غیره، پزشک حاذقی هم شدید. حالا باید از زندگی رضایت داشته دیگه، نه؟ خب راستش نه. پزشکی رو دوست داشتید، ولی انتخاب مطب، توسعه کار، مدیریت کارمندان، و انتخاب بیمار با شما نیست. در بیشتر اینها نه تنها آموزش ندیدید، که علاقه خاصی هم ممکنه به بعضیهاشون نداشته باشید. شما ممکنه هر روز صبح با عشق برید سر کار، ولی مجبور باشید هر روز صبح با منشی مطب بحث کنید که چرا دیر کردی و با اعصاب خرد روز رو شروع کنید. حالا رضایت از زندگی رو چطور میشه سنجید؟ با علاقه به پزشکی یا با اعصاب خرد؟ چطور میشه جنبههای بیشتری از این انتخاب رو دید؟
دوم، آدم میتونه هزارو یک نوع تحقیق کنه تا نسبت به عواقب انتخابش آگاهی بیشتری داشته باشه. مشکل اینجاست که اونچه آدمیزاد معمولا بهش جذب میشه تعالیه و این کار رو به شدت سخت میکنه. منظورم از این جمله چیه؟ تا الان شده برید یه کنسرتِ مثلا پیانو و وقتی اومدید بگید من دیگه میرم کلاس پیانو؟ یا شده آدم باسوادی رو ببینید و بگید از این به بعد دیگه هر روز چند صفحه کتاب میخونم؟ چند میلیون نفر دنبال استیو جابز و بیل گیتس یا شرکت زدن، و یا تا روز آخر کارشون در حسرت زدن شرکت خودشون موندن؟
ما آدمها موقع انتخاب یک چیز رو میبینیم - زیبایی، پول، موقعیت اجتماعی، مهارت. به علاوه وقتی از اون چیزی که میخوای دوری و با تلسکوپ نگاهش میکنی، دید تلسکوپی اجازه دیدن اطراف رو نمیده. بعضی وقتها، در موقعیت و یا زمان محدود این مسأله مشکل خاصی نداره، اما در بلندمدت کمکم اجزای دیگه داستان خودشون رو نشون میدن. همه میشینن و قصه چگونه موفق شدن این و اون رو در بیزنس میخونن، پادکستهاشون رو گوش میدن، قصههاشون رو میگن. این آدمها اون جنگجویان زمان قدیم هستند که میجنگیدند تا روزی اسمشون توی شعر و قصه موندگار بشه و خنیاگرها این طرف و آن طرف تکرارش کنن، فقط امروز نبرد سر توسعه است و اینکه چه کسی سهم بزرگتری از رشد میبره. اما خطرات زندگی جنگجوها مشخص بود و خطرات این نوع زندگی کاملا پنهانه. مثل اینکه تقریبا هیچکدوم از مدیرعاملهای شرکتهای بزرگ بینالمللی زندگی خانوادگی مرتبی ندارن. بیل و ملیندا گیتس یک زمانی سمبل زن و شوهر فداکار رسانهها بودن تا گند رابطه آقای گیتس در اومد، جف بزوس و همسر به همچنین، آقای سرگی برین که جمعه به جمعه سر و گوشش میجنبه. لیست صد شرکت بزرگ دنیا رو گوگل کنید و ببینید چند نفر از مدیرعاملها در یک رابطه متعادل طولانیمدت هستند.
کنار همه تحقیق و صحبت و همه این حرفها، درک اینکه هر چیزی هزینه داره به شخص من بیشتر از همهچی کمک کرده. یک خطهایی هم تعریف کردم که سعی میکنم ازشون نگذرم. جدای مسافرتهای گاه بیگاه، سعی میکنم ساعت خوابم رو با کار به هم نزنم، حداقل روزی دو ساعت برای ورزش وقت بذارم، و برنامههای دخترک رو مقدم بدونم. با همه این حرفها، برای رسیدن به مسابقه شنای دخترک هفته پیش مجبور شدم چنان ژانگولری بزنم که آخرش خودم هم باورم نشد رسیدم.
هر چیزی هزینه داره، موفقیت گاهی بیشتر از همه چی.
