Telegram Group & Telegram Channel
سلام خواجه محمد!
سلام مهتاب!
نمی‌دانم کجایی. این بار در کدامین بلادی. از اینجا رفته‌ای؟ یا هستی و در تاریکی نشسته‌ای؟
نمی‌دانم هنوز «تویی» یا باید دیگر که «او» بناممت؟ با آن ضمیرِ خالی؛ او که یعنی دیگر نیست، او که یعنی رفت، او که یعنی تنهایم و در وهمِ خویش، حدیثِ نفس می‌گویم. ای آشنا، کجایی در این پهنه‌ی وسیع؟ پرتویت کجاست در این شبِ وهم‌انگیزِ دیرپا؟
می‌دانم برای دیگران هستی و هرکس تو را در خاطره‌ای به یاد می‌آورد؛
دیگران به یادت می‌آورند که از جمع کناره نمی‌گرفتی و از خلوت خویش هم در عذاب نبودی. چون بودی، چشم‌ها به سوی خویش می‌گرداندی و چون نبودی، نگاه بر جای خالی‌ات خیره می‌ماند.
در خاطراتِ یکی، هنوز همان مردِ گفت‌وگویی؛ همان که مهم نبود در ستادِ انتخابات، در کتابفروشی یا در یک گعده‌ی دوستانه باشد، همه‌جا گرم بحث بود. عمر خویش بر سرِ گفت‌وگو نهاد و در اوج مریضی نیز از صحبت با مخالف خویش، کناره نگرفت؛ زیرا می‌دانست آنجا که مدارایِ گفتن و شنیدن نباشد، انسان نیز نخواهد بود.
در یاد یکی، همان نویسنده‌ی نادیده‌ی یادداشت‌هایت هستی. همو که شباهنگام از پله‌های خانه پایین می‌رفت تا در اتاق تنهاییش، بارِ روز را به دوشِ واژه‌ها بی‌افکند. از رنجِ مردمان می‌نوشت و از آن رشته‌ی پیوندی می‌ساخت با هزار جانِ نادیده؛ زیرا می‌دانست که بی‌پیوند، انسانیّت نخواهد بود.
شاگردی به یاد می‌آورد که چگونه به مهربانی، بند از پایِ فکرش برداشتی. برای او همانی که گفت: برو و بگذار جهان، خود تو را بیاموزد؛ زیرا می‌دانست آن‌ روح که آفتاب را نبیند، سرانجام، خویش را در دوده‌یِ شمعِ پستویِ خانه، خفه خواهد کرد.
در ذهنِ تابستانیِ دوستی، هنوز همانی که زیرِ سایه‌‌ی شاخه‌هایِ تاک، مدهوش صدایِ شجریان بود. همان که می‌دانست بی‌نوایِ خوش، مردمی سخت، دل‌مرده‌ایم.

