Telegram Group Search
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
بمن بگو، بگو،
تو را که زاده است؟

رضا براهنی


■ شعرخوانی
@Reading_poem
تا روزی که بود
دست‌هایش بوی گل سرخ می‌داد
از روزی که رفت
گل‌های سرخ
بوی دست‌های او را می‌دهند

واهه_آرمن


■ شعرخوانی
@Reading_poem
برهنه شو
قرن هاست
جهان معجزه ای به خود ندیده
برهنه شو
من لالم
و تن تو
تمام زبان ها را می فهمد

نزار قبانی


■ شعرخوانی
@Reading_poem
سر می روم از خویش
از گوشه گوشه فرو می ریزم
و عطر تو
رسوایم می کند

شمس نگرودی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی

گروس عبدالملکیان

■ شعرخوانی
@Reading_poem
سرم را از هر کجای مرگ که باشد
بیرون می‌آورم؛
و به تو خیره می‌شوم

#غلامرضا_بروسان


■ شعرخوانی
@Reading_poem
من
‏پاره‌پاره‌های تو را جمع خواهم کرد
‏و خود در تو خواهم خفت
‏و تو در من خواهی رویید
تو
‏در خونِ من
‏سبز خواهی شد.

‏| شیرکو بیکس |


■ شعرخوانی
@Reading_poem
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

حسین پناهی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس‌اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می‌دانم…

#خسرو_گلسرخی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
و خنده‌ات دسته‌ی کبوتران سفیدی که به یک‌باره پرواز می‌کنند.

#غلامرضا_بروسان


■ شعرخوانی
@Reading_poem
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

احمد شاملو

■ شعرخوانی
@Reading_poem
درخت که می شوم
تو پائیزی
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن

گروس عبدالملکیان


■ شعرخوانی
@Reading_poem
خاک می‌خواند مرا هر دم به خویش
می‌رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

فروغ فرخزاد

■ شعرخوانی
@Reading_poem
اگرچه گفته‌اند
دهان تو را دوباره خواهیم بست
اما نگرانِ سکوتِ من نباش،
چشم‌های دلواپسِ من
باز با تو سخن خواهند گفت..

سید علی صالحی


■ شعرخوانی
@Reading_poem
شعرخوانی
Photo
انسان نابغه به دو شیوه عمل می‌کند: یا مانند ناپلئون و مولیر، همین که آرمان خود را تشخیص داد، تا پایان در راه آن گام برمی‌دارد، یا آنکه با شکیبایی خود را می‌نمایاند و انتظار می‌کشد تا دیگران به جستجویش برآیند. گرانسون جوانی از زمرۀ مردان بااستعدادی بود که از خویش بی‌خبرند و به‌سادگی اسیر نومیدی می‌شوند. روح او پیوسته در گشت‌وگذار بود، و بیش از آنکه در دنیای عمل زندگی کند، در جهان اندیشه می‌زیست. شاید، به چشم کسانی که همواره نبوغ را همراه با جوش و خروش پرشور فرانسوی می‌بینند، او انسانی ناقص می‌نمود؛ ولی در جهان اندیشه، نیرومند بود و بایستی به یاری شور و هیجان‌هایی که از دیدۀ عوام پنهان است، به تصمیم‌گیری‌های ناگهانی دست می‌یافت که به همه‌چیز پایان می‌بخشد و موجب می‌شود تا ابلهان درباره‌اش بگویند: «او دیوانه است». تحقیری که جامعه نثار فقر می‌کند، آتاناز را زجر می‌داد: گرمای عذاب‌آور تنهایی خفقان‌آوری آن کمان را، هر بار که آمادۀ کشیدن می‌شد، سست می‌کرد و روح او از این بازی نفرت‌انگیز و بی‌حاصل خسته می‌شد. آتاناز مردی بود که می‌توانست در میان شایسته‌ترین بزرگان فرانسه جای گیرد، ولی این عقاب اسیر در قفس و محروم از خورد و خوراک، پس از آنکه با چشمی تیز در آسمان و کوهساران آلپ که نبوغ بر فراز آن در پرواز است، سیر کرده بود، از گرسنگی به حال مرگ نزدیک می‌شد. هرچند کارهایش در کتابخانۀ شهر توجه کسی را جلب نمی‌کرد، ولی او اندیشه‌های خود را بر کسب افتخار، در عمق وجود خویش پنهان می‌داشت، از آن رو که ممکن بود برایش زیانمند باشند. ولی بیشتر از آن، راز قلب خویش را هر چه عمیق‌تر پنهان می‌کرد، راز عشقی که گودی گونه‌ها و زردی رخسارش از آن بود.

□  پیردختر | اونوره دو بالزاک | ترجمۀ محمدجعفر پوینده | نشرنو، چاپ اول ۱۴۰۲، قطع رقعی، جلد شومیز، ۲۷۰ صفحه

https://nashrenow.com/product/پیر-دختر/
اندوه کسی را نکُشت
اما ما را از همه چیز تُهی ساخت...

-محمود درویش
«- مرا از پس ِ خود مى‌کش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جان‌ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

#احمدشاملو



■ شعرخوانی
@Reading_poem
تا ابد منظور جانی...

اوحدی مراغه‌ای

■ شعرخوانی
@Reading_poem
شاید که قطره‌ای چکد از خورشید
فانوس راه پرت شبی گردد
مهتاب خیس روی زمین ماسد
شعری شکفته روی لبی گردد

شاید که باد عطر تن او را
از لای در به بستر من ریزد
از روی برگ‌های گل زنبق
آوازهای گم شده برخیزد

شاید شبی کنار درخت کاج
آوای گام او شکند شب را
ریزد به روی دامن شب بوسه
ساید چو روی سنگ لبم، لب را

تف بر من و سکوت من و شعرم
تف بر تو باد و زندگی و شاید
تف بر کسی که چشم به ره ماند
تف بر کسی که سوی کسی آید

شاید که عشق هدیه ابلیس است
اندوه اگر سزای وفا باشد
شاید اگر شکوفه نومیدیست
شاید که مرگ هستی ما باشد

امشب صدای باد نمی‌آید
شاید که مرگ پیش زمان خفته‌ست
راز گناهکاری آنان را
شیطان به بندگان خدا گفته‌ست

نفرین به سر بلندی و پستی باد
نفرین به عشق باد و به هستی باد
نفرین به هوشیاری و مستی باد
نفرین به مرگ باد و به هستی باد

#نصرت_رحمانی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
2024/03/29 15:01:07
Back to Top
HTML Embed Code: