یک تیر و چند نشان!
...در مدرسه هیئت داشتند. به قول خودش "آگای [آقای] کلاه سفید" از بریدن سر امام حسین گفته بود و او هم ناباورانه اشک ریخته بود. چنان معصومانه که همه مبهوت این حجم از معصومیت شده و به گریه افتاده بودند. انگشتهای اشاره، راویِ حکایت او شده بودند، و داستانش مدرسه را پر کرده بوده بود.
هنگام رفتن، معلمش شتابان خود را به من رساند: "شما مادرشی؟" بله را که شنید، ملتمسانه گفت: "این روزا هیئت که میرین یادش بیاورین که برای من هم دعا کنه!" دیگری گفت: "لا حول ولا قوه الا بالله! چه دل پاکی داره!" و یکی دیگر: "ناچیزه ولی ما هم دلیْ بهش یه ماشین هدیه دادیم." صمیمانه و بهپاس معصومیتی که در او دیده بودند، به او ماشینی هدیه کرده بودند.
یکی دیگر از بچهها که در کنار ما داشت با مادرش صحبت میکرد گفت: "خُب من هم سینه زدم و گریه کردم! ولی به من ماشین ندادن!" پسرک از مادرش قول ماشین گرفت و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد رفت.
او در ماشین برایم تعریف کرد که امروز یکی از بچهها او را با گلولهای از گل زده و یکی دیگر آب لیوانش را روی او خالی کرده است.
دست آخر، شب که میخوابید گفت: "میشه باس [باز] هم سینهسنی بریم؟ میخوام از گریهم عکس بگیرم و به مدرسه ببرم. آگا گفتن عکسات رو بیار که باس هم بهت ماسین بدم! ولی اگه گریهم نگرفت چی؟!"
در عجبم که چهطور اولیای تربیتی این مدرسه توانستهاند همه زوایای پنهان یک مسئلهی پیچیده را تشخیص دهند و با یک تیر، همه را نشانه بگیرند! رفتار ما انسانها گرانبار از معناست؛ کوچک و بزرگ هم ندارد، هر کاری ما انسانها انجام میدهیم پر است از معنا. فهم این معناها کار سختیست. قبل از اقدام لازم است به معانی کاری که میخواهیم بکنیم و اثرات آن بیاندیشیم.
آمنه سلیمی
۱۳ مردادماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
...در مدرسه هیئت داشتند. به قول خودش "آگای [آقای] کلاه سفید" از بریدن سر امام حسین گفته بود و او هم ناباورانه اشک ریخته بود. چنان معصومانه که همه مبهوت این حجم از معصومیت شده و به گریه افتاده بودند. انگشتهای اشاره، راویِ حکایت او شده بودند، و داستانش مدرسه را پر کرده بوده بود.
هنگام رفتن، معلمش شتابان خود را به من رساند: "شما مادرشی؟" بله را که شنید، ملتمسانه گفت: "این روزا هیئت که میرین یادش بیاورین که برای من هم دعا کنه!" دیگری گفت: "لا حول ولا قوه الا بالله! چه دل پاکی داره!" و یکی دیگر: "ناچیزه ولی ما هم دلیْ بهش یه ماشین هدیه دادیم." صمیمانه و بهپاس معصومیتی که در او دیده بودند، به او ماشینی هدیه کرده بودند.
یکی دیگر از بچهها که در کنار ما داشت با مادرش صحبت میکرد گفت: "خُب من هم سینه زدم و گریه کردم! ولی به من ماشین ندادن!" پسرک از مادرش قول ماشین گرفت و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد رفت.
او در ماشین برایم تعریف کرد که امروز یکی از بچهها او را با گلولهای از گل زده و یکی دیگر آب لیوانش را روی او خالی کرده است.
دست آخر، شب که میخوابید گفت: "میشه باس [باز] هم سینهسنی بریم؟ میخوام از گریهم عکس بگیرم و به مدرسه ببرم. آگا گفتن عکسات رو بیار که باس هم بهت ماسین بدم! ولی اگه گریهم نگرفت چی؟!"
در عجبم که چهطور اولیای تربیتی این مدرسه توانستهاند همه زوایای پنهان یک مسئلهی پیچیده را تشخیص دهند و با یک تیر، همه را نشانه بگیرند! رفتار ما انسانها گرانبار از معناست؛ کوچک و بزرگ هم ندارد، هر کاری ما انسانها انجام میدهیم پر است از معنا. فهم این معناها کار سختیست. قبل از اقدام لازم است به معانی کاری که میخواهیم بکنیم و اثرات آن بیاندیشیم.
آمنه سلیمی
۱۳ مردادماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
ارتباط
✏️ یک روسری روی دوشش میانداخت و غرق شانهزدن موهای سپیدش میشد، چونان که گویی آیین عبادی شیرینی را به جا میآورد. فرقش را باز میکرد و موهایش را با وسواس میبافت. دو گیسباف زیبا از دو سوی سرش روی شانههایش میافتادند و خودنمایی میکردند. با حوصله و صبورانه موهای لای دندانههای برس را جمع میکرد، روسری را از روی دوشش بر میداشت و موهای آن را جمع میکرد و بعد، یا علی میگفت، بلند میشد، دست به دیوار میگرفت، به عظمت زندگی رکوع میکرد، تو گویی از پس همه سختیهایش جز زیبایی و شکوه هستی، چیزی ندیده است. این عظمت چنان وجودش را پر کرده بود که هیچگاه از رکوع بر نمیخواست. سنگین و باوقار قدم بر میداشت، تا به ما که مشتاق آمدنش بودیم برسد و سلام کند.
✏️ آینه و شانه و سرمهدان همیشه همانجا نَزدش، پشت پشتی بود. چندین بار در روز به پشتی تکیه میزد، دستش را آن پشت فرو میبرد، آینه را برمیداشت و خودش را در آن نگاه میکرد، موهایش را مرتب میکرد، سیاهی زیر چشمانش را میگرفت، و اگر لازم بود، سرمهاش را تجدید میکرد. خانهش خانه امام زمان بود و مهمانش مهمان او. همیشه با احترام آماده پذیرایی از آنها بود. صدای مهمان که به گوشش میرسید، آوای نالهش با آهنگ صلوات و تکبیرش در هم میآمیخت، پیکر بیجانش را تا سکوی کنار پنجره تشییع میکرد، تا روحش از پنجره پرواز کند برای استقبال از میهمان، تا به ما که مشتاق دیدارش بودیم سلام کند.
آدمها...
گاهی هستند بیش از آنچه زندگی کردهاند.
گاهی هستند تا زندهاند.
گاهی نیستند حتی آنهنگام که زندهاند. گم شدهاند. جایی در تاریخ زندگیشان مردهاند، تشییع و مدفون شدهاند، و حالا دیگر در تاریکخانه فراموشی خود و دیگران آرمیدهاند. مرگ برای اینان انتقال از گوری تلختر به گوری تلخ است.
ما زندهایم تا وقتی به هم نگاه میکنیم. تا وقتی خود را برای هم میآراییم. تا منتظر سلام دیگرانیم و آنها را مشتاق شنیدن سلام خود میدانیم. تا به هم تعلق داریم. ما زندهایم تا زمانی که با هم در ارتباطیم. زنده بودن ما یعنی همین پیوندهای ما. این رابطههای ماست که ما را عضوی از اجتماع زندگان میکند. ما زندهایم چون دلمان برای هم تنگ میشود؛ چون بودن و نبودن همدیگر را حس میکنیم.
آمنه سلیمی
۱۹ مردادماه ۱۴۰۱
.https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
✏️ یک روسری روی دوشش میانداخت و غرق شانهزدن موهای سپیدش میشد، چونان که گویی آیین عبادی شیرینی را به جا میآورد. فرقش را باز میکرد و موهایش را با وسواس میبافت. دو گیسباف زیبا از دو سوی سرش روی شانههایش میافتادند و خودنمایی میکردند. با حوصله و صبورانه موهای لای دندانههای برس را جمع میکرد، روسری را از روی دوشش بر میداشت و موهای آن را جمع میکرد و بعد، یا علی میگفت، بلند میشد، دست به دیوار میگرفت، به عظمت زندگی رکوع میکرد، تو گویی از پس همه سختیهایش جز زیبایی و شکوه هستی، چیزی ندیده است. این عظمت چنان وجودش را پر کرده بود که هیچگاه از رکوع بر نمیخواست. سنگین و باوقار قدم بر میداشت، تا به ما که مشتاق آمدنش بودیم برسد و سلام کند.
✏️ آینه و شانه و سرمهدان همیشه همانجا نَزدش، پشت پشتی بود. چندین بار در روز به پشتی تکیه میزد، دستش را آن پشت فرو میبرد، آینه را برمیداشت و خودش را در آن نگاه میکرد، موهایش را مرتب میکرد، سیاهی زیر چشمانش را میگرفت، و اگر لازم بود، سرمهاش را تجدید میکرد. خانهش خانه امام زمان بود و مهمانش مهمان او. همیشه با احترام آماده پذیرایی از آنها بود. صدای مهمان که به گوشش میرسید، آوای نالهش با آهنگ صلوات و تکبیرش در هم میآمیخت، پیکر بیجانش را تا سکوی کنار پنجره تشییع میکرد، تا روحش از پنجره پرواز کند برای استقبال از میهمان، تا به ما که مشتاق دیدارش بودیم سلام کند.
آدمها...
گاهی هستند بیش از آنچه زندگی کردهاند.
گاهی هستند تا زندهاند.
گاهی نیستند حتی آنهنگام که زندهاند. گم شدهاند. جایی در تاریخ زندگیشان مردهاند، تشییع و مدفون شدهاند، و حالا دیگر در تاریکخانه فراموشی خود و دیگران آرمیدهاند. مرگ برای اینان انتقال از گوری تلختر به گوری تلخ است.
ما زندهایم تا وقتی به هم نگاه میکنیم. تا وقتی خود را برای هم میآراییم. تا منتظر سلام دیگرانیم و آنها را مشتاق شنیدن سلام خود میدانیم. تا به هم تعلق داریم. ما زندهایم تا زمانی که با هم در ارتباطیم. زنده بودن ما یعنی همین پیوندهای ما. این رابطههای ماست که ما را عضوی از اجتماع زندگان میکند. ما زندهایم چون دلمان برای هم تنگ میشود؛ چون بودن و نبودن همدیگر را حس میکنیم.