آری مهتاب! منتشر گشته‌ای میان خاطراتمان. از خاطره‌ی آن بامداد که پیش از تابشِ آفتاب بر کوچه‌های قزوین از شهر بیرون زدی و یاکریم‌ها پشت گام‌های جوانت همهمه ‌کردند، تا خاطره‌ی آن شامگاهِ قم که در ژرفایِ هذیانِ تب‌آلودت گریستی و گفتی: حیف است ما برویم و اینان بمانند.
اما مهتاب!
برای من نمی‌توانی تنها یک خاطره باشی. خاطره مانند ردّپاست؛ آن هنگام که می‌گوید تو بوده‌ای، به این اشارت می‌کند که رفته‌ای. من باید تو را در کالبد زنده‌ات بیابم. تو را در نگاهی که می‌درخشد، در دست گرمی که هنوز لمس می‌کند و در کلام زنده‌ای که به دام کتاب و دفتر نیفتاده است، باید ببینم تا دیگربار باورت کنم. چون نباشی مرا با این خاطرات کاری نیست. چه بسیار در پایِ شعله‌یِ یادت نشسته‌‌ام  و دل به نجواهای خاطراتت سپرده‌ام، اما چون به خویش آمده‌ام، دیده‌ام که آتش، خاکسترشده و تنهایم. من نمی‌توانم به یادی از تو راضی شوم که نبودت شیرینی‌‌اش را در دهانم خاک می‌کند.
اما گاه که نیک می‌نگرم، ‌می‌بینم که نرفته‌ای. به یکباره جایی در میان این مردمان رُخ می‌نمایی. در میان آنان که دیده و نادیده دوستشان داشتی. گاه تو را در شهری دیگر، پای صحبت کسی می‌یابم که تا پیش از آن ندیده‌ بودم. گاه صدایت را در سازی می‌شنوم که به‌ هنگامِ خاموشیِ دیگران، نوایِ خویش آغاز می‌کند. تو را در نگاهِ آن رنجدیده‌ای می‌بینم که دامنِ خردش را به هیچ عصمتی نمی‌آلاید. تو را در حوالی شهر، در  دستِ پینه‌‌بسته‌ای می‌بینم که مسیرِ آب را به سوی زمین‌های خشک می‌گشاید. نگاه آشنایت را در چشمان کسی می‌یابم که در ژرفای تاریکی هنوز امّید می‌بندد و امّید می‌پرورد.  
در این لحظه‌ها‌ یقین می‌کنم که تو هستی و در وجودمان چیزی بیش از یک خاطره‌ای. تو در ما نفس می‌کشی و گرمِ زندگی هستی؛ زیرا هرکس از تو چیزی برگرفته است. تو در وجود مردمان به جا مانده‌ای.
آری مهتاب!
ما آرامگهت را می‌شناسیم. تو نیز گاهی در این شبانِ مهتابی به یاد ناآرامگاه ما باش، و بیا و به فردا تسلایمان ده.

 زهرا بابایی
اولِ خردادِ ۱۴۰۱



tg-me.com/rezababaei43/1342
Create:
Last Update:

سلام خواجه محمد!
سلام مهتاب!
نمی‌دانم کجایی. این بار در کدامین بلادی. از اینجا رفته‌ای؟ یا هستی و در تاریکی نشسته‌ای؟
نمی‌دانم هنوز «تویی» یا باید دیگر که «او» بناممت؟ با آن ضمیرِ خالی؛ او که یعنی دیگر نیست، او که یعنی رفت، او که یعنی تنهایم و در وهمِ خویش، حدیثِ نفس می‌گویم. ای آشنا، کجایی در این پهنه‌ی وسیع؟ پرتویت کجاست در این شبِ وهم‌انگیزِ دیرپا؟
می‌دانم برای دیگران هستی و هرکس تو را در خاطره‌ای به یاد می‌آورد؛
دیگران به یادت می‌آورند که از جمع کناره نمی‌گرفتی و از خلوت خویش هم در عذاب نبودی. چون بودی، چشم‌ها به سوی خویش می‌گرداندی و چون نبودی، نگاه بر جای خالی‌ات خیره می‌ماند.
در خاطراتِ یکی، هنوز همان مردِ گفت‌وگویی؛ همان که مهم نبود در ستادِ انتخابات، در کتابفروشی یا در یک گعده‌ی دوستانه باشد، همه‌جا گرم بحث بود. عمر خویش بر سرِ گفت‌وگو نهاد و در اوج مریضی نیز از صحبت با مخالف خویش، کناره نگرفت؛ زیرا می‌دانست آنجا که مدارایِ گفتن و شنیدن نباشد، انسان نیز نخواهد بود.
در یاد یکی، همان نویسنده‌ی نادیده‌ی یادداشت‌هایت هستی. همو که شباهنگام از پله‌های خانه پایین می‌رفت تا در اتاق تنهاییش، بارِ روز را به دوشِ واژه‌ها بی‌افکند. از رنجِ مردمان می‌نوشت و از آن رشته‌ی پیوندی می‌ساخت با هزار جانِ نادیده؛ زیرا می‌دانست که بی‌پیوند، انسانیّت نخواهد بود.
شاگردی به یاد می‌آورد که چگونه به مهربانی، بند از پایِ فکرش برداشتی. برای او همانی که گفت: برو و بگذار جهان، خود تو را بیاموزد؛ زیرا می‌دانست آن‌ روح که آفتاب را نبیند، سرانجام، خویش را در دوده‌یِ شمعِ پستویِ خانه، خفه خواهد کرد.
در ذهنِ تابستانیِ دوستی، هنوز همانی که زیرِ سایه‌‌ی شاخه‌هایِ تاک، مدهوش صدایِ شجریان بود. همان که می‌دانست بی‌نوایِ خوش، مردمی سخت، دل‌مرده‌ایم.