سوم، و اما سوال اصلی. این سوال که آدمیزاد میتونه سخت کار کنه و از زندگی لذت ببره یا نه؟ وقتی این سوال رو استوری کردم، تعداد زیادی جواب گرفتم که آره، اگه کارت رو دوست داشته باشی حتما. مسأله اینجاست که داستان به این سادگیها نیست. اگر کار شما این باشه که از صبح تا شب به تنهایی کد بزنید، شاید. اگر کار شما این باشه که در خلوت خودتون نقاشی کنید، شاید. کارها ولی خیلی به ندرت انفرادی هستن. رییس مستقیم، همکارها، موکلها، مشاورها همه روی رضایت آدمیزاد از کار موثرن. روندی که من در خودم و در دیگران دیدم، معمولا اینطوریه که در شروع کار، رییس مستقیم و یک شبکه حمایتی بیشترین تاثیر رو در رضایت انسان از کار داره. اینکه آدمی که تازه کاری رو شروع کرده بدونه تنها نیست. حرف از هدف در کار زیاد زده میشه و بخشش یقینا همراستایی اهداف شخصی با اهداف محل کاره، ولی بخش بزرگترش دیدن خویش به عنوان جزیی از یک تصویر بزرگتره.
علاوه بر اون خیلی کم میشه که شما رییسی داشته باشید که از بام تا شام به هر کارتون گیر بده، و بعد بگید من مثلا مهندسی خیلی دوست دارم. اول به این دلیل که کلا اعتماد بنفس رو ازتون میگیره و دوم اینکه احساس گرفتار شدن در یک باتلاق و نداشتن کوچکترین خودمختاری بزرگترین عامل ناامیدی و در نتیجه لذت نبردن از زندگیه.
آقای دنیل پینک مهربان در کتاب «انگیزه» برای انگیزه داشتن حرف از تسلط، هدف، و خودمختاری میزنه. شاید تسلط رو بشه تا حدی مربوط به داستان عاشق کار بودن دونست ولی هر سه تا بیشتر از اونکه به شخص وابسته باشن به محیط و اطرافیانش وابسته هستند، و این فکر هم زیباست و هم یاد آدمیزاد میندازه که «رشد شخصی» برخلاف اونچه که فکر میکنه واقعا فقط مربوط به شخص نیست. برای لذت بردن از زندگی همراه لازمه، و این همراه لزوما به معنای معشوق و معشوقه نیست، معنیش همونه که نیاکان ما در خود کلمه گنجوندن: هممسیر، حالا بسته به مسیر.
من همه این حرفها رو زدم اما دوست دارم یک چیزی آخرش بنویسم. لازمه فکر کردن به «رضایت»، یک درآمد حداقلی و یه حداقل ثبات در زندگیه. خیلی وقتها هست که آدمیزاد باید سرش رو بندازه پایین و کار کنه، برای پول، برای ویزا، برای خانواده، برای بیمه. در این موارد لذت بردن همزمان از زندگی و انگیزه و رشد لزوما اولویت انسان نیستند. اگر در این شرایط هستید، امیدوارم که توفان زودتر بگذره و شرایطتون سرمایهای بشه برای فردای بهتر. از همراهیتون ممنونم.
@Farnoudian
سوم، و اما سوال اصلی. این سوال که آدمیزاد میتونه سخت کار کنه و از زندگی لذت ببره یا نه؟ وقتی این سوال رو استوری کردم، تعداد زیادی جواب گرفتم که آره، اگه کارت رو دوست داشته باشی حتما. مسأله اینجاست که داستان به این سادگیها نیست. اگر کار شما این باشه که از صبح تا شب به تنهایی کد بزنید، شاید. اگر کار شما این باشه که در خلوت خودتون نقاشی کنید، شاید. کارها ولی خیلی به ندرت انفرادی هستن. رییس مستقیم، همکارها، موکلها، مشاورها همه روی رضایت آدمیزاد از کار موثرن. روندی که من در خودم و در دیگران دیدم، معمولا اینطوریه که در شروع کار، رییس مستقیم و یک شبکه حمایتی بیشترین تاثیر رو در رضایت انسان از کار داره. اینکه آدمی که تازه کاری رو شروع کرده بدونه تنها نیست. حرف از هدف در کار زیاد زده میشه و بخشش یقینا همراستایی اهداف شخصی با اهداف محل کاره، ولی بخش بزرگترش دیدن خویش به عنوان جزیی از یک تصویر بزرگتره.
علاوه بر اون خیلی کم میشه که شما رییسی داشته باشید که از بام تا شام به هر کارتون گیر بده، و بعد بگید من مثلا مهندسی خیلی دوست دارم. اول به این دلیل که کلا اعتماد بنفس رو ازتون میگیره و دوم اینکه احساس گرفتار شدن در یک باتلاق و نداشتن کوچکترین خودمختاری بزرگترین عامل ناامیدی و در نتیجه لذت نبردن از زندگیه.
آقای دنیل پینک مهربان در کتاب «انگیزه» برای انگیزه داشتن حرف از تسلط، هدف، و خودمختاری میزنه. شاید تسلط رو بشه تا حدی مربوط به داستان عاشق کار بودن دونست ولی هر سه تا بیشتر از اونکه به شخص وابسته باشن به محیط و اطرافیانش وابسته هستند، و این فکر هم زیباست و هم یاد آدمیزاد میندازه که «رشد شخصی» برخلاف اونچه که فکر میکنه واقعا فقط مربوط به شخص نیست. برای لذت بردن از زندگی همراه لازمه، و این همراه لزوما به معنای معشوق و معشوقه نیست، معنیش همونه که نیاکان ما در خود کلمه گنجوندن: هممسیر، حالا بسته به مسیر.
من همه این حرفها رو زدم اما دوست دارم یک چیزی آخرش بنویسم. لازمه فکر کردن به «رضایت»، یک درآمد حداقلی و یه حداقل ثبات در زندگیه. خیلی وقتها هست که آدمیزاد باید سرش رو بندازه پایین و کار کنه، برای پول، برای ویزا، برای خانواده، برای بیمه. در این موارد لذت بردن همزمان از زندگی و انگیزه و رشد لزوما اولویت انسان نیستند. اگر در این شرایط هستید، امیدوارم که توفان زودتر بگذره و شرایطتون سرمایهای بشه برای فردای بهتر. از همراهیتون ممنونم.
@Farnoudian
اول، سالیان سال پیش یک روز آقای پدر داشت میرفت افتتاح کارخانه بزرگی و به من گفت که دیدن این شرکت و کارخانه تازه تاسیسش احتمالا خالی از لطف نیست. بنده که تازه به فکر کارشناسی ارشد و دکترا و مهاجرت و این صحبتها افتاده بودم اولش خیلی دلیل خاصی برای رفتن ندیدم، ولی اینکه روی چه حسابی قانع شدم و یک جمعه صبحی شال و کلاه کردم، الان بعد از سالها از یادم رفته. راستش انتظار خاصی هم از دیدن کارخانه نداشتم، ولی یادم هست که عظمتش چنان من جوان بیست ساله را گرفته بود که تمام مدت به دهان سخنرانان چشم دوخته بودم که بفهمم چنین عملیات عریض و طویلی را چطور اداره میکنند. توی راه برگشت، چشمدوخته به شانههای اتوبان به مشاهداتم فکر کردم. از تماشای اندرکنش مدیرها فهمیده بودم که لازمه مدیریت چنین جایی حضور یک عده آدم قابلاعتماد و باجربزه است که بدانی هرکدام یک طرف کار را گرفتهاند. آن روز یک دیدار دو ساعته و یک ناهار پرچرب، برای منِ درگیر درس و دانشگاه و تحلیل سازه و هزار آرزوی دور و دراز درس مدیریت شد.
دوم، دو سالی گذشت. بیربط به قصه اول، بیربط به کارخانه، حتی بیربط به ایدههای تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچالفروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی میخوردیم و گپ میزدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت میکرده و توضیح میداده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «میدونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا میخوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»
سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دورهی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیدهام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمیگردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنمدارِ قابلاعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمیدانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز میدهند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
دوم، دو سالی گذشت. بیربط به قصه اول، بیربط به کارخانه، حتی بیربط به ایدههای تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچالفروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی میخوردیم و گپ میزدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت میکرده و توضیح میداده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «میدونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا میخوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»
سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دورهی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیدهام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمیگردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنمدارِ قابلاعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمیدانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز میدهند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، توی باشگاه با رفقا خوش و بش میکردم که یک خانمی رد شد و دیدم که تیشرت شرکت فلان تنش است. شرکت فلان یک کارفرمای فسقلی شرکت ما بود که در سال فلانقدر مثقال با شرکت ما کار میکرد و به عنوان یکی از کوچکترین کارفرماهای شرکت داده بودندش دست من تازهکار. با کار خوب و شناختن این و آن و جلب اعتماد و دو سال این در و آن در زدن، فلانقدر مثقال شده بود سالی شش رقم و به خاطرش یک ترفیع هم گرفته بودم و دروغ چرا؟ نه من انتظار رشد بیشتر داشتم و نه همکارها و نه روسا. خودم را به خانم تیشرت شرکت فلان پوشیده معرفی کردم. خودش جای دیگری کار میکرد و شرکت فلان، شرکت آقای همسر بود. دو هفته بعد به آقای همسر معرفی شدم. سر صحبت گفت والیبال دوست دارد و قاطی لیگ چهارشنبه شبها شد. دو سه ماهی گذشت تا یک روز که پای میز کار کاسه چینی به روم میبردم و دیبای رومی به هند، آقای همسر زنگ زد که «راستی هموالیبالی جان، شرکت شما خدمات مهندسی ایمنی هم دارد؟ چند جا زنگ زدم نداشتند، گفتم از تو هم بپرسم.» داشتیم. چند هفته بعد فلانقدر مثقالی که شده بود سالی شش رقم، تبدیل شد به سالی هفت رقم. بعد یک روز تلفن بیهوا زنگ خورد که گل کاشتی برادر، بلند شو بیا مصاحبه. موقع ترفیع بعدی رسیده.
دوم، سر این داستان فهمیدم که کاربلدی و مهارت و علم و دانش و تجربه کار موجود را نگه میدارند و امکانِ برداشتن قدم بعدی را ایجاد میکنند، خود قدم بعدی اما معمولا بیرون این دایره است. رشد از آنجا شروع میشود که «از خانم حداقل بیست سال بزرگتر از خودم بپرسم که داستان لوگوی تیشرت چیست یا نه.» رشد یک ذره ناراحتی با خودش دارد، یک ذره شرم، یک نمه دودلی. اما روند تقریبا همیشه همین است. شروع کردم به پرس و جو کردن: بزرگترین کارفرمای دفتر ما از یک سوال آمده بود. در سال یک بار زنگ میزدند که فلان گزارش را برای ما بنویسید، همکارم رفته بود کارخانهشان و گزارش کذایی را نوشته بود و وقتی کارش تمام شده بود به جای یک خداحافظی ساده، پرسیده بود که راستی فلانی، چند وقته میخوام بپرسم، برای کار دیگری احتیاج به ما ندارید؟ جواب داده بودند که چرا اتفاقا، تا الان سالی یک روز میآمدید اینجا، از این به بعد هفتهای دو روز بیایید. بعد بزرگترین کارفرمای کل تاریخ شرکت از یک تلفن آمده بود. بیست سال قبل یکی از همکارها گفته بود باداباد، زنگ بزنیم و خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که ما در کار خودمان واقعا خوبیم، با شرکت ما کار میکنید؟ آقای آن طرف خط گفته بود حالا بیایید اینجا صحبت کنیم ببینم کارتان را بلدید یا نه، و قصه رفته بود تا بیست سال بعدش.
سوم، هزار حرف توی دل ماست که نمیزنیم. هزار سوال که نمیپرسیم. هزار تصمیم که به خاطر دو دلی نمیگیریم. هر کسی ممکن است با حساب هزینه و فایده به این نتیجه برسد که حرفی را نزند، یا به دلیل اخلاقی تصمیمی را نگیرد، یا به خاطر محدودیتهای خانوادگی فعلا دنبال همان قانون اینرسی باشد. اینها همه دلایلی هستند قابل قبول و احترام. آنچه قابل قبول نیست، حرکت نکردن به خاطر آن یک لحظه دودلی است. میدانم که یک چسب غریبی دارد این «وضعیت موجود»، ولی آدمها معمولا بیشتر از آنچه فکر میکنیم پذیرنده ریسکهای ما هستند و دودلی بیشتر از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد توی سر ماست. آقای توماس هاکسلی یک زمانی فرمود که «تصمیمت رو بگیر و با عواقبش زندگی کن. خیری در این جهان از دودلی به دست نیامده.» اینکه خانواده هاکسلی بعد از نسلها درست از زمان ایشان تبدیل به «خانواده هاکسلی» شدن شاید از همین تفکر آمده باشد.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
دوم، سر این داستان فهمیدم که کاربلدی و مهارت و علم و دانش و تجربه کار موجود را نگه میدارند و امکانِ برداشتن قدم بعدی را ایجاد میکنند، خود قدم بعدی اما معمولا بیرون این دایره است. رشد از آنجا شروع میشود که «از خانم حداقل بیست سال بزرگتر از خودم بپرسم که داستان لوگوی تیشرت چیست یا نه.» رشد یک ذره ناراحتی با خودش دارد، یک ذره شرم، یک نمه دودلی. اما روند تقریبا همیشه همین است. شروع کردم به پرس و جو کردن: بزرگترین کارفرمای دفتر ما از یک سوال آمده بود. در سال یک بار زنگ میزدند که فلان گزارش را برای ما بنویسید، همکارم رفته بود کارخانهشان و گزارش کذایی را نوشته بود و وقتی کارش تمام شده بود به جای یک خداحافظی ساده، پرسیده بود که راستی فلانی، چند وقته میخوام بپرسم، برای کار دیگری احتیاج به ما ندارید؟ جواب داده بودند که چرا اتفاقا، تا الان سالی یک روز میآمدید اینجا، از این به بعد هفتهای دو روز بیایید. بعد بزرگترین کارفرمای کل تاریخ شرکت از یک تلفن آمده بود. بیست سال قبل یکی از همکارها گفته بود باداباد، زنگ بزنیم و خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که ما در کار خودمان واقعا خوبیم، با شرکت ما کار میکنید؟ آقای آن طرف خط گفته بود حالا بیایید اینجا صحبت کنیم ببینم کارتان را بلدید یا نه، و قصه رفته بود تا بیست سال بعدش.