آمنه سلیمی
۱۹ مردادماه ۱۴۰۱
.https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
پُربودگی هویت
✏️ پر بود از داستانهای تجربه ناکامی دیگران در ایران: کارهای اداری که به انجام نمیرسند، یا به انجام میرسند اما با واسطهتراشی، واسطهای از جنس پول یا آشنا؛ برنامههای بلند مدتی که به مدد تغییر و بیثباتی هیچوقت فرصت تحقق دستاوردهای خود را نمییابند؛ تجربه احساس تنهایی و ناامنی در نبود سیستمهای حمایتی؛ دریافت کمتر و کمتر همدلی و قدردانی؛ زیاد شدن مواجهه با قانونگریزی و ارتکاب اعمال مجرمانه، بیشتر در دیگران و گاهی در خود. انتهای هر روایت آرزوی باز شدن مسیری برای مهاجرت و تحذیر از هدر دادن زندگی در ایران بود. این بود که خیلی زود عزم سفر کرد. آخرین کاری که در ایران کرد، تتوی نقشه ایران روی بازوی چپش بود.
✏️ در جلسهای نشسته بودم. همه اعضای جلسه صحبت را با بدگویی از آموزش و پرورش رسمی در ایران شروع میکردند و گاه پیشنهادهایی هم برای بهبود اوضاع داشتند. پیشنهادهایی که امید به بهبود را بالا میبرد، ولی مسیر تحقق آنها دور و دراز مینمود. چینش اتاق به شکلی بود که نمیشد همه شرکتکنندگان در جلسه را دید. هر وقت کسی که در دیدرسم نبود شروع به صحبت میکرد، چشمم بیهدف در اتاق به این سوی و آن سوی میگشت. جلسه فیلمبردار هم داشت، پسر جوانی که شلواری زاپدار و پارهپاره بهپا داشت. یکی از پارگیها با زاپ اطرافش تصویر نقشه ایران را در ذهن تداعی میکرد. از جایی به بعد چشمم میرفت و باز به همان پارگی ایرانشکل بر میگشت و بر آن خیره میماند.
هویت از نگاه من، مجموعهایست از ظرفهای مشتاق پر بودن. ظرف نژاد، ظرف ملیت، ظرف دین و مذهب و... این ظرفها از قانون ظروف مرتبطه تبعیت میکنند. نقطه اتصال این ظرفها متناسب با ویژگیهای فردی، میتواند کمی بالاتر یا پایینتر باشد. به ندرت میتوان افرادی را یافت که ظروفی از هم گسسته دارند. وقتی ظرفی کم بیاورد، ظرفهای دیگر کمکش میکنند. میزان کمک دریافتی به عوامل متعددی وابسته است. وقتی از زاویهی دیگری به این پدیده نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم اگر ظرفی کمبیاورد سطح پربودگی در باقی ظرفها هم پایین میآید. مهم این است که همه دستبهست هم میدهند تا ما بیهویت نشویم، تا بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. اگر فرایند خالی شدن ادامه پیدا کند، ما تشنه میشویم، تشنه یک بند ارتباطی، تشنه یک تتو، حتی شباهت اتفاقی پارگی بر روی شلوار جین. گاهی شاید در کنار تلاش برای نشاندادن نقاط نیازمند بهبود، و سعی در جهت ایجاد بهبود، لازم است به نشاندادن ویژگیهای دلپسند هم بپردازیم. ما نیازمند یادآوری ویژگیهای تقویتکنندهی هویت خویشیم. نیازمند تأکید بر همهی آنچه ما را "ما" کرده است.
آمنه سلیمی
۲۷ مردادماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
✏️ پر بود از داستانهای تجربه ناکامی دیگران در ایران: کارهای اداری که به انجام نمیرسند، یا به انجام میرسند اما با واسطهتراشی، واسطهای از جنس پول یا آشنا؛ برنامههای بلند مدتی که به مدد تغییر و بیثباتی هیچوقت فرصت تحقق دستاوردهای خود را نمییابند؛ تجربه احساس تنهایی و ناامنی در نبود سیستمهای حمایتی؛ دریافت کمتر و کمتر همدلی و قدردانی؛ زیاد شدن مواجهه با قانونگریزی و ارتکاب اعمال مجرمانه، بیشتر در دیگران و گاهی در خود. انتهای هر روایت آرزوی باز شدن مسیری برای مهاجرت و تحذیر از هدر دادن زندگی در ایران بود. این بود که خیلی زود عزم سفر کرد. آخرین کاری که در ایران کرد، تتوی نقشه ایران روی بازوی چپش بود.
✏️ در جلسهای نشسته بودم. همه اعضای جلسه صحبت را با بدگویی از آموزش و پرورش رسمی در ایران شروع میکردند و گاه پیشنهادهایی هم برای بهبود اوضاع داشتند. پیشنهادهایی که امید به بهبود را بالا میبرد، ولی مسیر تحقق آنها دور و دراز مینمود. چینش اتاق به شکلی بود که نمیشد همه شرکتکنندگان در جلسه را دید. هر وقت کسی که در دیدرسم نبود شروع به صحبت میکرد، چشمم بیهدف در اتاق به این سوی و آن سوی میگشت. جلسه فیلمبردار هم داشت، پسر جوانی که شلواری زاپدار و پارهپاره بهپا داشت. یکی از پارگیها با زاپ اطرافش تصویر نقشه ایران را در ذهن تداعی میکرد. از جایی به بعد چشمم میرفت و باز به همان پارگی ایرانشکل بر میگشت و بر آن خیره میماند.
هویت از نگاه من، مجموعهایست از ظرفهای مشتاق پر بودن. ظرف نژاد، ظرف ملیت، ظرف دین و مذهب و... این ظرفها از قانون ظروف مرتبطه تبعیت میکنند. نقطه اتصال این ظرفها متناسب با ویژگیهای فردی، میتواند کمی بالاتر یا پایینتر باشد. به ندرت میتوان افرادی را یافت که ظروفی از هم گسسته دارند. وقتی ظرفی کم بیاورد، ظرفهای دیگر کمکش میکنند. میزان کمک دریافتی به عوامل متعددی وابسته است. وقتی از زاویهی دیگری به این پدیده نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم اگر ظرفی کمبیاورد سطح پربودگی در باقی ظرفها هم پایین میآید. مهم این است که همه دستبهست هم میدهند تا ما بیهویت نشویم، تا بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. اگر فرایند خالی شدن ادامه پیدا کند، ما تشنه میشویم، تشنه یک بند ارتباطی، تشنه یک تتو، حتی شباهت اتفاقی پارگی بر روی شلوار جین. گاهی شاید در کنار تلاش برای نشاندادن نقاط نیازمند بهبود، و سعی در جهت ایجاد بهبود، لازم است به نشاندادن ویژگیهای دلپسند هم بپردازیم. ما نیازمند یادآوری ویژگیهای تقویتکنندهی هویت خویشیم. نیازمند تأکید بر همهی آنچه ما را "ما" کرده است.
آمنه سلیمی
۲۷ مردادماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
خدای سیال من
✏️ دستم که از دست مادرم جدا شد، دلم ریخت. میدانستم چارهای جز رفتن نیست. اما پای رفتن نداشتم. دو قدمی خودم را به سمت مدرسه کشاندم. ولی نمیشد رفت. ایستادم. برگشتم. مادرم هنوز نگاهم میکرد. دو قدمی جلوتر رفتم. با هر قدمی که بر میداشتم، وزنههایی که به پایم وصل شده بودند سنگین و سنگینتر میشدند. وزنههایی از جنس ترس از تنهایی. ایستادم. اما برنگشتم. میترسیدم برگردم و مادرم را نبینم. تمام وجودم گوش بود تا در میان همهمه مادران و کودکانی که در اطرافم سردِ خداحافظی بودند صدای مادرم را بشنوم. ولی صدایی نبود. ماهیچههای بدنم داشت منقبض میشد. باید میرفتم، یک قدم دیگر برمیداشتم و به دل این دنیای ناشناخته میزدم. اما هنوز ایستاده بودم. توان رفتن در من نبود. صدای مادرم را شنیدم: "آمنه..." زمان و مکان برایم عوض شد. در آغوش مادرم بودم، بیآنکه برگشته باشم یا قدمی از قدم برداشته باشم. این آخرین باری نبود که ترک آغوش مادرم برایم اینقدر پر معنا بود... مادرم من را به خدا سپرد و خدای سیال، آرام و بیصدا جای خالی او را برایم پر کرد.
✏️ خاکِ سرد که بر روی بدن بیجانش ریخته شد، دلم ریخت. زانوهایم مردانگی کردند که ستون شدند بر بدن لختم. سالها بود که پدر برایم معنای امید داشت. امیدی که تلخی زمین خوردن را برایم گوارا میکرد. امید به دستی که به زانوهایم خواهد کشید و بعد، به پشتم خواهد زد و دوباره روانهام خواهد کرد. هیچ چیز دیگری به اندازه این امید که برایم جامع همه معانی بود، مرا به او متصل نمیکرد. امید من زیر خاک میرفت و من میترسیدم از تنهایی. اما چارهای جز رفتن نداشتم. هر چند که پای رفتن هم نداشتم. امیدم را به خدا سپردم و خدای سیال، آرام و بیصدا جای خالی او را برایم پر کرد.
زود اهلی میشوم. در هر آدمی نیرویی میبینم که در من نیست. زخمهای که توان نواختن تار بیصدای من را دارد. شیفته موسیقی این همراهی میشوم و وابسته زخمه.
با هر آدمی که میآید و زخمهای به تار میزند، پر میکنم درونم را از نوا و صدا. وقتی میروند نوا و صدا باقیست ولی زخمهای برای نواختن نیست. میترسم از این تنهایی. میترسم از زوال نوا و صدا در وسعت بیکران زمان. خودم را که به خدا سپرده باشم، خدای سیال دستم را میگیرد و نت به نت آن نوای آشنا را، مینوازد بر این تار بینوا. تا زخمه زدن بیاموزم و برخیزم. تا خودم دست به کار نواختن شوم. آنگاه آرام و بیصدا، میرود تا من فضای وسیع شدن پیدا کنم.
