«میخواهم، همیشه بنشینم و همیشه بگریم!»
«ببین! رفیقی، که تو او را به دست میسودی و قلب تو خشنود میشد، کرمها او را مانند جامهی کهنهیی میخورند. انکیدو، دوست تو، که دست تو را میگرفت، مانند خاک رس شده، او غبار زمین شده. او در خاک افتاد و خاک شد.»
گیلگمش میخواست، باز هم بیشتر بپرسد، که سایهی انکیدو ناپدید گردید.
گیلگمش به اوروک باز گشت، به شهری، که حصارهای بلند دارد. معبد بر فراز کوه مقدس به آسمان سر کشیده.
گیلگمش بر زمین افتاد، تا بخسبد؛ و مرگ او را در تالار درخشندهی قصر وی در آغوش کشید.
جملات پایانی افسانهی گیلگمش، به ترجمهی داود منشیزاده
اپیزود جدید رادیو تراژدی زندگی منشیزاده را روایت میکند. آن را در همین کانال بشنوید.
@radiotragedy
«ببین! رفیقی، که تو او را به دست میسودی و قلب تو خشنود میشد، کرمها او را مانند جامهی کهنهیی میخورند. انکیدو، دوست تو، که دست تو را میگرفت، مانند خاک رس شده، او غبار زمین شده. او در خاک افتاد و خاک شد.»
گیلگمش میخواست، باز هم بیشتر بپرسد، که سایهی انکیدو ناپدید گردید.
گیلگمش به اوروک باز گشت، به شهری، که حصارهای بلند دارد. معبد بر فراز کوه مقدس به آسمان سر کشیده.
گیلگمش بر زمین افتاد، تا بخسبد؛ و مرگ او را در تالار درخشندهی قصر وی در آغوش کشید.
جملات پایانی افسانهی گیلگمش، به ترجمهی داود منشیزاده
اپیزود جدید رادیو تراژدی زندگی منشیزاده را روایت میکند. آن را در همین کانال بشنوید.
@radiotragedy
tg-me.com/radiotragedy/960
Create:
Last Update:
Last Update:
«میخواهم، همیشه بنشینم و همیشه بگریم!»
«ببین! رفیقی، که تو او را به دست میسودی و قلب تو خشنود میشد، کرمها او را مانند جامهی کهنهیی میخورند. انکیدو، دوست تو، که دست تو را میگرفت، مانند خاک رس شده، او غبار زمین شده. او در خاک افتاد و خاک شد.»
گیلگمش میخواست، باز هم بیشتر بپرسد، که سایهی انکیدو ناپدید گردید.
گیلگمش به اوروک باز گشت، به شهری، که حصارهای بلند دارد. معبد بر فراز کوه مقدس به آسمان سر کشیده.
گیلگمش بر زمین افتاد، تا بخسبد؛ و مرگ او را در تالار درخشندهی قصر وی در آغوش کشید.
جملات پایانی افسانهی گیلگمش، به ترجمهی داود منشیزاده
اپیزود جدید رادیو تراژدی زندگی منشیزاده را روایت میکند. آن را در همین کانال بشنوید.
@radiotragedy
«ببین! رفیقی، که تو او را به دست میسودی و قلب تو خشنود میشد، کرمها او را مانند جامهی کهنهیی میخورند. انکیدو، دوست تو، که دست تو را میگرفت، مانند خاک رس شده، او غبار زمین شده. او در خاک افتاد و خاک شد.»
گیلگمش میخواست، باز هم بیشتر بپرسد، که سایهی انکیدو ناپدید گردید.
گیلگمش به اوروک باز گشت، به شهری، که حصارهای بلند دارد. معبد بر فراز کوه مقدس به آسمان سر کشیده.
گیلگمش بر زمین افتاد، تا بخسبد؛ و مرگ او را در تالار درخشندهی قصر وی در آغوش کشید.
جملات پایانی افسانهی گیلگمش، به ترجمهی داود منشیزاده
اپیزود جدید رادیو تراژدی زندگی منشیزاده را روایت میکند. آن را در همین کانال بشنوید.
@radiotragedy
BY رادیو تراژدی
Share with your friend now:
tg-me.com/radiotragedy/960