آری مهتاب! منتشر گشته‌ای میان خاطراتمان. از خاطره‌ی آن بامداد که پیش از تابشِ آفتاب بر کوچه‌های قزوین از شهر بیرون زدی و یاکریم‌ها پشت گام‌های جوانت همهمه ‌کردند، تا خاطره‌ی آن شامگاهِ قم که در ژرفایِ هذیانِ تب‌آلودت گریستی و گفتی: حیف است ما برویم و اینان بمانند.
اما مهتاب!
برای من نمی‌توانی تنها یک خاطره باشی. خاطره مانند ردّپاست؛ آن هنگام که می‌گوید تو بوده‌ای، به این اشارت می‌کند که رفته‌ای. من باید تو را در کالبد زنده‌ات بیابم. تو را در نگاهی که می‌درخشد، در دست گرمی که هنوز لمس می‌کند و در کلام زنده‌ای که به دام کتاب و دفتر نیفتاده است، باید ببینم تا دیگربار باورت کنم. چون نباشی مرا با این خاطرات کاری نیست. چه بسیار در پایِ شعله‌یِ یادت نشسته‌‌ام  و دل به نجواهای خاطراتت سپرده‌ام، اما چون به خویش آمده‌ام، دیده‌ام که آتش، خاکسترشده و تنهایم. من نمی‌توانم به یادی از تو راضی شوم که نبودت شیرینی‌‌اش را در دهانم خاک می‌کند.
اما گاه که نیک می‌نگرم، ‌می‌بینم که نرفته‌ای. به یکباره جایی در میان این مردمان رُخ می‌نمایی. در میان آنان که دیده و نادیده دوستشان داشتی. گاه تو را در شهری دیگر، پای صحبت کسی می‌یابم که تا پیش از آن ندیده‌ بودم. گاه صدایت را در سازی می‌شنوم که به‌ هنگامِ خاموشیِ دیگران، نوایِ خویش آغاز می‌کند. تو را در نگاهِ آن رنجدیده‌ای می‌بینم که دامنِ خردش را به هیچ عصمتی نمی‌آلاید. تو را در حوالی شهر، در  دستِ پینه‌‌بسته‌ای می‌بینم که مسیرِ آب را به سوی زمین‌های خشک می‌گشاید. نگاه آشنایت را در چشمان کسی می‌یابم که در ژرفای تاریکی هنوز امّید می‌بندد و امّید می‌پرورد.  
در این لحظه‌ها‌ یقین می‌کنم که تو هستی و در وجودمان چیزی بیش از یک خاطره‌ای. تو در ما نفس می‌کشی و گرمِ زندگی هستی؛ زیرا هرکس از تو چیزی برگرفته است. تو در وجود مردمان به جا مانده‌ای.
آری مهتاب!
ما آرامگهت را می‌شناسیم. تو نیز گاهی در این شبانِ مهتابی به یاد ناآرامگاه ما باش، و بیا و به فردا تسلایمان ده.

 زهرا بابایی
اولِ خردادِ ۱۴۰۱

BY یادداشت‌ها


Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280

Share with your friend now:
tg-me.com/rezababaei43/1342

View MORE
Open in Telegram


یادداشت‌ها Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

The SSE was the first modern stock exchange to open in China, with trading commencing in 1990. It has now grown to become the largest stock exchange in Asia and the third-largest in the world by market capitalization, which stood at RMB 50.6 trillion (US$7.8 trillion) as of September 2021. Stocks (both A-shares and B-shares), bonds, funds, and derivatives are traded on the exchange. The SEE has two trading boards, the Main Board and the Science and Technology Innovation Board, the latter more commonly known as the STAR Market. The Main Board mainly hosts large, well-established Chinese companies and lists both A-shares and B-shares.

یادداشت‌ها from us


Telegram یادداشت‌ها
FROM USA