من وسعت امروزم را مدیون همه کسانی هستم که من را اهلی خود کردند و رفتند. من وسعت امروزم را مدیون خدای سیالی هستم که سالهاست خودم را به او سپردهام.
آمنه سلیمی
۱۶ آذرماه ۱۳۹۹
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
✏️ دستم که از دست مادرم جدا شد، دلم ریخت. میدانستم چارهای جز رفتن نیست. اما پای رفتن نداشتم. دو قدمی خودم را به سمت مدرسه کشاندم. ولی نمیشد رفت. ایستادم. برگشتم. مادرم هنوز نگاهم میکرد. دو قدمی جلوتر رفتم. با هر قدمی که بر میداشتم، وزنههایی که به پایم وصل شده بودند سنگین و سنگینتر میشدند. وزنههایی از جنس ترس از تنهایی. ایستادم. اما برنگشتم. میترسیدم برگردم و مادرم را نبینم. تمام وجودم گوش بود تا در میان همهمه مادران و کودکانی که در اطرافم سردِ خداحافظی بودند صدای مادرم را بشنوم. ولی صدایی نبود. ماهیچههای بدنم داشت منقبض میشد. باید میرفتم، یک قدم دیگر برمیداشتم و به دل این دنیای ناشناخته میزدم. اما هنوز ایستاده بودم. توان رفتن در من نبود. صدای مادرم را شنیدم: "آمنه..." زمان و مکان برایم عوض شد. در آغوش مادرم بودم، بیآنکه برگشته باشم یا قدمی از قدم برداشته باشم. این آخرین باری نبود که ترک آغوش مادرم برایم اینقدر پر معنا بود... مادرم من را به خدا سپرد و خدای سیال، آرام و بیصدا جای خالی او را برایم پر کرد.
✏️ خاکِ سرد که بر روی بدن بیجانش ریخته شد، دلم ریخت. زانوهایم مردانگی کردند که ستون شدند بر بدن لختم. سالها بود که پدر برایم معنای امید داشت. امیدی که تلخی زمین خوردن را برایم گوارا میکرد. امید به دستی که به زانوهایم خواهد کشید و بعد، به پشتم خواهد زد و دوباره روانهام خواهد کرد. هیچ چیز دیگری به اندازه این امید که برایم جامع همه معانی بود، مرا به او متصل نمیکرد. امید من زیر خاک میرفت و من میترسیدم از تنهایی. اما چارهای جز رفتن نداشتم. هر چند که پای رفتن هم نداشتم. امیدم را به خدا سپردم و خدای سیال، آرام و بیصدا جای خالی او را برایم پر کرد.
زود اهلی میشوم. در هر آدمی نیرویی میبینم که در من نیست. زخمهای که توان نواختن تار بیصدای من را دارد. شیفته موسیقی این همراهی میشوم و وابسته زخمه.
با هر آدمی که میآید و زخمهای به تار میزند، پر میکنم درونم را از نوا و صدا. وقتی میروند نوا و صدا باقیست ولی زخمهای برای نواختن نیست. میترسم از این تنهایی. میترسم از زوال نوا و صدا در وسعت بیکران زمان. خودم را که به خدا سپرده باشم، خدای سیال دستم را میگیرد و نت به نت آن نوای آشنا را، مینوازد بر این تار بینوا. تا زخمه زدن بیاموزم و برخیزم. تا خودم دست به کار نواختن شوم. آنگاه آرام و بیصدا، میرود تا من فضای وسیع شدن پیدا کنم.
من وسعت امروزم را مدیون همه کسانی هستم که من را اهلی خود کردند و رفتند. من وسعت امروزم را مدیون خدای سیالی هستم که سالهاست خودم را به او سپردهام.
آمنه سلیمی
۱۶ آذرماه ۱۳۹۹
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
زبان لباسها
اولهای شهریور بود. ظهر گذشتهگرا بود و گرمای میوهده مرداد را پاس میداشت. صبح و شب نگاه به آینده داشتند و خنکای پاییز را مژده میدادند.
چادر به سر داشتم. روسری خنکِ تابستانی کمی لیز بود. چادر زیر گرمای تابستان بیقراری میکرد. روسری پای فرار داشت و دستان ملتمس من، پابندش کرده بود. ریشهی موهایم مینالیدند از این همه رفت و برگشت؛ و من هنوز مجبور بودم زیر آفتاب تند ظهر مردادنما با همان پوشش در خیابان باشم.
در این کشمکش بودم که او را دیدم. کلاه بافتنی نقابداری به سر داشت. زیر آن نقابِ آفتابگیر دیگری هم زده بود. دستههای عینکِ آفتابی به زحمت راه خود را باز کرده بودند تا به گوشهایش تکیه بزنند. موهای پیچ خوردهاش از زیر دسته عینک از روسری به بیرون خزیده بودند، روسری یزدیِ قرمزرنگی که بیگره دستارهایش را روی سینه میرقصاند و همه را دعوت به ستایش گردنِ زیبایی میکرد که در این قاب جا خوش کرده بود. روی همه اینها چادری سیاه به سر داشت. نگاهم به پایینتر سُر خورد و روی کفشهایش خیره ماند، کفشی با چهارسانت لِژ و پاشنه دهسانتی میخی.
نمیتوانستم ظاهرش را بفهمم. نه اجزایی متناسب داشت و نه تناسبی با شرایط. بیشتر به تلاش غروب شهریور میماند که میکوشید خود را از گرمای آفتاب تیزِ مردادماه برهاند، به امید خنکای خورشیدی که چرخ فلک بار او را بسته برای سفر. به امید برگشت خاضع و جانبخشش در بهار آینده.
لباس بیش و پیش از آنکه یک پوشش باشد یک زبان است. روشی است برای حرف زدن با دیگران. آدمها با لباسهایشان هم با هم حرف میزنند، همانطور که با کلماتی که به کار میبرند. ما با لباسمان به دیگران میگوییم چه در سر داریم، به کدام گروه اجتماعی تعلق داریم، و چه واکنشی از دیگران را انتظار میکشیم. دقیقا شبیه کلماتی که به زبان میآوریم.
آمنه سلیمی
۲ شهریورماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
اولهای شهریور بود. ظهر گذشتهگرا بود و گرمای میوهده مرداد را پاس میداشت. صبح و شب نگاه به آینده داشتند و خنکای پاییز را مژده میدادند.
چادر به سر داشتم. روسری خنکِ تابستانی کمی لیز بود. چادر زیر گرمای تابستان بیقراری میکرد. روسری پای فرار داشت و دستان ملتمس من، پابندش کرده بود. ریشهی موهایم مینالیدند از این همه رفت و برگشت؛ و من هنوز مجبور بودم زیر آفتاب تند ظهر مردادنما با همان پوشش در خیابان باشم.
در این کشمکش بودم که او را دیدم. کلاه بافتنی نقابداری به سر داشت. زیر آن نقابِ آفتابگیر دیگری هم زده بود. دستههای عینکِ آفتابی به زحمت راه خود را باز کرده بودند تا به گوشهایش تکیه بزنند. موهای پیچ خوردهاش از زیر دسته عینک از روسری به بیرون خزیده بودند، روسری یزدیِ قرمزرنگی که بیگره دستارهایش را روی سینه میرقصاند و همه را دعوت به ستایش گردنِ زیبایی میکرد که در این قاب جا خوش کرده بود. روی همه اینها چادری سیاه به سر داشت. نگاهم به پایینتر سُر خورد و روی کفشهایش خیره ماند، کفشی با چهارسانت لِژ و پاشنه دهسانتی میخی.
نمیتوانستم ظاهرش را بفهمم. نه اجزایی متناسب داشت و نه تناسبی با شرایط. بیشتر به تلاش غروب شهریور میماند که میکوشید خود را از گرمای آفتاب تیزِ مردادماه برهاند، به امید خنکای خورشیدی که چرخ فلک بار او را بسته برای سفر. به امید برگشت خاضع و جانبخشش در بهار آینده.
لباس بیش و پیش از آنکه یک پوشش باشد یک زبان است. روشی است برای حرف زدن با دیگران. آدمها با لباسهایشان هم با هم حرف میزنند، همانطور که با کلماتی که به کار میبرند. ما با لباسمان به دیگران میگوییم چه در سر داریم، به کدام گروه اجتماعی تعلق داریم، و چه واکنشی از دیگران را انتظار میکشیم. دقیقا شبیه کلماتی که به زبان میآوریم.
آمنه سلیمی
۲ شهریورماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
خودباوری
- اگر جنگ بشه چی میشه؟
-- باز هم میریم جنگ و از خودمون دفاع میکنیم.
- دیگه خمینی نیست که! الله اکبر، خمینی رهبر!
-- خُب! الان آقای خامنهای رهبرن.
- ولی خمینی رفته بود خارج، یاد گرفته بود که چهجوری باید بجنگیم... تانکها جلو... پیادهها عقب...
بعد غرق بازی با تانکها و تفنگها و سربازهای خیالیش شد. دستانش در هوا بالا و پایین میشدند و صدای شلیک تیر و نالهی زخمیها اتاق را پر کرد.
ذهن من را اما صدای دیگری پر کرده بود. صدایی که نشان از وابستگی داشت. خودباوری انگار حتی از خیال کودکان ما نیز رخت بر بسته است.
آمنه سلیمی
13 شهریورماه 1401
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
- اگر جنگ بشه چی میشه؟
-- باز هم میریم جنگ و از خودمون دفاع میکنیم.
- دیگه خمینی نیست که! الله اکبر، خمینی رهبر!
-- خُب! الان آقای خامنهای رهبرن.
- ولی خمینی رفته بود خارج، یاد گرفته بود که چهجوری باید بجنگیم... تانکها جلو... پیادهها عقب...
بعد غرق بازی با تانکها و تفنگها و سربازهای خیالیش شد. دستانش در هوا بالا و پایین میشدند و صدای شلیک تیر و نالهی زخمیها اتاق را پر کرد.
ذهن من را اما صدای دیگری پر کرده بود. صدایی که نشان از وابستگی داشت. خودباوری انگار حتی از خیال کودکان ما نیز رخت بر بسته است.
آمنه سلیمی
13 شهریورماه 1401
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
فهم دیگری
خسته بود؛ از کار پرتلاطم روزانه و ابهام آزاردهندهاش؛ برای ایجاد امنیت و اعتماد در دیگران، در جامعهای که تکیهگاه امنی برای جامعهوندانِ خود نبود.
شاید... مادری بود ناامید؛ از آیندهای روشن برای دخترکش که بیبها و به بهانهی چند بازیگوشی کودکانه خود را به قضاوت تند و کلیشهای جامعه دچار کرده بود.
نه... نه... زنی دلشکسته بود. زنی که هم میخواست همسر و مادر و کدبانوی خانه باشد، هم دوست داشت رشد علمی کند و وجودش را توسعه دهد و هم متناسب با توان علمی و عملیاش، به جامعه خدمت کند. بندهایی که هر کدام او را به سوی خود میکشید و هیچ کدام راضیاش نمیکرد.
شاید این همه بود و هیچکدام هم نبود. در گوشهای دنج از پارک، نشسته بود. سرش را بالا گرفته بود. دود سیگارش را در هوا به رقص در میآورد و تا محو شدنش، آن را تماشا میکرد. آنچه هست این است که من او را در دایره تجربیات شخصی و مشاهده شده خویش میدیدم. چهرهی ناامید و دلگیرش آینهای بود از تمام ناامیدیها و دلشکستگیهای من و اطرافیانم. به باور دایر و باکل فهم عمیق آنچه دیگران تجربه میکنند، زمانی امکانپذیر مینماید که ما امکان تجربهی موقعیت مشابه را داشته باشیم. زمانی که بتوانیم دیگری باشیم و خود را بفهمیم.
آمنه سلیمی
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
خسته بود؛ از کار پرتلاطم روزانه و ابهام آزاردهندهاش؛ برای ایجاد امنیت و اعتماد در دیگران، در جامعهای که تکیهگاه امنی برای جامعهوندانِ خود نبود.
شاید... مادری بود ناامید؛ از آیندهای روشن برای دخترکش که بیبها و به بهانهی چند بازیگوشی کودکانه خود را به قضاوت تند و کلیشهای جامعه دچار کرده بود.
نه... نه... زنی دلشکسته بود. زنی که هم میخواست همسر و مادر و کدبانوی خانه باشد، هم دوست داشت رشد علمی کند و وجودش را توسعه دهد و هم متناسب با توان علمی و عملیاش، به جامعه خدمت کند. بندهایی که هر کدام او را به سوی خود میکشید و هیچ کدام راضیاش نمیکرد.
شاید این همه بود و هیچکدام هم نبود. در گوشهای دنج از پارک، نشسته بود. سرش را بالا گرفته بود. دود سیگارش را در هوا به رقص در میآورد و تا محو شدنش، آن را تماشا میکرد. آنچه هست این است که من او را در دایره تجربیات شخصی و مشاهده شده خویش میدیدم. چهرهی ناامید و دلگیرش آینهای بود از تمام ناامیدیها و دلشکستگیهای من و اطرافیانم. به باور دایر و باکل فهم عمیق آنچه دیگران تجربه میکنند، زمانی امکانپذیر مینماید که ما امکان تجربهی موقعیت مشابه را داشته باشیم. زمانی که بتوانیم دیگری باشیم و خود را بفهمیم.
آمنه سلیمی
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
بسیاری از حرفها گفته شده؛
اما هنوز بسیارند حرفهایی که شنیده نشده؛
راه ارتباط انگار بسته است.
حالِ ما چون طوقیهاییست که هر کدام به سویی پرواز میکنند. همه به امید احیای حق، به امید دفاع از میهن و ملت، و تلاش برای استقلال و آزادی. اما معانی این کلمات در ذهن هر کداممان چیزی است غیر از آنکه در ذهن دیگریست.
راه ارتباط انگار بسته است.
آمنه سلیمی
۳ مهرماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
اما هنوز بسیارند حرفهایی که شنیده نشده؛
راه ارتباط انگار بسته است.
حالِ ما چون طوقیهاییست که هر کدام به سویی پرواز میکنند. همه به امید احیای حق، به امید دفاع از میهن و ملت، و تلاش برای استقلال و آزادی. اما معانی این کلمات در ذهن هر کداممان چیزی است غیر از آنکه در ذهن دیگریست.
راه ارتباط انگار بسته است.
آمنه سلیمی
۳ مهرماه ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
اخلاقی جنگیدن
...گفت: "من فرار کردم. ولی او لای در گیر کرد. بدو بدو رفتم و مامانش رو صدا کردم. آخه اگه میمُرد دیگه کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم."
داشتم خودم را آماده میکردم تا در مذمت دعوا برایش صحبت کنم که ادامه داد: "آخه دعوا مثل جنگه. یه جنگآور باید بجنگه تا جنگیدن یاد بگیره و خُب! برای جنگیدن نیاز به حریف داره." تصویر سادهسازیشدهاش از دنیای واقعی و در عین حال، پارادوکس موجود در کلامش خنده تلخی به لب میآورد.
سالهاست از گفتگو صحبت میکنیم: راهکاری برای بالا بردن امکان فهم متقابل، به امید همدلی، برای دور کردن جرقهی جنگ. سالهاست در این توهم هستیم که در گفتگو مهارت داریم و مسلطیم، اما آنچه این روزها در خیابان میبینیم چیز دیگری را نشان میدهد.
گفتگو در حقیقت تلاشیست برای به نمایش درآوردن و بهرسمیت شناختن تفاوتها. اگر راه گفتگو بسته باشد، تفاوتها برای آنکه به رسمیت شمرده شوند فریاد میزنند، دست به خشونت دراز میکنند و لباس رزم به تن میپوشند.
جنگی که در امید فردایی روشنتر باشد، فردایی که در آن آرمانها تحقق یافته و ما در دنیایی آرمانی و جدید همزیستی میکنیم، نیازمند مراقبت است: مراقبت از دیگری. جنگی که تصویر روشنی از فردای زیباتر دارد، جنگی اخلاقیست و نیازمند آموختن اخلاق ستیزه. جنگ اخلاقی، مسیریست برای دستیابی به صلحی دو باره.
آمنه سلیمی
۶ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
...گفت: "من فرار کردم. ولی او لای در گیر کرد. بدو بدو رفتم و مامانش رو صدا کردم. آخه اگه میمُرد دیگه کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم."
داشتم خودم را آماده میکردم تا در مذمت دعوا برایش صحبت کنم که ادامه داد: "آخه دعوا مثل جنگه. یه جنگآور باید بجنگه تا جنگیدن یاد بگیره و خُب! برای جنگیدن نیاز به حریف داره." تصویر سادهسازیشدهاش از دنیای واقعی و در عین حال، پارادوکس موجود در کلامش خنده تلخی به لب میآورد.
سالهاست از گفتگو صحبت میکنیم: راهکاری برای بالا بردن امکان فهم متقابل، به امید همدلی، برای دور کردن جرقهی جنگ. سالهاست در این توهم هستیم که در گفتگو مهارت داریم و مسلطیم، اما آنچه این روزها در خیابان میبینیم چیز دیگری را نشان میدهد.
گفتگو در حقیقت تلاشیست برای به نمایش درآوردن و بهرسمیت شناختن تفاوتها. اگر راه گفتگو بسته باشد، تفاوتها برای آنکه به رسمیت شمرده شوند فریاد میزنند، دست به خشونت دراز میکنند و لباس رزم به تن میپوشند.
جنگی که در امید فردایی روشنتر باشد، فردایی که در آن آرمانها تحقق یافته و ما در دنیایی آرمانی و جدید همزیستی میکنیم، نیازمند مراقبت است: مراقبت از دیگری. جنگی که تصویر روشنی از فردای زیباتر دارد، جنگی اخلاقیست و نیازمند آموختن اخلاق ستیزه. جنگ اخلاقی، مسیریست برای دستیابی به صلحی دو باره.
آمنه سلیمی
۶ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
انسانیت
چشمش تا صبح باریده و اشکش با اشک آسمان درآمیخته بود؛ پسر جوان معتاد کوچهگرد. با لباسی خیس، در بارانپناه سطل زبالهی شهرداری مچاله شده بود. با پیداشدن اولین لکه خشکی زیر سطل زباله، همانجا آتشی بهپا کرده بود.
کمی آنسویتر، پیرمرد و پیرزنی ایستاده بودند. پیرزن از منظرهی روبهرو ترسیده و در پشت پیرمرد پناه گرفته بود. ماشینشان هنوز روشن بود و آماده رفتن. پیرمرد اشک میریخت و با صدایی خفه، خودش و بنیامینش را نفرین میکرد. بنیامینی که کف دو دستش را در خاکستر آتش فرو برده بود، به امید.
پیرمرد از ماشین گرانقیمتش چهارپایهی کوچکی بیرون آورد، آن را زیر پای پیرزن گذاشت و آرام او را سوار ماشین کرد. برگشت، دو باره نگاهی به بنیامین انداخت، اشکی ریخت و رفت.
من که ظرفی غذای گرم برای پسر آورده بودم، خیره مانده بودم که چطور طرفین تلخکام رابطهای ناموفق، گاهی انسانیت خود را از دست میدهند؛ حتی اگر مادر و پدری دلسوز باشند.
آمنه سلیمی
۱۲ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
چشمش تا صبح باریده و اشکش با اشک آسمان درآمیخته بود؛ پسر جوان معتاد کوچهگرد. با لباسی خیس، در بارانپناه سطل زبالهی شهرداری مچاله شده بود. با پیداشدن اولین لکه خشکی زیر سطل زباله، همانجا آتشی بهپا کرده بود.
کمی آنسویتر، پیرمرد و پیرزنی ایستاده بودند. پیرزن از منظرهی روبهرو ترسیده و در پشت پیرمرد پناه گرفته بود. ماشینشان هنوز روشن بود و آماده رفتن. پیرمرد اشک میریخت و با صدایی خفه، خودش و بنیامینش را نفرین میکرد. بنیامینی که کف دو دستش را در خاکستر آتش فرو برده بود، به امید.
پیرمرد از ماشین گرانقیمتش چهارپایهی کوچکی بیرون آورد، آن را زیر پای پیرزن گذاشت و آرام او را سوار ماشین کرد. برگشت، دو باره نگاهی به بنیامین انداخت، اشکی ریخت و رفت.
من که ظرفی غذای گرم برای پسر آورده بودم، خیره مانده بودم که چطور طرفین تلخکام رابطهای ناموفق، گاهی انسانیت خود را از دست میدهند؛ حتی اگر مادر و پدری دلسوز باشند.
آمنه سلیمی
۱۲ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
هویت مذهبی
در جلسهی گفتگوی پدر و مادرهای دانشآموزان مدرسهای در تهران، با مجموعهی مدیر و معاونین مدرسه صحبتهای زیر را میشنویم.
پدر سارا: من پسر یک خانواده مذهبی هستم، ولی انتخابهای من با خانوادهام متفاوت است. نسبت به حجاب بیتفاوتم. برایم فرقی ندارد که همسر و دخترم حجاب داشته باشند یا نه. درست است که همسر من حجاب ندارد، ولی ما مسلمانیم، شیعهیم و به اصول آن معتقد و پایبندیم. دخترم گاهی در بین حرفهایش میگوید: «ما در کلاس دو گروه هستیم: مسلمان و غیر مسلمان؛ من هم در گروه غیر مسلمانان هستم.» به نظر من مدرسه باید با برنامههایی مثل پختن آش نذری و پهن کردن سفره حضرت ابوالفضل به بچهها کمک کند تا هویت مسلمانی پیدا کنند.
مادر راحیل: من به خاطر دِینی که از پدر شهیدم به گردن دارم؛ به خاطر دِینی که از فرشته احمدی به گردن دارم؛ مجبورم این روزها بدون روسری در خیابان راه بروم. میترسم، بیپناهم، ولی مجبورم. این مدت جرأت نکردهام که دخترم را با خودم به جایی ببرم. ارتباطم با دخترم کمرنگ شده. او هم ترسهای خودش را دارد و من نمیتوانم پناه خوبی برای او باشم. اگر روزی در صدر اسلام ما باید تفاوت فکرمان با اصحاب قدرت را با حجاب نشان میدادیم، الان با همه پایبندیمان به اسلام باید تفاوت فکرمان با اصحاب قدرت را با ترک حجاب نشان بدهیم.
مادر حلما: من اصالتا اهل زاهدانم. ما باید وجودمان را انکار کنیم تا حق حیات داشته باشیم. ما سالهاست به بیشناسنامه زندگیکردن خو گرفتهایم. زنده بودن برای ما نسبتی با شناسنامه داشتن ندارد؛ درست به همین نسبت زن مسلمان امروز را با قرآن بیگانه میدانم. اگر قرار به انتخاب باشد، زندگی در دنیای امروز را انتخاب میکنم، این دنیا جای بهتریست برای زندگی نسبت به آن دنیایی که قرآن با حقوقی که برای من در نظر میگیرد میتواند برای من بسازد.
فصل مشترک بین این گفتهها، تکیه بر پذیرش هویت دینیست، هویتی که گاهی معادل زندگی در نظر گرفته شده است. با این وجود در نظر این افراد دیندار بودن مفهومی سیال است که میتواند متناسب با نیازهای زندگی، در زمانها و مکانهای مختلف تغییر حالت دهد. این امر تا جایی ادامه پیدا میکند که قرآن که به تعبیر یکی از این والدین، معادل شناسنامه دین است، میتواند کنار گذاشته شود.
سوال اینجاست که حفظ چنین هویتی چه کارکردی میتواند برای فرد داشته باشد که با وجود تغییراتی تا این حد گسترده، همچنان بر وجود آن تاکید میشود. ارویک و نیزبت (۲۰۱۰) بر این باورند که هویت مذهبی صرفا بر عضویت در گروهی مذهبی دلالت دارد و به داشتن فعالیت یا مشارکت مذهبی وابسته نیست. تجربهی روانشناختیِ حاصل از پذیرش فرد در گروه میتواند برای فرد حس امنیت، معناداری و هدفمندی ایجاد کند، به همین دلیل او تلاش میکند باورها و اقدامات خویش را با ادبیات گروه مذهبی پذیرنده توجیه کند، یا در جهت همسو کردن گروه مذهبیِ پذیرنده با باورها و اقدامات خود تلاش نماید.
آمنه سلیمی
۱۴ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
در جلسهی گفتگوی پدر و مادرهای دانشآموزان مدرسهای در تهران، با مجموعهی مدیر و معاونین مدرسه صحبتهای زیر را میشنویم.
پدر سارا: من پسر یک خانواده مذهبی هستم، ولی انتخابهای من با خانوادهام متفاوت است. نسبت به حجاب بیتفاوتم. برایم فرقی ندارد که همسر و دخترم حجاب داشته باشند یا نه. درست است که همسر من حجاب ندارد، ولی ما مسلمانیم، شیعهیم و به اصول آن معتقد و پایبندیم. دخترم گاهی در بین حرفهایش میگوید: «ما در کلاس دو گروه هستیم: مسلمان و غیر مسلمان؛ من هم در گروه غیر مسلمانان هستم.» به نظر من مدرسه باید با برنامههایی مثل پختن آش نذری و پهن کردن سفره حضرت ابوالفضل به بچهها کمک کند تا هویت مسلمانی پیدا کنند.
مادر راحیل: من به خاطر دِینی که از پدر شهیدم به گردن دارم؛ به خاطر دِینی که از فرشته احمدی به گردن دارم؛ مجبورم این روزها بدون روسری در خیابان راه بروم. میترسم، بیپناهم، ولی مجبورم. این مدت جرأت نکردهام که دخترم را با خودم به جایی ببرم. ارتباطم با دخترم کمرنگ شده. او هم ترسهای خودش را دارد و من نمیتوانم پناه خوبی برای او باشم. اگر روزی در صدر اسلام ما باید تفاوت فکرمان با اصحاب قدرت را با حجاب نشان میدادیم، الان با همه پایبندیمان به اسلام باید تفاوت فکرمان با اصحاب قدرت را با ترک حجاب نشان بدهیم.
مادر حلما: من اصالتا اهل زاهدانم. ما باید وجودمان را انکار کنیم تا حق حیات داشته باشیم. ما سالهاست به بیشناسنامه زندگیکردن خو گرفتهایم. زنده بودن برای ما نسبتی با شناسنامه داشتن ندارد؛ درست به همین نسبت زن مسلمان امروز را با قرآن بیگانه میدانم. اگر قرار به انتخاب باشد، زندگی در دنیای امروز را انتخاب میکنم، این دنیا جای بهتریست برای زندگی نسبت به آن دنیایی که قرآن با حقوقی که برای من در نظر میگیرد میتواند برای من بسازد.
فصل مشترک بین این گفتهها، تکیه بر پذیرش هویت دینیست، هویتی که گاهی معادل زندگی در نظر گرفته شده است. با این وجود در نظر این افراد دیندار بودن مفهومی سیال است که میتواند متناسب با نیازهای زندگی، در زمانها و مکانهای مختلف تغییر حالت دهد. این امر تا جایی ادامه پیدا میکند که قرآن که به تعبیر یکی از این والدین، معادل شناسنامه دین است، میتواند کنار گذاشته شود.
سوال اینجاست که حفظ چنین هویتی چه کارکردی میتواند برای فرد داشته باشد که با وجود تغییراتی تا این حد گسترده، همچنان بر وجود آن تاکید میشود. ارویک و نیزبت (۲۰۱۰) بر این باورند که هویت مذهبی صرفا بر عضویت در گروهی مذهبی دلالت دارد و به داشتن فعالیت یا مشارکت مذهبی وابسته نیست. تجربهی روانشناختیِ حاصل از پذیرش فرد در گروه میتواند برای فرد حس امنیت، معناداری و هدفمندی ایجاد کند، به همین دلیل او تلاش میکند باورها و اقدامات خویش را با ادبیات گروه مذهبی پذیرنده توجیه کند، یا در جهت همسو کردن گروه مذهبیِ پذیرنده با باورها و اقدامات خود تلاش نماید.
آمنه سلیمی
۱۴ آبان ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
🟤🍁🟤
بنیامین با چشمهای روشنِ کنجکاو ماجرای کتاب را دنبال میکرد و به هر سوال، پاسخی عجولانه میداد.
شاهد اما شنوای صحبتهای دوستانش بود؛ نگاهش را میدزدید تا خود را مخاطب سوال نیابد و در پناه سکوت، آرام بگیرد.
عثمان هر دو طرف کاغذش را نقاشی کرده بود و گفت: خانم تا به حال در عمرم اینهمه نقاشی نکشیده بودم.
لیوسا خوش سر و زبان و مهربان بود و هر دقیقه سوالی دست و پا میکرد تا سر صحبت را باز کند: بعد از کاردستی، چیکار میکنیم؟ میشه یک قصهی دیگه بخونید؟ کی دوباره میآیید؟
نازگل طاقت نداشت روی صندلیاش بنشیند و مدام دور و بر میز و وسایل ما میچرخید و با دقت همهچیز را بررسی میکرد.
شباهتهای هر کدامشان با دختران آب و آینه، دستآویز ما بود برای ثبت در خاطر و یافتن راه ارتباط عمیقتر:
امیر زاهدان شبیه الیسای تهران است! آن یکی شبیه رستا! یاس تهران شبیه آمنهی زاهدان!
در راستای طرح خواهرخواندگی مدرسه آب و آینه تهران با مدرسهی روشنگران و بهار اندیشه زاهدان، به دیدار دختران و پسران عزیزمان رفتیم و با معلمها و کادر مدرسه به گفتگو نشستیم.
بلکه با هماندیشه و همگام شدن با این عزیزان سختکوش و دلسوز، به بهبود کیفیت آموزشی مدرسههایمان کمک کنیم.
🍁 اهداف کلی این طرح:
🟠 کمک مالی برای حفظ مدارس طرح صندلی خالی
هزینه حفظ مدارس طرح صندلی خالی به ازای هر دانشآموز پنج میلیون تومان برآورد شده است. علاقهمندان میتوانند مبلغ مورد نظر خود -بیشتر یا کمتر از مبالغ اعلام شده- را به شماره حساب موجود در فرم زیر واریز نمایند.
https://survey.porsline.ir/s/WYpqQz7
🟠 کمک علمی برای ارتقای سطح یادگیری
آب و آینه در نظر دارد با مشارکت در طرحهای تربیت معلم، احداث کتابخانه و همکاری در بستن تیمهای مشترک دانشآموزی برای پیگیری روند یادگیری، سطح یاددهی- یادگیری را در این مدارس ارتقا دهد. همیاری شما در قالب فکر و ایده، اهدای کتاب و ملزومات آموزشی و همچنین کمکهای نقدی میتواند ما را در این زمینه یاری رساند. در صورت تمایل به همیاری با ما در ارتباط باشید:
https://www.tg-me.com/AmenehSalimi
.
بنیامین با چشمهای روشنِ کنجکاو ماجرای کتاب را دنبال میکرد و به هر سوال، پاسخی عجولانه میداد.
شاهد اما شنوای صحبتهای دوستانش بود؛ نگاهش را میدزدید تا خود را مخاطب سوال نیابد و در پناه سکوت، آرام بگیرد.
عثمان هر دو طرف کاغذش را نقاشی کرده بود و گفت: خانم تا به حال در عمرم اینهمه نقاشی نکشیده بودم.
لیوسا خوش سر و زبان و مهربان بود و هر دقیقه سوالی دست و پا میکرد تا سر صحبت را باز کند: بعد از کاردستی، چیکار میکنیم؟ میشه یک قصهی دیگه بخونید؟ کی دوباره میآیید؟
نازگل طاقت نداشت روی صندلیاش بنشیند و مدام دور و بر میز و وسایل ما میچرخید و با دقت همهچیز را بررسی میکرد.
شباهتهای هر کدامشان با دختران آب و آینه، دستآویز ما بود برای ثبت در خاطر و یافتن راه ارتباط عمیقتر:
امیر زاهدان شبیه الیسای تهران است! آن یکی شبیه رستا! یاس تهران شبیه آمنهی زاهدان!
در راستای طرح خواهرخواندگی مدرسه آب و آینه تهران با مدرسهی روشنگران و بهار اندیشه زاهدان، به دیدار دختران و پسران عزیزمان رفتیم و با معلمها و کادر مدرسه به گفتگو نشستیم.
بلکه با هماندیشه و همگام شدن با این عزیزان سختکوش و دلسوز، به بهبود کیفیت آموزشی مدرسههایمان کمک کنیم.
🍁 اهداف کلی این طرح:
🟠 کمک مالی برای حفظ مدارس طرح صندلی خالی
هزینه حفظ مدارس طرح صندلی خالی به ازای هر دانشآموز پنج میلیون تومان برآورد شده است. علاقهمندان میتوانند مبلغ مورد نظر خود -بیشتر یا کمتر از مبالغ اعلام شده- را به شماره حساب موجود در فرم زیر واریز نمایند.
https://survey.porsline.ir/s/WYpqQz7
🟠 کمک علمی برای ارتقای سطح یادگیری
آب و آینه در نظر دارد با مشارکت در طرحهای تربیت معلم، احداث کتابخانه و همکاری در بستن تیمهای مشترک دانشآموزی برای پیگیری روند یادگیری، سطح یاددهی- یادگیری را در این مدارس ارتقا دهد. همیاری شما در قالب فکر و ایده، اهدای کتاب و ملزومات آموزشی و همچنین کمکهای نقدی میتواند ما را در این زمینه یاری رساند. در صورت تمایل به همیاری با ما در ارتباط باشید:
https://www.tg-me.com/AmenehSalimi
.
نظم زندگی
خدابیامرز مادربزرگم، کاملهزنی بود. موسیقی زندگی را میشنید و همآهنگی با آن موسیقی را مشق میکرد. این بود که آن اواخر، آهسته و آرام، فارغ از هیاهوی دنیای اطرافش، بهدور از همه تقاضاها و خواهشها، آرام و موزون با نوای سازِ زندگی میرقصید. هنوز صدای آب هنگام وضو گرفتنش را میشنوم. آبی که روی صورتش سُر میخورد. هنوز صدای تسبیح گفتنش در گوشم میپیچد؛ و صدای سرفههایش؛ همان سرفههایی که سرِ آخر، او را از ما گرفت... در نگاهِ سنجیدهاش، همه چیز از نظمی خاص برخوردار بود، نزدیک به طبیعتِ زندگی. انگار دور شده بود از نظمهای قراردادی که آدمها با ضرب و زور آنها را برای خودشان دست و پا میکنند. دور شده بود از قفسِ آهنی نظمهای مندرآوردیِ ما آدمها.
این روزها آن نواها دو باره در گوشم تکرار میشوند. همان صداهای قدیمی باز برایم زنده شدهاند. به گمانم مادرم هم موسیقی زندگی را شنیده است. نمازهایش دیگر به زمان و زمانهی ما نیست... صدای نمازش کشدار شده است، تو گویی به سفر میرود، دورِ دور، دور میشود از همه دلبستگیها... سلامِ آخر نماز را که میدهد، گویی از جایی دور باز میگردد و به ما و جهانِ ما سلام میدهد.
من تشنه شنیدن موسیقیِ خمّار زندگیم. سکوتِ کشدارش باید شنیدنی باشد. تشنهی کشف نظم طبیعیاش. جهانِ در هم را دوست دارم. چند سالیست بازی آشنای چشمم را شناختهام: بازی گشتن و سرگرمشدن با نقصها. چیزی شبیه جای زخمی قدیمی روی صورت، لبهی پریدهی تخته سیاه، سوراخ روی میز، موجگونگی کاغذهای باران خوردهی یک کتاب، و حتی فرسایش نامتقارن کفشهای استاد در کلاس درس. بازی جذابیست. دنیا با همین نقصهایش زیباست.
آمنه سلیمی
۷ دی ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
خدابیامرز مادربزرگم، کاملهزنی بود. موسیقی زندگی را میشنید و همآهنگی با آن موسیقی را مشق میکرد. این بود که آن اواخر، آهسته و آرام، فارغ از هیاهوی دنیای اطرافش، بهدور از همه تقاضاها و خواهشها، آرام و موزون با نوای سازِ زندگی میرقصید. هنوز صدای آب هنگام وضو گرفتنش را میشنوم. آبی که روی صورتش سُر میخورد. هنوز صدای تسبیح گفتنش در گوشم میپیچد؛ و صدای سرفههایش؛ همان سرفههایی که سرِ آخر، او را از ما گرفت... در نگاهِ سنجیدهاش، همه چیز از نظمی خاص برخوردار بود، نزدیک به طبیعتِ زندگی. انگار دور شده بود از نظمهای قراردادی که آدمها با ضرب و زور آنها را برای خودشان دست و پا میکنند. دور شده بود از قفسِ آهنی نظمهای مندرآوردیِ ما آدمها.
این روزها آن نواها دو باره در گوشم تکرار میشوند. همان صداهای قدیمی باز برایم زنده شدهاند. به گمانم مادرم هم موسیقی زندگی را شنیده است. نمازهایش دیگر به زمان و زمانهی ما نیست... صدای نمازش کشدار شده است، تو گویی به سفر میرود، دورِ دور، دور میشود از همه دلبستگیها... سلامِ آخر نماز را که میدهد، گویی از جایی دور باز میگردد و به ما و جهانِ ما سلام میدهد.
من تشنه شنیدن موسیقیِ خمّار زندگیم. سکوتِ کشدارش باید شنیدنی باشد. تشنهی کشف نظم طبیعیاش. جهانِ در هم را دوست دارم. چند سالیست بازی آشنای چشمم را شناختهام: بازی گشتن و سرگرمشدن با نقصها. چیزی شبیه جای زخمی قدیمی روی صورت، لبهی پریدهی تخته سیاه، سوراخ روی میز، موجگونگی کاغذهای باران خوردهی یک کتاب، و حتی فرسایش نامتقارن کفشهای استاد در کلاس درس. بازی جذابیست. دنیا با همین نقصهایش زیباست.
آمنه سلیمی
۷ دی ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
تاج پاپی
ضربالمثلی فرانسوی میگوید: «شما تبدیل به چیزی میشوید که از آن نفرت دارید.»
مطالعهی تاریخ کلیسا نشان میدهد که در نتیجهی ستیزه بین کلیسا و قدرتهایی که با آنها در تقابل بوده، کلیسا درست به آن چیزی تبدیل شده که از آن پرهیز میداده و با آن مبارزه میکرده است. پاپها برای به چالش کشیدن امپراتورها، تاج بر سر گذاشتند؛ اسقفها برای رویارویی با اشراف لقبهایی چون «پروردگار من» برخود نهادند؛ کشیشها به هیئت سربازان محلی درآمدند؛ و این روندی بود که باعث هبوط نهاد دین در جامعهی کلیسازده شد.
شاید این امر اجتنابناپذیر به نظر برسد: جامعه در نبود قدرتی برای اداره، نیازمند قدرتی جایگزین بوده است. این در حالیست که آنچه کلیسا را به نایبی تمام عیار برای تاج و تخت تبدیل میکرد، تمرکز بر براندازی، به جای گفتگو با جامعه بود.
شناخت تجربیات از سر گذشته، نیازهای نزدیک و آرزوهای دور جامعه، میتواند ایدههای جدیدی برای نحوه توزیع و ادارهی قدرت ایجاد کند. قدرتی که بقای خود را در گروی پایگاه مردمی خویش بداند، رشد و اصلاح ساختارها را بر جایگزین کردن قدرت حاکم مقدم میداند.
آمنه سلیمی
۱۲ دی ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
ضربالمثلی فرانسوی میگوید: «شما تبدیل به چیزی میشوید که از آن نفرت دارید.»
مطالعهی تاریخ کلیسا نشان میدهد که در نتیجهی ستیزه بین کلیسا و قدرتهایی که با آنها در تقابل بوده، کلیسا درست به آن چیزی تبدیل شده که از آن پرهیز میداده و با آن مبارزه میکرده است. پاپها برای به چالش کشیدن امپراتورها، تاج بر سر گذاشتند؛ اسقفها برای رویارویی با اشراف لقبهایی چون «پروردگار من» برخود نهادند؛ کشیشها به هیئت سربازان محلی درآمدند؛ و این روندی بود که باعث هبوط نهاد دین در جامعهی کلیسازده شد.
شاید این امر اجتنابناپذیر به نظر برسد: جامعه در نبود قدرتی برای اداره، نیازمند قدرتی جایگزین بوده است. این در حالیست که آنچه کلیسا را به نایبی تمام عیار برای تاج و تخت تبدیل میکرد، تمرکز بر براندازی، به جای گفتگو با جامعه بود.
شناخت تجربیات از سر گذشته، نیازهای نزدیک و آرزوهای دور جامعه، میتواند ایدههای جدیدی برای نحوه توزیع و ادارهی قدرت ایجاد کند. قدرتی که بقای خود را در گروی پایگاه مردمی خویش بداند، رشد و اصلاح ساختارها را بر جایگزین کردن قدرت حاکم مقدم میداند.
آمنه سلیمی
۱۲ دی ۱۴۰۱
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
◻️
سلسله نشستهای دینداری و دیندارپروری
نشست اول: نقطه آغاز دینداری
ارائهدهنده: دکتر مهراب صادقنیا- عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب
زمان برگزاری: چهارشنبه 21 دیماه- 8:30 تا 10:30
لینک ثبتنام: https://survey.porsline.ir/s/Nq5jzRS
.
سلسله نشستهای دینداری و دیندارپروری
نشست اول: نقطه آغاز دینداری
ارائهدهنده: دکتر مهراب صادقنیا- عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب
زمان برگزاری: چهارشنبه 21 دیماه- 8:30 تا 10:30
لینک ثبتنام: https://survey.porsline.ir/s/Nq5jzRS
.
◻️
مقدمهای بر اولین نشست دینداری و دیندارپروری:
انسانهای دنیای جدید، از کجا دینداری را آغاز میکنند؟
«خودت باش»، «خود را باش»، «خودت را شکوفا کن»، «خودت را دریاب»، و «خودت را بیاب» توصیههای دنیای جدید (دنیای پس از رومانتیسیسم) به انسانها هستند. توصیههایی که با دامن زدن به مفهومی به نام «اصالت»، پیروی از الگوهای تحمیلی جامعه در دینداری را به چالش میکشند. نتیجهی ملایم این توصیهها برجسته شدن حریم خصوصی، سست شدن احساس تعلق به گروه و یا اجتماع دینی، و در نهایت گرایش به نوعی مدارا و تنوعپذیری در دینداری است. به دنبال این توصیهها، بر خلاف نگاه دورکیمی، ارتباط با امر مقدس و دینداری مستلزم تعلق به یک گروه دینی خاص و یا گرایش به یک سبک دینداری موروثی نیست. دنیای جدید افراد را توصیه میکند تا به گونهای «اصیل» یعنی خودبرگزیده دیندار باشند. دینداری درونمایهگرایانه برآن است که زندگی دینی برگزیده هر فرد، نه فقط باید فرآوردهی انتخاب خودش باشد، بلکه باید با او حرف بزند و در چارچوب زندگی او و تحول معنویاش معنادار باشد. بر اساس دیدگاه برخی از روانشناسان (مشخصا ویلیام جیمز) انسان سه منطقهی اضطرار دارد که میتوانند نقطهی آغاز دینداریاش باشند: احساس بیمعنایی جهان، احساس شر و فساد فراگیر، و احساس گناه شدید. این سه نقطه، به معنای «ناخوشجانی» و یا «ناسلیم العقلی» انسان هستند و دینداری چارهی این احساس. دینداران در این گونه، دین را در کلیساها و معابد و مساجد و کنشهای مذهبی دستهجمعی و تشریفات سازمانیافته و پررمز و راز مذهبی جستجو نمی کند، بلکه معتقدند چنین حالی در کنج خلوت یافت میشود و بس. جیمز میگوید: «این احوال را فقط در افرادی می توانیم بیابیم که نزد آنان دین، نه به مثابه عادتی یکنواخت و ملال آور، بلکه به مثابه تبی شدید وجود دارد. در نگاه او «دین لزوما چیزیست که افراد احساس می کنند، نه آنچه آموزش میبینند.»
.
مقدمهای بر اولین نشست دینداری و دیندارپروری:
انسانهای دنیای جدید، از کجا دینداری را آغاز میکنند؟
«خودت باش»، «خود را باش»، «خودت را شکوفا کن»، «خودت را دریاب»، و «خودت را بیاب» توصیههای دنیای جدید (دنیای پس از رومانتیسیسم) به انسانها هستند. توصیههایی که با دامن زدن به مفهومی به نام «اصالت»، پیروی از الگوهای تحمیلی جامعه در دینداری را به چالش میکشند. نتیجهی ملایم این توصیهها برجسته شدن حریم خصوصی، سست شدن احساس تعلق به گروه و یا اجتماع دینی، و در نهایت گرایش به نوعی مدارا و تنوعپذیری در دینداری است. به دنبال این توصیهها، بر خلاف نگاه دورکیمی، ارتباط با امر مقدس و دینداری مستلزم تعلق به یک گروه دینی خاص و یا گرایش به یک سبک دینداری موروثی نیست. دنیای جدید افراد را توصیه میکند تا به گونهای «اصیل» یعنی خودبرگزیده دیندار باشند. دینداری درونمایهگرایانه برآن است که زندگی دینی برگزیده هر فرد، نه فقط باید فرآوردهی انتخاب خودش باشد، بلکه باید با او حرف بزند و در چارچوب زندگی او و تحول معنویاش معنادار باشد. بر اساس دیدگاه برخی از روانشناسان (مشخصا ویلیام جیمز) انسان سه منطقهی اضطرار دارد که میتوانند نقطهی آغاز دینداریاش باشند: احساس بیمعنایی جهان، احساس شر و فساد فراگیر، و احساس گناه شدید. این سه نقطه، به معنای «ناخوشجانی» و یا «ناسلیم العقلی» انسان هستند و دینداری چارهی این احساس. دینداران در این گونه، دین را در کلیساها و معابد و مساجد و کنشهای مذهبی دستهجمعی و تشریفات سازمانیافته و پررمز و راز مذهبی جستجو نمی کند، بلکه معتقدند چنین حالی در کنج خلوت یافت میشود و بس. جیمز میگوید: «این احوال را فقط در افرادی می توانیم بیابیم که نزد آنان دین، نه به مثابه عادتی یکنواخت و ملال آور، بلکه به مثابه تبی شدید وجود دارد. در نگاه او «دین لزوما چیزیست که افراد احساس می کنند، نه آنچه آموزش میبینند.»
.
ما امروز خاضعتریم
نسل اول هر جامعه به فرزند اول آن میماند. مادر و پدر همهی توان والدگری خود را برای تربیت فرزند اول میگذارند و تمام هویت والدبودن خود را به نتیجهای گره میزنند که به دست میآورند. وقتی این احساس فردی به فرهنگ غالب یک جامعه تبدیل شود، به بیان شوپنهاور خود را در قالب "وجدان بیرونی" نمایش میدهد: فرزند آبروی مادر و پدر میشود؛ و هر قضاوتی نسبت به او، مستقیما قضاوت والدگری مادر و پدر خواهد بود. در جامعه ایدهزده، قضاوت در بارهی والدگری، همانا قضاوت ایدههای والدین شمرده میشود. این است که مادر و پدر را از والدینی همدل به نگهبانهایی برای ایدهها تبدیل میکند. ما در مقام نگهبان، در موقعیت دفاع قرار داریم. آمادهی مبارزهایم. توانمان از ذهنمان به بازوهایمان منتقل میشود و آمادگی گشایش نسبت به ایدههای جدید و درک آنها را از دست میدهیم.
تربیت روندی است کند. زمان میبرد تا میوهی آن خود را نشان دهد؛ و ما فارغ از دیگر عوامل تاثیرگذار، که خود را در نتایج نشان میدهند، تنها با نگاه به سختی تلاش خودمان، گردنفراز و بیرحم، نتایج تلاشهای دیگران را به باد انتقاد میگیریم؛ آن هم نه تنها نتیجه را، که تلاشها و ایدهها را نیز.
در جوانی کسی را میشناختم که به اقوامش گفته بود، از میان دختران فامیل، هر کس که میخواهد چادر سرش نکند به خانهی من نیاید.
و دیگری را که خطای فرزندان مسئولین را به پای فساد پدران آنها مینوشت.
و آن یکی که در کوچه و خیابان با ناسزا از خانمهای حجابناباور پذیرایی میکرد.
و...
نسل پس از انقلاب، امروز میوهی زحمتهای خود را دریافت کرده است. نسل جدید بیش از پیشینیان خود به معنویت بیشریعت تمایل دارند، حتی در این نسل بسیاری خدا را در کانون این معنابخشی قرار نمیدهند. این نسل چون گذشته، فرزندانی دلسوز، نیروهای کاری وظیفهشناس، جامعهوندانی اخلاقمدار و... هستند.
شیرینی تجربهی همزیستی با این نسل جدید که در ابتدا دردناک مینمود؛ مشاهدهی اثر عوامل تاثیرگذار خارج از ارادهی ما، و نیز کنترلگری گسترده و سختگیرانه برای حصول نتیجهای که حاصل نشد؛ و بروز نتایج بسیار بهتر از آنچه که ایدههای ما پیشبینی میکردند؛ امروز بسیاری از ما را خاضعتر و پذیراتر کرده است.
آمنه سلیمی
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
نسل اول هر جامعه به فرزند اول آن میماند. مادر و پدر همهی توان والدگری خود را برای تربیت فرزند اول میگذارند و تمام هویت والدبودن خود را به نتیجهای گره میزنند که به دست میآورند. وقتی این احساس فردی به فرهنگ غالب یک جامعه تبدیل شود، به بیان شوپنهاور خود را در قالب "وجدان بیرونی" نمایش میدهد: فرزند آبروی مادر و پدر میشود؛ و هر قضاوتی نسبت به او، مستقیما قضاوت والدگری مادر و پدر خواهد بود. در جامعه ایدهزده، قضاوت در بارهی والدگری، همانا قضاوت ایدههای والدین شمرده میشود. این است که مادر و پدر را از والدینی همدل به نگهبانهایی برای ایدهها تبدیل میکند. ما در مقام نگهبان، در موقعیت دفاع قرار داریم. آمادهی مبارزهایم. توانمان از ذهنمان به بازوهایمان منتقل میشود و آمادگی گشایش نسبت به ایدههای جدید و درک آنها را از دست میدهیم.
تربیت روندی است کند. زمان میبرد تا میوهی آن خود را نشان دهد؛ و ما فارغ از دیگر عوامل تاثیرگذار، که خود را در نتایج نشان میدهند، تنها با نگاه به سختی تلاش خودمان، گردنفراز و بیرحم، نتایج تلاشهای دیگران را به باد انتقاد میگیریم؛ آن هم نه تنها نتیجه را، که تلاشها و ایدهها را نیز.
در جوانی کسی را میشناختم که به اقوامش گفته بود، از میان دختران فامیل، هر کس که میخواهد چادر سرش نکند به خانهی من نیاید.
و دیگری را که خطای فرزندان مسئولین را به پای فساد پدران آنها مینوشت.
و آن یکی که در کوچه و خیابان با ناسزا از خانمهای حجابناباور پذیرایی میکرد.
و...
نسل پس از انقلاب، امروز میوهی زحمتهای خود را دریافت کرده است. نسل جدید بیش از پیشینیان خود به معنویت بیشریعت تمایل دارند، حتی در این نسل بسیاری خدا را در کانون این معنابخشی قرار نمیدهند. این نسل چون گذشته، فرزندانی دلسوز، نیروهای کاری وظیفهشناس، جامعهوندانی اخلاقمدار و... هستند.
شیرینی تجربهی همزیستی با این نسل جدید که در ابتدا دردناک مینمود؛ مشاهدهی اثر عوامل تاثیرگذار خارج از ارادهی ما، و نیز کنترلگری گسترده و سختگیرانه برای حصول نتیجهای که حاصل نشد؛ و بروز نتایج بسیار بهتر از آنچه که ایدههای ما پیشبینی میکردند؛ امروز بسیاری از ما را خاضعتر و پذیراتر کرده است.
آمنه سلیمی
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
در مرثیهی انقراض
انگار زمان یک انقراض دیگر هم فرارسیده است.
اما اینبار نه به حکم طبیعت؛ که به حکم نظام آموزشیای که ما را شبیه به هم میخواهد؛ با یک گونهی سرعت و یک گونهی رشد. باور کنید یا نه، این نظام قابل تغییر نیست، زیرا هیچ یک از ذینفعاناش، تاب پوستهاندازی ندارند. نه نظام آموزش و پرورش میداند چهگونه میتواند ساختاری یکتا برای پاسخگویی به بینهایت نیاز فردی، متناسب با ویژگیهایی به گوناگونی تکتک کودکان باشد؛ نه معلمها میدانند چهگونه نیازهای ناهمگون را شناسایی، پاسخگویی و ارزیابی کنند؛ و نه خانوادهها میدانند که چهطور میتوانند خارج از معیارهای رسمی، رسمیّتیافته، و از پیش تعریفشده شاهد رشد فرزندان خود باشند.
این فشار تلاش برای هرگونه متفاوتبودن و در تفاوت رشد کردن و بهبودن را ناکام و نافرجام کرده و در خود فرو میبرد، افسرده میکند و به ناچار میمیراند.
دیروز مدرسهای پرتوان و دیگرخواه از اسب افتاد و همسانخواه شد و امروز کودکی دیگرگونه همگونه شد با همسالانش.
این مرثیهایست برای تلاش، برای رشدخواهی و برای امید.
آمنه سلیمی
۲۵ تیر ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
انگار زمان یک انقراض دیگر هم فرارسیده است.
اما اینبار نه به حکم طبیعت؛ که به حکم نظام آموزشیای که ما را شبیه به هم میخواهد؛ با یک گونهی سرعت و یک گونهی رشد. باور کنید یا نه، این نظام قابل تغییر نیست، زیرا هیچ یک از ذینفعاناش، تاب پوستهاندازی ندارند. نه نظام آموزش و پرورش میداند چهگونه میتواند ساختاری یکتا برای پاسخگویی به بینهایت نیاز فردی، متناسب با ویژگیهایی به گوناگونی تکتک کودکان باشد؛ نه معلمها میدانند چهگونه نیازهای ناهمگون را شناسایی، پاسخگویی و ارزیابی کنند؛ و نه خانوادهها میدانند که چهطور میتوانند خارج از معیارهای رسمی، رسمیّتیافته، و از پیش تعریفشده شاهد رشد فرزندان خود باشند.
این فشار تلاش برای هرگونه متفاوتبودن و در تفاوت رشد کردن و بهبودن را ناکام و نافرجام کرده و در خود فرو میبرد، افسرده میکند و به ناچار میمیراند.
دیروز مدرسهای پرتوان و دیگرخواه از اسب افتاد و همسانخواه شد و امروز کودکی دیگرگونه همگونه شد با همسالانش.
این مرثیهایست برای تلاش، برای رشدخواهی و برای امید.
آمنه سلیمی
۲۵ تیر ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
خاموشی
چندیست به خاموشی مردم مینگرم. چشمها اما خاموش نمیمانند:
نگاه معنادار جوانی که کیسهای زباله بردوش، خاموش و آرام از برابر انبوه ماشینهایی که در انتظار اویند از خیابان میگذرد، فارغ از فریاد بوقهایی که حنجرهی خود را پاره میکنند.
نگاه معنادار خانم چادریِ خاموش و آرام، که مخاطب خشم همصفان در نانوایی قرار گرفته است، با این تصویر ذهنی که او منتسب به حکومت است.
نگاه معنادار کودکی خاموش و آرام، که پس از تمیز کردن شیشههای پورش، مزد نگرفته، دور شدن پرشتاب آن را مینگرد.
من این خاموشی و آرامی را نوعی کنش میدانم؛ کنشِ بیکنشی، کنش اعتراضی. اعتراضی درونریز که در احساس دیدهنشدن و فهمنشدن ریشه دارد. اعتراضی فروخفته که همواره خفته نمیماند و دیر نمیپاید که بیدار میشود.
آمنه سلیمی
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
چندیست به خاموشی مردم مینگرم. چشمها اما خاموش نمیمانند:
نگاه معنادار جوانی که کیسهای زباله بردوش، خاموش و آرام از برابر انبوه ماشینهایی که در انتظار اویند از خیابان میگذرد، فارغ از فریاد بوقهایی که حنجرهی خود را پاره میکنند.
نگاه معنادار خانم چادریِ خاموش و آرام، که مخاطب خشم همصفان در نانوایی قرار گرفته است، با این تصویر ذهنی که او منتسب به حکومت است.
نگاه معنادار کودکی خاموش و آرام، که پس از تمیز کردن شیشههای پورش، مزد نگرفته، دور شدن پرشتاب آن را مینگرد.
من این خاموشی و آرامی را نوعی کنش میدانم؛ کنشِ بیکنشی، کنش اعتراضی. اعتراضی درونریز که در احساس دیدهنشدن و فهمنشدن ریشه دارد. اعتراضی فروخفته که همواره خفته نمیماند و دیر نمیپاید که بیدار میشود.
آمنه سلیمی
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi
شنیدن
فراوان این سوال از ما پرسیده شده است که کدام حس و عضو مربوط به آن برای شما مهمترین است؟ پرسشی که گاه به گونهی سلبی هم آن را شنیدهایم: فکر میکنید با از دست دادن کدام حستان سختتر میتوانید کنار بیایید؟
معمولا پاسخ بیشتر ما «چشم» و به تبع آن حس بیناییست. این است که با بازخوانی تجربهی تاریخی بشر، میبینیم که در دنیای آموزش، پزشکی، زیست شهروندی و... اولین روشها و ابزارهای توانمندساز و نیز جبرانی ضعف یا نبود حواس، برای حس بینایی تولید شده و توسعه یافتهاند.
اما تمرکز بر شناخت از طریق گوش و حس شنوایی، شاید راهحلی برای گذر از مسائل امروز جامعهی ما باشد. اگر چشم و بینایی ما را به ظاهر بیرونی آنچه بیرون از ماست پیوند میدهند، گوش و شنوایی راههایی برای ورود ما هستند به درون آنچه در بیرون از ماست.
درونهایی پرغوغا که بیرونی آرام و خاموش دارند. آرام بودن نه از سر آرامش روح است و نه از سر رضایتمندی. تراکم احساسهای متناقض گاهی انسان را به سکوت میکشاند. شیوههای تربیتی گاهی انسان را خاموش میپرورانند. سیستمهای حاکم بر محیط زندگی گاهی انسان را بیکنش میخواهند.
اما تا ما شنیده نشویم، مسئلههایی ناشناخته و به دور از تلاش برای رسیدن به راه حل باقی خواهیم ماند.
آمنه سلیمی
۲ شهریور ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
فراوان این سوال از ما پرسیده شده است که کدام حس و عضو مربوط به آن برای شما مهمترین است؟ پرسشی که گاه به گونهی سلبی هم آن را شنیدهایم: فکر میکنید با از دست دادن کدام حستان سختتر میتوانید کنار بیایید؟
معمولا پاسخ بیشتر ما «چشم» و به تبع آن حس بیناییست. این است که با بازخوانی تجربهی تاریخی بشر، میبینیم که در دنیای آموزش، پزشکی، زیست شهروندی و... اولین روشها و ابزارهای توانمندساز و نیز جبرانی ضعف یا نبود حواس، برای حس بینایی تولید شده و توسعه یافتهاند.
اما تمرکز بر شناخت از طریق گوش و حس شنوایی، شاید راهحلی برای گذر از مسائل امروز جامعهی ما باشد. اگر چشم و بینایی ما را به ظاهر بیرونی آنچه بیرون از ماست پیوند میدهند، گوش و شنوایی راههایی برای ورود ما هستند به درون آنچه در بیرون از ماست.
درونهایی پرغوغا که بیرونی آرام و خاموش دارند. آرام بودن نه از سر آرامش روح است و نه از سر رضایتمندی. تراکم احساسهای متناقض گاهی انسان را به سکوت میکشاند. شیوههای تربیتی گاهی انسان را خاموش میپرورانند. سیستمهای حاکم بر محیط زندگی گاهی انسان را بیکنش میخواهند.
اما تا ما شنیده نشویم، مسئلههایی ناشناخته و به دور از تلاش برای رسیدن به راه حل باقی خواهیم ماند.
آمنه سلیمی
۲ شهریور ۱۴۰۲
https://www.tg-me.com/از نگاه من/com.amenehsaliminamin
.
Telegram
از نگاه من
گاهی معنایی که رویدادها در قالب ذهنیم پیدا میکنند را در اینجا به اشتراک میگذارم.
@AmenehSalimi
@AmenehSalimi