سوم، هزار حرف توی دل ماست که نمیزنیم. هزار سوال که نمیپرسیم. هزار تصمیم که به خاطر دو دلی نمیگیریم. هر کسی ممکن است با حساب هزینه و فایده به این نتیجه برسد که حرفی را نزند، یا به دلیل اخلاقی تصمیمی را نگیرد، یا به خاطر محدودیتهای خانوادگی فعلا دنبال همان قانون اینرسی باشد. اینها همه دلایلی هستند قابل قبول و احترام. آنچه قابل قبول نیست، حرکت نکردن به خاطر آن یک لحظه دودلی است. میدانم که یک چسب غریبی دارد این «وضعیت موجود»، ولی آدمها معمولا بیشتر از آنچه فکر میکنیم پذیرنده ریسکهای ما هستند و دودلی بیشتر از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد توی سر ماست. آقای توماس هاکسلی یک زمانی فرمود که «تصمیمت رو بگیر و با عواقبش زندگی کن. خیری در این جهان از دودلی به دست نیامده.» اینکه خانواده هاکسلی بعد از نسلها درست از زمان ایشان تبدیل به «خانواده هاکسلی» شدن شاید از همین تفکر آمده باشد.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
هیچ چیز را روی سنگ نساختهاند. بنیان همه چیز بر ماسه است، ولی ما باید چنان بسازیم که انگار ماسه سنگ است. - خورخه لوییس بورخس
اول، هر روز قبل از شروع کار، بعد از صبحانه و دو و وزنه و راهی کردن دخترک به مدرسه، دو بار با دست میزنم روی میز کار و به خودم یادآوری میکنم که جهان سستبنیان است و همه این چیزها که ساختهایم ممکن است نیم ساعت دیگر نباشد. بعد یک مدیتیشن پنج دقیقهای دارم و بین نه تا ده ساعت با تمام وجودم کار میکنم. انگار نه انگار که فکر اول این بود که جهان سستبنیان است. این داستان سالهاست که هست. دو سال و نه ماه بود کار میکردم که به من گفتند موقع این است که دفتر خودت را داشته باشی و اولین صبحی که وارد دفتر خودم شدم، زدم روی میز و یاد سستبنیانی جهان افتادم. یک سال بعد از آن روز هم جمله آقای بورخس را خواندم.
دوم، دلیل برای نبودن همه این چیزها که ساختهام راستش زیاد است. ممکن است دکترت یک روز بیهوا زنگ بزند و بگوید یک چیزی توی خونت یک ذره بالا و پایین است، ممکن است مدیرعامل شرکت یک روز صبح بیدار شود و فکر کند که این خدمات آلودگی هوا دو تا عددش کم و زیاد شده بدهیم برود، ممکن است اقتصاد جهان از هم بپاشد، ممکن است مجبور شوی ناگهان همهچیز را بگذاری کنار که مدتها از عزیزی مراقبت کنی، یا ممکن است یک روز صبح بیدار شوی و بگویی دیگر بس است. جهان هر چقدر خواست تلاش کند، این دو روز عمر من باشد برای علایق شخصی.
سوم، دو سال و اندی پیش که آقای پدر فوت کرده بود و من دوربین به دست دور جهان دنبال ریستارت کردن ویندوزم میگشتم، بچههای شرکت فکر کرده بودند که از مرخصی برنمیگردم. برگشتم. به لطف همین که همیشه فکر کردهام بنیان جهان از ماسه است و از زندگی انتظار بیشتری نمیشود داشت. یعنی کلا از زندگی انتظاری نمیشود داشت، بیشترش بخورد توی سرش. دیگر مایی که یک سالگیمان انقلاب شد و توی ایران دهه شصت وسط جنگ بزرگ شدیم و هنوز بعد از سالها ناگهان متوجه میشویم که در حال راه رفتن داریم ناخودآگاه تم «انجزه انجزه انجزه وحده»ی اخبار آن زمان را زمزمه میکنیم باید بدانیم که بنیان جهان بر ماسه است. هزار بلای دیگر که زندگی سر خودمان آورده بماند. هیچکدام اینها ولی دلیل نیست که آدمیزاد همه وجودش را توی کارش، باورش، تصمیمش، یا لحظه لحظه زندگیش نریزد. شاید، فقط شاید، ماسه جهان برای خودش و دیگران کمی پرملاتتر شود. یک رفیقی یک زمانی نوشته بود که آدمهای دهه شصت قهرمان واقعی بودند که وسط آن همه ناپایداری جنگیدند و عشق ورزیدند و زندگی کردند. موافقم. حرف آقای بورخس را زندگی میکردند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، هر روز قبل از شروع کار، بعد از صبحانه و دو و وزنه و راهی کردن دخترک به مدرسه، دو بار با دست میزنم روی میز کار و به خودم یادآوری میکنم که جهان سستبنیان است و همه این چیزها که ساختهایم ممکن است نیم ساعت دیگر نباشد. بعد یک مدیتیشن پنج دقیقهای دارم و بین نه تا ده ساعت با تمام وجودم کار میکنم. انگار نه انگار که فکر اول این بود که جهان سستبنیان است. این داستان سالهاست که هست. دو سال و نه ماه بود کار میکردم که به من گفتند موقع این است که دفتر خودت را داشته باشی و اولین صبحی که وارد دفتر خودم شدم، زدم روی میز و یاد سستبنیانی جهان افتادم. یک سال بعد از آن روز هم جمله آقای بورخس را خواندم.
دوم، دلیل برای نبودن همه این چیزها که ساختهام راستش زیاد است. ممکن است دکترت یک روز بیهوا زنگ بزند و بگوید یک چیزی توی خونت یک ذره بالا و پایین است، ممکن است مدیرعامل شرکت یک روز صبح بیدار شود و فکر کند که این خدمات آلودگی هوا دو تا عددش کم و زیاد شده بدهیم برود، ممکن است اقتصاد جهان از هم بپاشد، ممکن است مجبور شوی ناگهان همهچیز را بگذاری کنار که مدتها از عزیزی مراقبت کنی، یا ممکن است یک روز صبح بیدار شوی و بگویی دیگر بس است. جهان هر چقدر خواست تلاش کند، این دو روز عمر من باشد برای علایق شخصی.
سوم، دو سال و اندی پیش که آقای پدر فوت کرده بود و من دوربین به دست دور جهان دنبال ریستارت کردن ویندوزم میگشتم، بچههای شرکت فکر کرده بودند که از مرخصی برنمیگردم. برگشتم. به لطف همین که همیشه فکر کردهام بنیان جهان از ماسه است و از زندگی انتظار بیشتری نمیشود داشت. یعنی کلا از زندگی انتظاری نمیشود داشت، بیشترش بخورد توی سرش. دیگر مایی که یک سالگیمان انقلاب شد و توی ایران دهه شصت وسط جنگ بزرگ شدیم و هنوز بعد از سالها ناگهان متوجه میشویم که در حال راه رفتن داریم ناخودآگاه تم «انجزه انجزه انجزه وحده»ی اخبار آن زمان را زمزمه میکنیم باید بدانیم که بنیان جهان بر ماسه است. هزار بلای دیگر که زندگی سر خودمان آورده بماند. هیچکدام اینها ولی دلیل نیست که آدمیزاد همه وجودش را توی کارش، باورش، تصمیمش، یا لحظه لحظه زندگیش نریزد. شاید، فقط شاید، ماسه جهان برای خودش و دیگران کمی پرملاتتر شود. یک رفیقی یک زمانی نوشته بود که آدمهای دهه شصت قهرمان واقعی بودند که وسط آن همه ناپایداری جنگیدند و عشق ورزیدند و زندگی کردند. موافقم. حرف آقای بورخس را زندگی میکردند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian