Telegram Group Search
قفسه کتاب
🪶رمان جاده تنهایی ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت آخر ــ نعمت: ساعت یازده بجه روز بود که رفتم پشت مهسایم آماده شده بود وا خانمم چه زیبا شده بود شبیه فرشته ها، با آن لباس سبز خیلی مقبول شده بود نزدیکش شدم و در گوشش گفتم می خواهی قاتلم شوی دلبر ظالم؟ لبخندی زد و…
#پیام_نویسنده...

زندگی همانند آب روان است که می گذرد درین دنیا همه یک قسم زندگی نمیکنند، بلی این دنیا امتحان است یکی غرق در خوشی و خوشبختی اس.ت یکی غرق در سختی و بد بختی، اما بدانیم حال دوران دایما یکسان نیست، امروز چگونه زندگی می کنیم و اینکه فردای ما چی می شود را بجز الله سبحان کسی دیگر نمی داند، شاکی سختی های زندگی نباشیم و هیچ وقتی ناشکری نکنیم، و قبل از اینکه خود را با کسانی که زندگی خوبتری نسبت به ما دارند مقایسه کنیم یکبار با کسانی که زندگی خیلی پایان تر از ما دارن وآرزوی شان است که ای کاش بجای ما می بودند مقایسه کنیم آنوقت است که می دانیم باید هر لحظه شکر گذار باشیم، همیشه در جاده ها می بینم اطفال دست به گدایی می زنند و هزاران قسم کار خلاف انجام می دهند دلم بدرد می آید می دانم مجبور هستند چون همه آرزوی یک زندگی خوب را دارد آنها هم می خواهند به مکتب بروند، آنها هم می خواهند خوب بپوشند خوب بخورند و آسوده بخوابند.
این داستان را نوشتم هرچند واقعی نیست اما مثل نعمت هزاران طفل دیگر در چنین بد بختی به سر می برند همه خوش شانس نیستند که با یک شخص خوب همچو عزت مقابل شوند که برای آنها سرپناهی دهد،
نه تنها اطفال خیلی از جوانان که اقتصاد ضعیف دارند ودست به هر نوع فساد می زنند منشا این بدبختی بهران اقتصادی کشور ماست همین بهران است که هزاران طفل هزاران جوان با مشقت های فقر دست و پنجه نرم می کنند ای کاش همه مثل نعمت به فکر کار و تلاش باشند و بجز از الله دستش را به سوی خلق الله دراز نکند
شاعر چه زیبا گفته
نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
به راستی تا زحمت نکشیم تلاش نکنیم راحت و آسوده نمیباشیم خداوند پاداش همه زحمات هر انسان را می دهد
با تشکر فراوان از تک تک شما مطالعه گران عزیز ازین که این رمان را تا اخیر مطالعه کردید، اولین نوشته ام بود بابت کمی و کاستی هایش و یا اگر مشکلات تایپی داشت معزرت می خواهم ان شاءالله در آینده خوبتر و خوبتر بنویسم
1400/5/15
#سپاس
#Saba_Sadr✍🏻

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


لیلا برو ! شرمنده ام مجنون سابق نیستم
دیرآمدی و من دگر آن مرد عاشق نیستم

بعد تو بر زخم دل بس که نمک پاشیده اند
من حریف طعنه های این خلایق نیستم


نیمه شبها تا سحر صد بار مُردن ساده نیست
خسته ام لحظه شمار این دقایق نیستم

کودک احساس را در خود به دار آویختم
درد این است با خودم همواره صادق نیستم


یک گلستان و دو گل آفت زده دردست باد
سینه ام تنگ است و دنبال شقایق نیستم


این بماند که چه بود و چه گذشت بر من وَ تو
من دگر در بند آن کشف حقایق نیستم


بعد تو لیلی مرا سنگ صبورم خوانده اند
هر که پرسیدش بگو مجنون لایق نیستم

#جواد_الماسی

بابت حمایت تان کانال قفسه کتاب خیلی ممنون

امشب پی دی اف رمان جاده تنهایی را نشر میکنیم
و در ضمن یک رمان جدید و دلچسپ از نویسنده جوان بانو صباصدر را نیز نشر خواهیم کرد و چکیده ای از زندگی نامه‌اش را نیز به نشر میسپاریم.

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
داستان جدید👇 از نویسنده قبلی یعنی بانو صباصدر


🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

2024/1/8
#قسمت اول

آغاز

گاهی به چشم هایش دست می کشیدم
گاهی هم به مژگانش
گاهی هم برس روی لبان خندانش می چرخید،
لبخند می زد و در دستش کبوتر سفیدی بود، ترسیم این دخترک کوچکِ خندان!
برایم حس خوبی می داد، طرح لبخندش به زیبایی تصویر بی نهایت افزوده بود،
چشم هایش!
چشم هایش برق خاصی داشت، شبیه تصویری که در گوشیم بود دانه دانه مژگان می کاشتم، اندازه این نقاشی بزرگتر از نقاشی های بود که در کارگاه هنری ام قرار داشت، این بار من هم شبیه تصویر لبخند می زدم.
موهایش انگار قصد رهایی از لا به لای بافت داشت و قسمت زیادی از موهای خرمایی اش بیرون زده بود، نقاشی تصویر آن فرشته کوچک دل انگیز بود...
روز کاری دشواری داشتم، اما در مسیر راه دانشگاه و کارگاه دخترکی را دیدم که کبوتری در دست داشت و می خندید.
فاصله ام را ازش کمتر ساختم منظره قشنگی بود تصویری ازش گرفتم، و راهی کارگاه شدم.
تقریبا چهار ساعت پی هم در صنوف درس داشتم، با آنکه استاد دانشگاه بودم یک کتابخانه و کارگاه هنری داشتم،
نقاشی و رسامی می کردم.
کتابخانه و کارگاه ام یکجا بود صالون بزرگی بود یک طرف آن تابلو های نقاشی ام و طرف دیگر آن الماری های بزرگ کتاب بود،
محصلین زیادی رفت و آمد می کردند و به مقصد مطالعه می آمدند و عده یی هم برای دیدن و خرید تابلو های نقاشی من.
خسته بودم اما دلم نمی خواست دست بکشم از نقاشی این تصویر پر انرژی، در جریان نقاشی بودم که شاگردم سلام کرد
ــ سلام استاد یوسف! خسته نباشید خوب هستید؟
ــ یوسف: علیکم سلام طارق جان زنده باشی،
ــ طارق: ماشاالله استاد جان باز هم هنر شما خیره کننده است عجب تصویر قشنگی. ببخشید وسط کار تان مزاحم شدم، اگر وقت داشته باشید در مورد درس دیروز مضمون قضا و ثارنوالی چند سوالی ازتان داشتم
ــ یوسف: درست است مشکلی نیست در میز مطالعه منتظرم باش اکنون می آیم
ــ زنده باشین استاد مهربانم حتما
ــ یوسف: نقاشی را بلند کردم چون دستانم معلق خسته شده بود خواستم روی میز مطالعه گذاشته و نقاشی کنم اینگونه راحت تر میشد و همچنان سوالات طارق را هم می شد همزمان با کارم پاسخ بدهم.
مواد مورد نیاز را برداشتم و میز بزرگی که برای مطالعه محصلین بود در گوشه از آن جا خوش کردم، چندین سوال طارق را پاسخ دادم و چند مورد کلیدی مرتبط به درس را نیز بازگو کردم، طارق با تشکری ازم خداحافظی کرد
سرگرم کشیدن موهای خرمایی این دختر خندان بودم، یک ساعتی گذشته بود و تقریبا ۸۰%نقاشی را تمام کرده بودم.
خیلی خسته بودم، به ساعتم نگاه کردم 02:00p. m را نشان می داد یک ساعت دگر نیز وقت داشتم بعدش باید به دانشگاه بر می گشتم
ساعت چهار عصر در صنف سمستر چهارم حقوق تدریس داشتم
محصلین یکی پی هم می آمدند و اکثریت شان سوی من قدم گذاشته و از هنرم تحسین می کردند و من چون زمان کمتر داشتم بدون نگاه کردن به آنها ازشان تشکر می کردم
بیست دقیقه دیگر نیز گذشته بود چشم برداشتم از نقاشی دور و برم را نگاهی انداختم، کتابخانه امروز آنقدر شلوغ نبود در حد تقریبا هشت محصل از دانشگاه که در نزدیک کتابخانه ام بود حضور داشتند و در کارگاه نیز سه نفر از نقاشی ها تصویر برداری می کردند، اینجا برایم آرامش خاص می داد
چشمانم برای دیدن اطرافم در حرکت بود ناگهان به گونه عجیبی متوقف شد،
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
داستان جدید👇 از نویسنده قبلی یعنی بانو صباصدر 🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر 2024/1/8 #قسمت اول آغاز گاهی به چشم هایش دست می کشیدم گاهی هم به مژگانش گاهی هم برس روی لبان خندانش می چرخید، لبخند می زد و در دستش کبوتر سفیدی بود، ترسیم این دخترک…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوم

چشمانم برای دیدن اطرافم در حرکت بود ناگهان به گونه عجیبی متوقف شد،

دختری که پشتش بمن بود و در گوشه از کتابخانه برای گرفتن کتابی تقلا می کرد چون کتاب مورد نظرش در الماری بلند بود دستش نمی رسید، تا اینکه مسوول کتابخانه رسید و برایش کمک کرد و کتاب را پایان کرد
آن دختر تشکر کرد
نگاهم را ازش برداشتم بی آنکه به صورتش نگاه کنم و دوباره بخاطر تمام کردن نقاشی دست جنباندم
آن دختر نزدیک آمد و خواست در میز مطالعه بنشیند، اما انگار نگاهش روی نقاشی من ثابت ماند
سنگینی نگاهش را می توانستم حس کنم، بعد از نگاه کردن طولانی حرفی زد که حرکت دستانم متوقف شد

ـــ ای کاش زندگی به زیبایی لبخند کودکانه بود،

ــ یوسف: این حرف باعث شد که نگاهم را از ورق بردارم و سر بلند کنم!

فراموشم نمی شود لحظه که غرق شدم، فراموشم نمی شود لحظه یی که از خودم بیگانه شدم، تا سر بلند کردم چشمانم با دیدن آن چشمانش متوقف شد انگار زمان نیز متوقف شده بود،انگار مقابلم اقیانوسی قرار داشت که مرا به سوی خودش می کشید
نه نه بهتر است بگویم طوفان بود که گرد بادش خیالم را با خودش برد،
رمز عجیبی داشت طرح چشمانش، مژگان بلند که بلند تر از آن تا کنون ندیده بودم، ابرو های کشیده و کمانی اش تیر پرتاب می کرد به سمت قلب ها،
نه! زمان متوقف نشده بود فقط ریتم نفس های من غیر نورمال شد.
یوسف تورا چه شد؟ مگر نمی گفتی چشم به چشم شدن با نامحرم ها گناه است؟ چشم برداشتم و خودم را جمع و جور کردم آن دختر اصلا متوجه تغییر حالم نشد، خیلی آرام در جایش نشست و کتاب را باز کرد.

یک عمر سرم روی کتاب بود و همواره تلاش می کردم که خودکفا شوم، درس می خواندم کار می کردم تا اینکه محتاج نباشم، نوجوانی هایم را بازی نکردم، همیشه درس خواندم همیشه موفق هم شدم
در مکتب در دانشگاه همیشه در مقام اول بودم با هنر که داشتم مصارفم را خودم پیدا کردم و بعد از ختم دانشگاه خیلی زود پیشنهاد کاری برایم آمد، تا در دانشگاه منحیث استاد ایفای وظیفه نمایم.
بعد از آن کتابخانه ساختم و کارگاه هنری ام را وسعت دادم، محصلین زیادی را که نمی توانستند و هزینه کافی بابت خرید کتاب نداشتند رایگان کتاب مطالعه می کردند و می نشستند، کتابخانه من دولتی نبود اما با آن هم بابت مطالعه کتاب پول نمی گرفتم، می خواستم جوانان بیشتر مطالعه کنند.
پسر ۲۷ساله ایی که ۲۷بهار زندگیش را گذراند اما از زمانی که خودش را شناخت دوست داشت همیشه پای خودش بایستد و بتواند برای بقیه بی هیچ توقهی همکاری کند،
هیچ گاهی دوست نداشتم باعث آزار کسی شوم و به طبقه اناث احترام خاصی داشتم، محصلین زیادی دارم که حتی متوجه نگاه های سنگین شان می شوم اما همیشه گریزانم، تا کنون به ازدواج فکر نکرده بودم،
اهل خوش گذرانی هم نبودم، می دانستم هرچه حلالش زیباست، اگر چشم به ناموس کسی دوخت پس باید منتظر پاسخش هم بود چنانچه می گویند چیزی که کشت کنی همان را درو می کنی.
انسان عاشقِ بودم اما عاشق هنرم، عاشق مسلکم، عاشق وظیفه ام، معنی عشق را عمیقا درک می کردم...
اینبار مرا چه شده است؟ یوسف چه بر سرت آمده؟ چرا چشم به چشم شدن با یک دختری که اولین بار است می بینی اینگونه حالت را دگرگون ساخت، تپش قلبت را بیشتر ساخت؟ به خود بیا یوسف،...
چشمانم را به برس نقاشی دوختم، دستانم یاری نمی کردند، شاید به اولین بار بود با بانویی چشم به چشم شده بودم برای همین چنین شدم، همیشه هنگام صحبت دوست دارم چشمانم را به صورت جانب مقابل ثابت نسازم، گاهی به دستانم گاهی به زمین نگاه می کنم، مصروف کار خود شدم تا تمامش کنم
دوباره حرف او دستان مرا بی حرکت ساخت
ـــ جان کانفیلد چقدر قشنگ گفته زندگی یک بوم نقاشی است که از پاک کن خبری نیست،
ــ یوسف: نگاه آن دختر روی کتابش بود انگار با خودش می گفت، نمی دانم چی شد خواستم سر کلام را باز کنم در جوابش گفتم.
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت دوم چشمانم برای دیدن اطرافم در حرکت بود ناگهان به گونه عجیبی متوقف شد، دختری که پشتش بمن بود و در گوشه از کتابخانه برای گرفتن کتابی تقلا می کرد چون کتاب مورد نظرش در الماری بلند بود دستش نمی رسید، تا…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم

«معمولا در زندگی انسان ها می خواهند اشتباهات گذشته خود را پاک کنند، نه خوبی هایش را، اما اگر از زاویه دیگری بنگریم همان اشتباهات است که مارا پخته تر می سازد، پس بجای پاک کن، اشتباهات خود را بپذیریم و مثل پَله ازشان برای رسیدن به کمال پختگی استفاده کنیم.. »

ــ با گفتن این سخن آن دختر عمیقا به صورت من نگاه کرد و یک لبخند ملایم به لب هایش نشست،
از آن لبخند های که قلب را به لرزه می آورد، از آن لبخند های که می تواند یکی را اسیر کند، با آن لبخند من به عشق با یک نگاه باورمند شدم،
اسیر شدم، گرفتار شدم، برای منِ که به عشق فکر نمی کردم عجیب بود که یک لبخند افسار قلبم را به دست بگیرد..
آن دختر گفت.
ــ خیلی حرف قشنگی را یاد کردید تشکر می کنم
ــ یوسف: زبانم نمی چرخید که چیزی بگویم بلند شدم تا خودم را جمع و جور کنم، نقاشی هم تکمیل بود آن را برداشته و در کارگاه گذاشتم، و با برداشتن وسایلم از کتابخانه بیرون شدم، جسما بیرون شدم اما روحم همانجا ماند.
آن دختر کی بود؟ چه بلاهی بر سر من آورد؟
یک حس عجیبی دارم حسی که نه می توانم بگویم بد است و نه می توانم بگویم قشنگ است، یک حسی میان این دو..
آیا دوباره آن دختر را ملاقات خواهم کرد؟
اسمش چی بود؟ آیا محصل بود؟ من که تاکنون در دانشگاه ندیده بودم یا بود من نظر نکرده بودم، هزاران سوال که ذهنم را درگیر کرده بود از دنیای سوالات بیرون آمدم و خودم را نزدیک دَر دانشگاه یافتم.
وارد صنف شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با محصلین به تدریس آغاز کردم، فکرم در جایش نبود، نمی دانم درین یک ساعت درسی چه تدریس کردم انگار محصلین هم متوجه تغییر حال من بودند و بعد از ختم تدریس بیرون شدم به سوی خانه در حرکت شدم،
به خانه رسیدم مادرم با خوش رویی دروازه به رویم باز کرد، و خواهرم بعد از سلام لوازمم را از دستم گرفت
خسته بودم خواستم ساعتی را بخوابم اما نمی توانستم بخوابم، همش آن لبخند آن چشم ها تپش قلبم را بیشتر می کرد،
فردای آن شب اول به سوی کتابخانه رفتم نقاشی دیروز را تابلو ساختم و روی دیوار نصب کردم دو ساعتی بیکار بودم، چشمم به در بود شاید حور بهشت را دوباره ببینم، همه آمد و رفت جز او!
یک هفته یی گذشت اورا ندیدم، به این عقیده شدم که شاید خواب دیدم همچین حور را در خوابم ملاقات کردم، وگرنه چرا دیگر ندیدمش؟

آخر هفته بود و باید به کنفرانس اشتراک می کردم، محصلین حقوق، اقتصاد، ادبیات ، کامپیوتر ساینس همه یکجا کنفرانس برگزار کرده بودند،
من منحیث استاد دانشگاه باید حضور می داشتم، معلمین زیادی نشسته بودند و محصلین نیز یکی یکی جمع می شدند، چشم هایم روی انگشتری بود که خیلی دوستش داشتم انگشتر نقره بانگین سیاه،
آنرا چرخ می دادم که صدای مجری بلند شد، و سلام کرد صدای آشنایی بود، بی آنکه سرم را بلند کنم چشمانم را بستم این صدا برای من آشنا بود مجری کنفرانس های قبل یک پسر بنام سهراب بود پس این بانو؟

سر بلند کردم با دیدن آن مات و مبهوت شدم خودش بود همان که یک هفته است دلم را دزدیده، همان که با لبخندش همه هستی ام را به تاراج برد، پشت میز ایستاده بود و رشته سخن را باز نموده بود، بیقرار بودم انگار در جای خود قرار نمی گرفتم،
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم «معمولا در زندگی انسان ها می خواهند اشتباهات گذشته خود را پاک کنند، نه خوبی هایش را، اما اگر از زاویه دیگری بنگریم همان اشتباهات است که مارا پخته تر می سازد، پس بجای پاک کن، اشتباهات خود را بپذیریم…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهارم

با آن آرایش مختصر که در صورت داشت زیبا تر از ماه و تابنده تر از خورشید شده بود،
حسود شدم چرا همه نگاه ها روی آن است؟ چرا همه از فصاحت کلامش تعریف می کنند؟
چرا همه آرام است جز من که دلشوره عجیبی در دلم برپاست

دوست نداشتم کسی آنگونه که من اورا نگاه می کنم، نگاه کند، زمان می گذشت ولی زمان من متوقف شده بود، قبول می کنم که من عاشق شده بودم
دقایق اخیر بود و یکی پی دیگری همه آنجا را ترک می کردند ولی من!
نمی توانستم بروم، چطور دلم می خواست که دلبر کوچک خود را اینجا بمانم و باز هم گمش کنم؟
پاهایم یاری نمی کرد آن دختر هنوز هم پشت میز بود و با ورق های که در دست داشت بازی می کرد، یکی پی هم بیرون شدند فقط ده نفر بیش در تالار نبود
صدایی از عقب آمد که گفت.
ــ به به زینت امروز طوفان کردی دختر،
متوجه نبودی که همه از استعداد و جرات تو حرف می زد، همه می گفتند تازه محصل رشته ادبیات چنین فصیح صحبت می کند .

ــ یوسف: پس اسمش زینت بود، همانند خودش زیبا
پس حدسم درست بود از محصلین خودم نبود و این تازه محصل رشته ادبیات است، بلند شدم و حرکت کردم،
معلمی که همه از سیاستش می ترسید، و در محیط کاری کمتر دیده می شد که بخندد، حالا اسیر لبخند یک دختر شده! دلبر کوچک من...

به خود آمدم، یوسف این کار ها چیست؟ مگر تو معلم نیستی پس باید الگو باشی، مگر نگاه کردن به کسی که محرمت نیست گناه نیست؟ از چه زمانی تو فراموش کردی هااا!
باخود عهد کردم که تا متعلق بمن نشده، نگاهش نکنم،
چون واقعا عاشق شده بودم نمی توانستم خیالش را از سرم بیرون کنم، تصمیم گرفتم راه درستی را به پیش بگیرم
یک دوستم استاد رشته ادبیات بود، دوستی ما از هم دوره بودن در مکتب تا امروز جریان داشت همرایش خیلی راحت بودم، در کفتریای دانشگاه هردو باهم نشستیم و بی مقدمه سر صحبت را باز کردم
ــ احمد جان می خواهم موضوع مهمی را برایت بگویم، زینت محصل ادبیات، محصل خودت است؟ آیا شناختی ازش داری؟
ــ احمد: بله یوسف جان سمستر دوم رشته ادبیات است که معلم شان خودم هستم، چرا آن دختر چه کرده؟ چیزی شده؟
ــ یوسف: بله! این یوسف سرسخت را عاشق کرده، مجنون کرده، آن دختر خیالم را قلبم را دزدیده، می بینی احمد حالم را چگونه دگرگون ساخته؟
ــ احمد: از سخنان یوسف قهقه بلندی سر دادم باورم نمی شد، پسری که از نگاه های دختران فرار می کرد، اسیر یک دختر شده باشد، یوسفی که همه از سرسخت بودنش حرف می زنند، مثل پرنده محزون در حصار یک دختر زندانی شده باشد
ــ یوسف: احمد نخند خیلی هم جدی هستم به کمکت نیاز دارم، دوست ندارم اینگونه پیش بروم باید از راه حلال خواستگاریش کنم، اما نمی دانم کیست از کجاست، در کجا زندگی می کند،
ــ احمد: یوسف جان این موارد را بمن بگذار، دوست خوب به کدام روز بدرد می خورد؟، کبوتر عاشق را به عشقش می رسانم،
ــ یوسف: از حرف احمد لبخند روی لبانم مهمان شد تشکری کرده و به سوی کارگاه در حرکت شدم،..
ادامه 👇 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت چهارم با آن آرایش مختصر که در صورت داشت زیبا تر از ماه و تابنده تر از خورشید شده بود، حسود شدم چرا همه نگاه ها روی آن است؟ چرا همه از فصاحت کلامش تعریف می کنند؟ چرا همه آرام است جز من که دلشوره عجیبی…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

از صحبت های من و احمد دو روزی گذشته بود که احمد با چهره بشاش وارد کارگاه شد، مطالعه می کردم کتابی در دست داشتم، با دیدن احمد شتابان از جا بلند شدم، دلشوره داشتم، احمد گفت:

یوسف جان اول باید برایم وعده کنی که یک روز را بامن باید بروی و دوستانه تفریح کنیم هرجای که من خواستم بعد برایت می گویم که چی تحفه دارم،
گفتم احمد قبول است هرچی تو بگویی فقط بگو چی پیدا کردی
گفت آدرس خانه زینت را،
الحق که گفتند مردان خوب را خداوند با زنان خوب مقابل می کند، همانگونه که خودت مثل فرشته ها هستی آن دختر هم همچو فرشتهِ در ظاهر انسان است.
از یک فامیل نهایت روشن فکر و متدین، یوسف این دختر را بدست بیاور خوشبخت خواهی شد
ـــ یوسف: از خوشحالی منحنی لب هایم جمع نمی شد، حس قشنگی بود،
با مادرم موضوع را درجریان گذاشتم و از سیر تا پیاز برایشان تعریف کردم،
مادرم خیلی خوشحال شد به اینکه بلاخره تصمیم به ازدواج گرفتم

آمادگی لازم را گرفته و به آدرسی که از احمد گرفته بودم حرکت کردیم، مادر و خواهرم را نزدیک خانه دلبرم پیاده کردم و خودم سوی دانشگاه در حرکت شدم، دعا می کردم، که خداوند آنرا در قسمت من نوشته باشد، شام با خیلی هیجان به خانه برگشتم، مادرم در فکر بود، سراسیمه وار پرسیدم مادر جان چه شد؟

مادرم سیمای من را دید و خندید گفت
پسرم دل داشتی دختر را به دست من بدهند و بفرستند، من یک روز رفتم به خواستگاری، الحق که انتخاب پسرم حرف نداشت، دختر را پسندیدم فامیلش هم انسان های فهمیده و نامداری بودند، برایشان گفتم که ما باز هم مزاحم تان خواهیم شد...



یک هفته بعد...

ــ یوسف: یک هفته یی می شد که مادرم به خواستگاری زینت می رفت اما پاسخی نمی گرفت، برایشان از من از شغل و درامدم از همه موارد گفته بود، اما انگار زینت راضی به ازدواج نبود، حتی نمی دانست که یوسف کیست...
به خانه برگشتم مادرم پریشان بود، گفت پسرم دختر قبول نمی کند، و می گوید می خواهد درس بخواند و جدا ازین مورد می گوید که من حتی نمی شناسم یوسف کیست چگونه قبول کنم؟
پسرم فامیل زینت گفتند وقتی دخترم راضی نیست پس پاسخ ما هم منفی است.

ــ دنیا سرم هموار شد نمی توانستم فکر کنم که زینت مرا نمی خواهد، اصلا زینت مرا نمی شناسد اگر می شناخت و می فهمید که چقدر دوستش دارم اینگونه راحت دست رد نمیزد
فردای آن روز در دانشگاه بودم، ناراحت بودم، پذیرفتنش مشکل بود

نگاهم به زینت خورد که در صحن دانشگاه با دختری صحبت می کرد، دیگر تحمل نداشتم باید خودم دست به کار می شدم، نمی توانستم بی خیال اونی که مرا بی خیال از همه دار و ندارم کرد شوم...
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم از صحبت های من و احمد دو روزی گذشته بود که احمد با چهره بشاش وارد کارگاه شد، مطالعه می کردم کتابی در دست داشتم، با دیدن احمد شتابان از جا بلند شدم، دلشوره داشتم، احمد گفت: یوسف جان اول باید برایم…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم

به سویش پا تند کردم و سلام کردم متوجه حضورم شد
دوستش که محصل خودم بود گفت:
سلام استاد یوسف
با شنیدن اسمم از زبان ان دختر صورتش رنگ عوض کرد،
سلامش را پاسخ دادم و رو به زینت کردم، گفتم بانو زینت وقت دارید می خواهم روی مورد مهمی همرای تان صحبت کنم.
به مشکل لب باز کرد و گفت باشه مشکل نیست
آن دختر از ما دور شد.
گفتم: زینت جان، قسمی که فهمیدید من یوسف هستم، و می دانم درین اواخر این اسم را خیلی زیاد شنیدید، اگر بیاد داشته باشید من همان نقاش هستم.
گستاخی تلقی نکنید ولی امروز در کتابخانه منتظر تان خواهم بود، نگران نباشید ده دقیقه بیشتر وقت تان را نمی گیرم فقط بعضی چیزای است که باید برایتان نشان بدهم.
ــ زینت: دستانم می لرزید زبانم یاری نمی کرد، در مقابل استاد یوسف نفسم بند می آمد، نه بخاطر حضور ایشان بلکه بخاطر حرف هایشان و اینکه یوسفی که مادرش گفت دلباخته من شده این است،
پسری چشم ابرو مشکی، در حدود ۲۷ساله مرتب، جدی...
توان ایستادن در خود ندیدم، نمی دانستم چی پاسخی بدهم، نا خودآگاه درست است از زبانم بیرون شد و خودم را از آنجا دور کردم.
برای چی گفتم درست است؟ یعنی بروم که چی؟
ــ یوسف، از قبول کردن زینت لبخند رضایت بخشی روی لبانم نشست و حرکت کردم به سوی کارگاه
از اولین دیدار که اسیر چشم های زینت شدم نقاشی کرده بودم درین مدت.
از لبخندش، از جریان صحبتش در پشت میز، بدون تصویر برداری به خاطرم ثبت شده بود، ساعت دو بعد از ظهر زینت به کتابخانه ام رسید، لرزش دستانش واضح دیده می شد
وای! من به فدای دلبرم.
سلام کرد و من هم روی چوکی نشستم و اشاره کردم بنشیند و راحت باشد، حرف های داشتم که باید می گفتم
برای من هم مشکل بود اما اگر نمی گفتم یک عمر حسرت در دلم می ماند.
گفتم زینت جان
نمی خواهم تعریفی از خودم کنم، فقط می خواهم بگویم سرسختی من زبانزد همه بود
همیشه سرم به کار و شغل خودم گرم بود، نمی دانم چی شد چطور شد که در اقیانوس چشم های غرق شدم،
شبیه دیو بی احساسی که با دیدن دلبر! کوهِ از احساس شد،
چشم هایش مرا از دنیای خودم بیگانه کرد، لبخندش آن لبخندی که از نظر خودش شاید لبخند کم جانی بوده باشد ولی آنقدر قوی بود که مرا اسیر کرد، ببین زینت من از این چشم ها حرف می زنم
نقاشی چشم هایش را مقابلش گرفتم، تا دید دهنش از تعجب باز ماند و بلند شد
نقاشی لبخندش را مقابلش گرفتم گفتم این لبخند مرا مجنون ساخت.
تصویر مکمل که از جریان صحبتش نقاشی کرده بودم گرفتم و گفتم اینجا مرا حسود ساخت، حسود ترین مرد روی زمین که دوست نداشتم کسی غیر من دلبرم را بنگرد، درک می کنی زینت که من چه حسی داشتم؟
شاید من را نشناسی ولی من تورا می شناسم زینت.
این هوس نیست بدان این عشق است، زینت من آینده ام را باتو قشنگ می بینم نه غیر تو،
پس حالا انتخاب را به دست خودت می گذارم، فردا هم مادرم را به خانه تان می فرستم، من دوست ندارم که مزاحمت شوم، تورا حلال می خواهم اگر باز هم می گویی که نخیر من قبول ندارم، خوشی تو تا ابد خوشی من است زینت...
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت ششم به سویش پا تند کردم و سلام کردم متوجه حضورم شد دوستش که محصل خودم بود گفت: سلام استاد یوسف با شنیدن اسمم از زبان ان دختر صورتش رنگ عوض کرد، سلامش را پاسخ دادم و رو به زینت کردم، گفتم بانو زینت…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم

ــ زینت: از تعجب نمی توانستم فکر کنم، لرزش دستانم بند آمده بود ولی آنچه بیتابی می کرد قلبم بود، توان نشان دادن هیچ عکس العملی را نداشتم اگر بگویم عشقش را باور نکردم دروغ گفته ام.
از چشمانش محبت می بارید از تن صدایش دلتنگی و نگرانی، بی آنکه چیزی بگویم از آنجا خارج شدم، اینبار حالت غیر قابل توصیف داشتم،
ندانستم مسیر خانه را چگونه طی کردم، به اتاق خودم پناه بردم و اتفاقات را یکایک مرور می کردم، تو چه کار کردی زینت نا خودآگاه یکی را اسیر کردی زخمی کردی و بی قرار کردی، نمی توانستم فکر کنم که باید چه کار کنم
استاد یوسف انسان شایسته و فهمیده یی بود، لیاقت بالا تر از من را داشت، فردا چه پاسخی برایشان بدهم؟
نگران بودم دلشوره داشتم، نمی دانستم حجم این همه اتفاقات را چگونه تحمل کنم، فردای آن روز نتوانستم به دانشگاه بروم حالم خوب نبود، مادرم به اتاقم آمد و گفت مادر یوسف دوباره برگشته نمی دانم چه جوابی برایش بدهم دخترم یکبار دیگر فکر کو.....

ده سال بعد.....

ــ زینت: از سال ها بنویسم؟ یا از ماها؟
یا بهتر است از هفته ها بگویم!
نه کافی نیست، از روز ها می نویسم
از ساعت ها، دقیقه ها، حتی ثانیه ها،
ثانیه ثانیه ای که به یاد تو گذشت
لحظه به لحظه ای که بیشتر از قبل عاشقت می شدم.
چندین سال گذشت، اما آن برق چشمانت هنوز در خاطرم است، آن نگاه های که متفاوت تر از هر نگاهی بود،
می دانی بار اولی که دستانم در حصار دستانت قرار گرفت، چقدر حس قشنگی بود؟
از روزی می نویسم که برای بار اول سرم را روی شانه هایت گذاشتم،شانه یی که همه دلتنگی هایم را، بغض هایم را به باد فراموشی سپرد
آن گاه که دست نوازش به موهایم کشیدی دلواپسی هایم، تنهایی هایم، پر کشید و رفت،
آن گاه که دستم را گرفتی و شانه به شانه در جاده قدمی گذاشتیم، یادت است چه زیبا قطرات باران لحظات زیبای مان را قشنگ تر کرد؟
من چه با اشتیاق زیر باران می رقصیدم، و تو نیز با لبخند به تماشایم نشستی!
بعد از آن هفته یی بیمار شدم، یادت است چه با محبت پرستاری می کردی؟ آنگاه بیاد شعری افتاده بودم

«درمان دردم گر تویی در کنج بیماری خوشم..*

ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم ــ زینت: از تعجب نمی توانستم فکر کنم، لرزش دستانم بند آمده بود ولی آنچه بیتابی می کرد قلبم بود، توان نشان دادن هیچ عکس العملی را نداشتم اگر بگویم عشقش را باور نکردم دروغ گفته ام. از چشمانش محبت می…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!

ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ‌ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت. یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق…
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت.
یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق به هم بودیم، از روزی که به سوی خانه مشترک مان حرکت کردیم،
می خندیدی، چنان خنده های از ته دل که هر قلب آزرده یی را شاد می کرد، و من از شرم نمی توانستم صورتم را بلند کنم.
اقرار می کنم وقتی به دنیای خواب می رفتی بیشتر نگاهت می کردم،
چشم می دوختم به چشمانت، به بلندای قامتت، به سپاه مژگانت، خداوند نگهت دارد و من همیشه نگاهت کنم.
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛ عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشی
قلبم بی آرزوست ، ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است
تا آخرش همه هستی ام هستی
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است یوسف قلبم!!!

ــ یوسف: زینت من چشمانت را از آسمان بردار
نگاهت را به من بدوز
که من برای به دست آوردنت
آسمان را به زمین دوخته ‌ام، با بدست آوردن تو زندگی بی رنگم زینت یافت،
درین ده سال من هر روز بیشتر از قبل عاشق تر شدم،
و بعد از این هم عاشق ترین خواهم بود،
نه مثال مجنون، نه مثال فرهاد، من افسانه جدیدی خواهم ساخت یوسف عاشق،
روزی که دستان لطیف تورا روی دستانم گذاشتند، می دانی چقدر حس قشنگی بود؟
به راستی هم هرچی حلالش زیباست،
تصور می کنی که با آن لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودی حور بهشتی! طاووس سفید، آنگاه با دیدن تو فهمیدم که چقدر خوشبختم...
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگی ام هستی وبهترین هدیه از سوی خداوند
عشقم نسبت به تو حد و مرزی ندارد
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
زندگیم زمانی پر رنگ تر شد که قدم به قدم، شانه به شانه، کنارت کار می کردم، می دانی یک زن موفق وقتی کنارت باشد، می توانی ابرقهرمان باشی، موفق باشی، و پیروز باشی...
با آنکه هفت سال تفاوت سنی داشتیم باز هم دلبر کوچک من معلمم بودی، گاهی هم شبیه یک مادر مواظبم بودی، نگرانم می شدی و نصیحتم می کردی، و من تک تک کلمات که برایم می گفتی را با جان و دل خریدار بودم!
چقدر قشنگ است که اولین و آخرین عشقت همدمت باشد، همسرت باشد، تک بانوی منزلت باشد، و هر صبح چشم باز کنی صورت ماه اش را بنگری.
بگذار بگویم آن روزی که از وظیفه خسته برگشتم، با خوش رویی به پذیرایی ام ایستادی، با دیدن سیمای خندان و گونه های گلابی رنگت خستگی هایم در رفت،
بی آنکه بفهمم چه شده، جعبه کوچکی را مقابلم گرفتی، کنجکاو بودم بدانم داخلش چیست؟
بازش کردم جوره جراب طفلانه بود، نگاهم سوال بر انگیز بود که با لبخند مملو از شرم و چشمان که فریاد می زد و خبر پدر شدنم را برایم می فهماند به صورتم نگاه کردی.
آن شب من از فرط خوشی اشک می ریختم، تو بهترین هدیه یی را برایم دادی، حس پدر شدن،
چقدر قشنگ است، بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدن زینت کوچکم بودم یا هم یوسف کوچک، برایم فرقی نداشت که فرزند ما پسر باشد یا دختر، هردو نعمت الهیست..
ادامه فردا شب 🩷

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇🌸داستان صندوقچه عشق ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم بگذار از روزی یاد کنم که روی برگه نکاح خط قلم گذاشتم و سند خوشبختی خودم را امضا کردم، خوشبختی که هر دختر آرزویش را داشت. یا بگذار از لحظه یاد کنم که بوسه یی بر جبینم گذاشتی، روزی که دیگر متعلق…
👇ادامه و قسمت آخر
🌸داستان صندوقچه عشق
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر

زینت بیاد داری روزی که دخترمان را به آغوشم گذاشتند، بیاد داری لحظه که زینت کوچک را به آغوش کشیدم چقدر خود را خوشبخت حس می کردم؟ خانه ام نور می بارید، و بیشتر از همه لبخند تو
آن لبخند دلبر تو دنیایم را گلستان می کرد،...

رو به رویـش من نشــستم تا بگویم راز دل
تا به چشمانش نگاه کردم، دلم از دست رفت
لکنـت زبان من بســیار شد تا گفــتمش
یار من سویم بخندید، این دلم از دست رفت
درنسیم صبــحگاهی در کــنار پـنجره
موج گیســوی اورا دیدم، دلم از دست رفت
لابه لای حرف ها و دلـــبری هایش نگار
دوستت دارم بگفت و این دلم از دست رفت

✍🏻صبا

ــ زینت: مادر بودن حس بی نهایت زیبای بود که با در آغوش گرفتن دخترم برایم دست داد، دخترم دنیا، همه دنیای من و یوسف شد، چشم ها و موهایش شبیه من بود ولی زیبایی و جذابیتش به یوسف رفته بود، بینی قلمی اش شبیه یوسفم بود، هر روزی که می گذشت با موجودیت دنیایم، دنیای ما رنگین تر و قشنگ تر میشد، سال ها پی هم در گذر بود و هر روز بیشتر از قبل طعم شیرین خوشبختی را کنار فامیل سه نفره خود می چشیدیم، دنیای من پنج ساله شد، باز هم خداوند دامن من را پر ساخت و نعمت دیگری در زندگی ما عطا کرد، صاحب پسری شدیم، شبیه یوسف،عثمان جان کوچک من با آمدنش پر رنگ تر ساخت زندگی مان را...
کنار یوسفم خودم نیز کار می کردم و شغل انبیا را برگزیدم، معلم رشته ادبیات در دانشگاه مقرر شدم،
پسر و دخترم بزرگتر شده بودند، فامیل چهار نفری خوشبخت....

ــ یوسف: ده سال قبل از امروز من و تو ما شدیم، و اینک صاحب دو نعمت الهی هستیم، امروز دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم خاطره بسازیم روی دفترچه عشق ما،
روز عروسی ما!
اولین سالگرد عروسی ما، خاطره ساختیم و تصویری یادگار گرفتیم در دومین سالگرد عروسی ما تصویر سه نفره با دنیای مان داشتیم،....
و اینک دهمین سالگرد عروسی مان است و باز هم می خواهیم روی دفترچه عشق خود بنویسیم و تصویری از خوشبختی چهار نفره ما در صندوقچه عشق مان یاد گار بسازیم،
صندوقچه عشق!
صندوقچه که هر سال در همچین روزی باز می کنیم،
یک گل، یک تصویر، و یک سال خاطره را روی دفترچه عشق ما حک می کنیم، و دعا می کنم سال های سال این روز را کنار هم جشن بگیریم...
ــ زینت:آمین یوسفم آمــــین

عاشقی یعنی ؟

عاشقی یعنی نوشتن از تو و خندیدنت
صد غزل سازم برایت لحظه ی بوئیدنت

عاشقی یعنی نگاهم را بدوزم من به در
وه چه زیبا می شود آن لحظه های دیدنت

عاشقی یعنی تو باشی در تمام لحظه ها
لحظه های با تو بودن, دیدنت, نادیدنت

عاشقی یعنی دلی باشد برای همدلی
دستهایت را ببوسم, موقع گل چیدنت

عاشقی یعنی ببالی بر خودت با افتخار
ای فدای آن نگاهت, خنده ات, بالیدنت

عاشقی یعنی پر پرواز هم بودن, بیا
تو برایم بال باشی من پر از رقصیدنت

عاشقی یعنی تو شمعی و منم پروانه ات
مست و مدهوشت شوم من, لحظه ی بوسیدنت

" شاهی "

پایان
Saba Sadr ✍🏻

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
رمان جدید👇

🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت اول


می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند.

ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری و ماجرا جویی بودم.
دختری مبارزی هستم که با همه بود و نبود دنیا مبارزه کردم،
در کشور هندوستان در فامیل نسبتا فقیری متولد شدم،
اما راست گفته اند فقیر بدنیا آمدن تقصیر ما نیست فقیر از دنیا رفتن تقصیر ماست!

بعد از اتمام دوره مکتب در کنار دانشگاه کار می کردم، شغل عکاسی داشتم و عاشق طبیعت و زیبایی هایش بودم. از طریق عکاسی توانستم به جا های خیلی خوبی دست پیدا کنم.
در دانشگاه به رشته هنر های زیبا درس می خواندم اما تمامی فکرم روی گردشگری و ماجرا جویی بود.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا سفر کنم به کشورهای مشهور، از جاهای دیدنی عکس بگیرم و خاطره بسازم.
در دانشگاه یک دوست به اسم ریشما دارم که همانند من عاشق سفر است، و همیش در جای قدم هایم قدم می گذارد، با هم همیشه یکجا و خیلی صمیمی هستیم ...

در یکی از روز ها مدیر عمومی دانشگاه به صنف ما آمد و خبر خیلی هیجان انگیزی داد، گفت:
کسانی که مهارت به عکاسی دارند هرچه زود تر به دفتر من بیایند.
من و ریشما چون هردو عکاس ماهر بودیم هردو به سوی دفتر مدیر روانه شدیم به محض اینکه رسیدیم آقای مدیر گفت
ــ برای شاگردان ممتاز از طرف شرکت توریستی بورسیه آمده تا سفر یک ماهه به کشور مالیزیا داشته باشند و هزینه سفر کاملا به دوش شرکت است فقط چند محصل با جرات و عکاس نیاز است اگر قبول دارید شما را معرفی کنم.
من و ریشما خیلی خوشحال شدیم و قبول کردیم. چند روزی بخاطر سفر آمادگی لازمی گرفتیم و قرار شد آخر هفته سفر داشته باشیم
دو پسر به اسم سلطان و راجو نیز شامل گروپ گردشگران بودند. هر چهار ما راهی سفر به سوی مالیزیا شدیم.

ندا: هیجان خاصی سراپایم را لمس می کرد، خیلی خوشحال بودم چون برای بار اول به کشور دور دستی سفر می کردم، تمامی مدت راه را با خیال پردازی گذراندم بی خبر از آنچه که قسمت برایما چهار نفر رقم زده بود و در انتظارمان بود...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
رمان جدید👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت اول می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند. ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوم

نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.

تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.

هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.

دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم

ادامه فردا شب ❤️‍🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت دوم نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم، شب به نحوه خیلی عالی گذشت صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم

ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم

سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.

ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.

ادامه فردا شب ❤️‍🔥

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سوم ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند، گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی…
ادامه👇

🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت چهارم

دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.

سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد

اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت چهارم دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟ به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم. اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود…
ادامه👇

🏰وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم!
ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم،
رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد،
ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی خارج شدم در مسیر راه بودم که چشمم به یک اتاق خورد که یک گاز در وسطش قرار داشت و گاز تکان می خورد،
به یک لحظه فکر کردم کسی در عقبم است تا رویم را برگشتاندم هیچ کسی نبود دوباره چشمم به گازی خورد که بی جهت می جنبید اما اینبار غیر قابل دیدن بود تنه دختری با لباس سفید روی گاز نشسته و گاز می خورد که سر نداشت!
بی آنکه به عقبم نگاه کنم دویدم تا خودم را به دوستانم برسانم اما دستی از زمین پیدا شد که من را کشید به سمت خودش
فریااااد زدم و آن دست مرا کشان کشان به زیر زمین برد....

ــ ندا: ده دقیقه ای از رفتن ریشما به دستشویی می گذشت اما بر نگشته بود، نگران شدم با سلطان رفتیم تا ببینیم حالش خوب است یا خیر.
اما دستشویی خالی بود وسط راه یک شکستگی فرورفته گی در زمین دیده می شد انگار چیزی بزرگی فرو رفته باشد،
همه جا را گشتیم اثری از ریشما نبود، از شدت ترس گریه کردم و خودم را نفرین می کردم که چرا دوستم را تنها گذاشتم.

ــ راجو: سلمان و ندا رفتن تا خبری از ریشما بگیرند، من نشستم چشمانم را بسته کردم و با خود دعا می کردم تا هرچه زود تر ازین مخمصه نجات پیدا کنیم به پهلو نشسته بودم صدای پای به گوشم رسید اما جرات نکردم چشمانم را باز کنم احساس کردم کسی آهسته آمد به پشتم نشست،
می ترسیدم اما بخود جرات دادم و به عقبم نگاه کردم هیچی نبود، نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمانم را بسته کردم، دستی به موهایم رسید چشمانم را باز کردم اما اینبار در ویلا نه بلکه وسط قبرستان قرار داشتم، خدایا این دگر چی گونه خوابیست،
روی هر قبر سر بریده شده قرار داشت
که به سویم می خندیدند از شدت ترس موهایم سیخ شد هرچی داد می زدم کسی نبود نجاتم دهد یقین پیدا کردم که خواب نیستم،
من چگونه وسط قبرستان پیدا شدم؟
دویدم چندین بار افتیدم اما هر قدر می دویدم خودم را مقابل همان ویلا پیدا می کردم، در اطراف آن درختان بزرگی بود کنار درختی نشستم نفس میزدم گمان کردم از آن وحشت سرا نجات پیدا کردم اما دستی از عقب به گلویم رسید که بسیار سخت فشارم می داد خودم را چرخاندم دست کی بود؟
من به دست چی کسی افتاده بودم؟

ادامه فردا شب ❤️‍🔥
پوزش که امشب به تأخیر نشر شد🙏

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت پنجم ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم! ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم، رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد، ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی…
ادامه👇
🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...

ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت ششم من به دست چی کسی افتاده بودم؟ این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون، بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد، آنقدر…
ادامه👇

🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم

ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!

ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ادامه👇 🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت هفتم ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟ یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است، …
ادامه و قسمت آخر👇

🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر

ــ ندا: دیگر طاقت نداشتم!
نمی توانستم ببینم همه دوستانم از بین بروند،
با تمامی قوتم به آواز بلند هر آن دعای که یاد داشتم می خواندم، با خواندن هر جمله آن روح فریاد می زد و می گفت بس کن اما من بلند تر می خواندم، سلطان خون زیادی از دستش ضایع کرده بود، و گوشه ای افتیده بود، ولی من تا جان داشتم مقاومت کردم و دعا کردم،
آن روح بی حد کفری شده بود وهر آنچه آنجا قرار داشت بر سرم پرتاب می کرد،
از سرم خون جاری بود اما باز هم مبارزه می کردم تا اینکه مدتی آن روح خبیث ناپدید شد
دست سلطان را با تکه ای بسته کردم و برایش گفتم چگونه ازین مخمصه نجات پیدا کنیم؟
سلطان گفت: ندا گوشیم را پیدا کن، داخل آن کتاب اسرار آمیزی است که میتانه برای ما کمک کند تا روح را از جسم ریشما بیرون کنیم و قبض کنیم!
ــ ندا: گوشی را برایش دادم بعد از خیلی جستجو ازم قلم و کاغذ خواست،
روی آن چیزی شبیه دعا نوشت و طبق پلان منتظر روح ماندیم
سلطان خودش را روی زمین انداخت تا روح یقین پیدا کند سلطان مرده و نزدیکش شود،
و پلان ما رو به موفقیت بود، من گریه می کردم و روح بالای سرم می خندید تا اینکه خم شد تا جسم سلطان را نیز تکه و پاره کند در همین اثنا سلطان کاغذی را که در دست داشت و دعا نوشته بود را بر روی قلب جسم ریشما که روح در آن بود گذاشت، اما توان روح بیشتر از اینها بود اما سلطان به شدت محکمش گرفته بود
ندا: من با شمشیری که در دست داشتم هر چند برایم دشوار بود چون جسم دوستم ریشما قربانی می شد اما با تمامی قوتم با شمشیر سرش را از تنش جدا کردم و با شمعی که روشن بود بدنش را به آتش کشیدم اما هنوز هم روح در آن بدن بود و عذاب می کشید،
مدتی خاموش می شد ودوباره فریاد میزد تا اینکه جسم ریشما سوخت و روح خاموش شد
همه جا خاموشی حکم فرما بود باید جسم سوخته را قبل از آنکه آتشش خاموش شود دفن می کردیم
حفره ای در همان ویلا کندیم و جسم ریشما را به آن انداختیم و دفن کردیم...

یگانه راه نجات همین پلان بود چون دعای که سلطان نوشت تمامی قدرت آن روح خبیث را ازش می گرفت و با دفن کردن نا پدید می شد
بعد از چند دقیقه ای در های ویلا خود به خود باز شد روشنایی همه جا حکم فرما بود
با آنکه اشک می ریختیم من و سلطان از آن وحشت سرا نجات پیدا کردیم و راهی هوتل شدیم
چهار نفری آمده بودیم و دو نفر برگشتیم، بخاطر دوستان ما خیلی جگرخون بودیم،
بعد از کل جستجو به هوتل رسیدیم همه نگران ما بودند، مدت زمانی که ما در ویلا بودیم گمان کردیم شاید همه اتفاقات در 24ساعت گذشته رخ داده باشد اما همه کسانی که در هوتل بودند از مفقود شدن ده روزه ما چهار نفر حرف می زدند، زمان در آن وحشت سرا خیلی به آهسته می گذشت!
رهسپار هندوستان شدیم، و ماجرای دلخراش را برای همه تعریف کردیم اما هیچ کسی باور شان به حرف هایما نمی شد،
تنها ثبوت که داشتیم مرگ دو دوست عزیز و همسفر جوانمرگ ما بود..
سالها از آن ماجرا گذشت و من و سلطان از دانشگاه فارغ شدیم
هر کدام ما زندگی خود را ساختیم اما در طی این همه سال ها هیچ گاهی آن وحشت سرا فراموش مان نشد.
پایان ❤️‍🔥

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
2024/09/26 03:26:21
Back to Top
HTML Embed Code: