عکاسی و نویسندگی هیچوقت برایم جدا از هم نبودهاند. در همتنیدهاند طوری که نمیتوانم از هم بیربطشان بدانم. از قدیم وقتی میخواستم عکسی بگیرم به متنی فکر میکردم که برای آن عکس خواهم نوشت و هروقت متنی مینوشتم به عکسی فکر میکردم که باید بگیرم و ضمیمهی متنم بکنم. هر دو از نوعی احساس عمیق منشا میگیرند که خیلی اوقات از قدرتِ آن احساس میترسم.
قبلا فکر نمیکردم روزی از عکاسی پرتره خوشم بیاید، همیشه مستند را به باقی ژانرها ترجیح میدادم. حالا اما مدتیست که روی آدمها تمرکز میکنم، روی چهرهها نه، روی حسی که چهرهها دارند، روی عمق چشمها، روی کنجِ لبها که در لبخندی کمرنگ کجکی بالا میرود...
باید برای نشریه متن جدیدی بنویسم. موضوعش پیرامون افزایش گرایش دختران و زنان به عملهای زیباییست. داشتم فکر میکردم کاش میشد از همهی آدمهایی که با چهرهشان قهرند عکس بگیرم. یکی از عیبهایم موقع عکاسی این است که کاملا غرق سوژهام میشوم، در آنحال دیگر هیچچیزی مهم نیست، مهم نیست اگر زانوهایم گلی شدهاند یا صورتم جلوی آفتاب سوخته یا با دوربین پخش زمینیم تا از آن یک لحظهی خاص، از آن یک حس، عکس بگیریم و ثبتش کنیم. همهچیز آن یک آن است و بس. مامان همیشه تذکر میدهد که باید چهرهی سوژه را خوب ببینم، کجیِ روسریاش را، دکمهی باز ماندهی لباسش را، تار موی در هوا پریشانش را. راست هم میگوید، نمیدانم از حواسپرتیست این ندیدنها یا از نخواستن. گمانم از نخواستن باشد، عادت کردهام آدمها را طوری که هستند ببینم، مگر نگفتهاند خدا همه را زیبا آفریده؟ عادت کردهام فقط زیبایی ببینم و زیباییها را ثبت کنم. به عکسهای قدیمیام نگاه میکردم، زیباترینها همانهایی هستند که سوژههایم بی آنکه بدانند من کمین کردهام، شکار شدهاند. زیباترین لبخندها، زیباترین طرههای مویی که روی چشمها افتاده، زیباترین کجکیِ کنجِ لبها، زیباترین خندهی چشمها. من عمیقا معتقدم آدمها وقتی حواسشان پرتِ 'باید زیبا دیده شوم' نیست، بسیار بسیار زیباترند. نمیشد اینها را در نشریه گنجاند، همیشهی خدا محدودیتِ کلمه بیشتر حرفها را در سینه زندانی میکند تا روزی که مجالش برسد!
قبلا فکر نمیکردم روزی از عکاسی پرتره خوشم بیاید، همیشه مستند را به باقی ژانرها ترجیح میدادم. حالا اما مدتیست که روی آدمها تمرکز میکنم، روی چهرهها نه، روی حسی که چهرهها دارند، روی عمق چشمها، روی کنجِ لبها که در لبخندی کمرنگ کجکی بالا میرود...
باید برای نشریه متن جدیدی بنویسم. موضوعش پیرامون افزایش گرایش دختران و زنان به عملهای زیباییست. داشتم فکر میکردم کاش میشد از همهی آدمهایی که با چهرهشان قهرند عکس بگیرم. یکی از عیبهایم موقع عکاسی این است که کاملا غرق سوژهام میشوم، در آنحال دیگر هیچچیزی مهم نیست، مهم نیست اگر زانوهایم گلی شدهاند یا صورتم جلوی آفتاب سوخته یا با دوربین پخش زمینیم تا از آن یک لحظهی خاص، از آن یک حس، عکس بگیریم و ثبتش کنیم. همهچیز آن یک آن است و بس. مامان همیشه تذکر میدهد که باید چهرهی سوژه را خوب ببینم، کجیِ روسریاش را، دکمهی باز ماندهی لباسش را، تار موی در هوا پریشانش را. راست هم میگوید، نمیدانم از حواسپرتیست این ندیدنها یا از نخواستن. گمانم از نخواستن باشد، عادت کردهام آدمها را طوری که هستند ببینم، مگر نگفتهاند خدا همه را زیبا آفریده؟ عادت کردهام فقط زیبایی ببینم و زیباییها را ثبت کنم. به عکسهای قدیمیام نگاه میکردم، زیباترینها همانهایی هستند که سوژههایم بی آنکه بدانند من کمین کردهام، شکار شدهاند. زیباترین لبخندها، زیباترین طرههای مویی که روی چشمها افتاده، زیباترین کجکیِ کنجِ لبها، زیباترین خندهی چشمها. من عمیقا معتقدم آدمها وقتی حواسشان پرتِ 'باید زیبا دیده شوم' نیست، بسیار بسیار زیباترند. نمیشد اینها را در نشریه گنجاند، همیشهی خدا محدودیتِ کلمه بیشتر حرفها را در سینه زندانی میکند تا روزی که مجالش برسد!
نباید انقدر خودمون رو، آدمها رو محدود کنیم. ما مگه چهقدر عمر داریم که کلش رو فقط به یه کار اختصاص بدیم؟ رشتهش ریاضی محض بوده، الان به عنوان یه نقاش داره کار میکنه؟ خب بکنه! ازش مدرک میخوای؟ خب مهارت داره! همهمون میدونیم که مهارت رو تو دانشگاه یاد نمیدن، میدونیم 'دانشگاه همهچیزه' یه شوخی بزرگه! پزشکی خونده ولی نخواسته باهاش کار کنه، الان یه خیاطه؟ خب چه عیبی داره؟ همه که نباید تا آخرِ عمر اسیر رشتهای باشن که تو دانشگاه خوندن. بهخدا که مهارت داشتن، مهارتهای مختلف و اصلا غیرمرتبط به هم داشتن، از هر انگشتش یه هنر و کار باریدن، همهفنحریف بودن، به خدا که اینا بهتر از یکبعدی زندگی کردنه. توی مدرسه بهمون گفته بودن فقط درس بخونین، وظیفهتون اینه که الان فقط درس بخونین. رفتم دانشگاه، اونجاهم ازمون میخواستن درس بخونیم، دوستام سرکار میرفتن، استادمون گفته بود دانشجو که نباید کار کنه، فقط باید درس بخونه، ما فقط درس خوندن یاد گرفته بودیم، اون هم معیوب و پر ایراد. یکروز که درس میخونیم لامپ چراغ مطالعهمون یکدفعه میسوزه، به خودمون میایم میبینیم یه لامپ نمیتونیم درست کنیم، دکمهی لباسمون کنده میشه، یه دکمه رو نمیتونیم بدوزیم سرجاش. باید چهارتا مهارت ابتدایی بلد بود یا نه؟ اصلا حرفهای هم نه، باید بتونیم از پس کارهامون بربیایم یا نه؟ میگن از این شاخه به اون شاخه پریدن خطرناکه، گم میشین! ولی نمیشه مهارتهای مختلف رو امتحان نکرد که، اگر سراغ مهارتهای مختلف نریم از کجا بفهمیم چی رو از همه بیشتر دوست داریم؟ تو چی خیلی خوبیم؟ چی برامون ساخته شده؟ محدود نکنین آدمارو، خودتونو. رشته و شغلش باهم نمیخونه؟ خب نخونه، این عیبِ اون نیست، عیبِ ساختاره، مهم هم نیست اصلا. مدرکگرایی رو بذارین کنار وقتی خودتونم میدونین پشتِ نود و نهدرصد مدرکا، اونچه که باید باشه، نیست. این هنرِ اونه، هوشِ اونه، ارادهی اونه که میخواد همهفنحریف باشه. محدود نکنین هم رو، نگیرین آزادی رو از همدیگه...
برای رسیدن به چیزی که دوستش دارید، قدمِ اول این است که بتوانید آنچه که دوست ندارید را رها کنید...
-سهیل رضایی
-سهیل رضایی
هرکاری کردم نتونستم ۶ اپیزود آخر جافکری رو دانلود کنم و بذارمش اینجا تا راحتتر گوش بدین، فلذا اگر که کستباکس دارین ۶ اپیزود آخر یعنی از بیداری قهرمان درون تا یافتن خویشتن حقیقی رو گوش بدین و تو آرامش از دست دادنِ تلخیهایی که از درون قلبتون بیرون کشیده میشن، لبخند بزنین.
#پیشکشی
#پیشکشی
دخترخالهام برای این که بتواند بچههای کوچکش را کنترل کند، آنها را از سگ ترسانده. هروقت میخواهد کاری را برخلاف میلش انجام ندهند به آنها میگوید سگ میآید و حسابشان را میرسد. خیلی وقتها آدمها برای کنترل دیگران، والدین برای کنترل بچههایشان، آنها را میترسانند؛ از سگ، از تاریکی، از تنهایی. آنها خوشحال خواهند بود که عملیات کنترل دیگران، با موفقیت به انجام میرسد و این شگرد همیشه کار میکند، اما هیچگاه نمیفهمند چه بر سر روان دیگران آوردهاند.
دیروز دخترخالهام مواجههی دخترش با سگی در خیابان را برایم تعریف کرد. میگفت خداراشکر که دختر ۴سالهاش خیلی محتاط است و میتواند از خودش مراقبت کند. به او گفتم محتاط بودن خوب است اما دخترت را ترسو میکنی، جسارت را در او میکشی طوری که هیچوقت با خیالی راحت نمیتواند کاری جدید را امتحان کند، از دیوانگی کردن میترسد، خودش را از درون میکشد و همیشه خواستههایش را ندید میگیرد. دخترت مراقبت کردن از خودش را یاد نمیگیرد، او یاد میگیرد که هرچیز جدیدی خطر دارد و نباید سراغش رفت مبادا که آسیب ببیند. تو به جای اینکه حمایتش کنی، جسارتش را میکشی و اجازه بدهید بگویم در جامعهی ما، دخترها نیاز بیشتری دارند به جسور بودن و هزاربار بیشتر از پسرها، جسارتشان کشته میشود.
امروز قدم دیگری برای احیای جسارتِ کشتهشدهام برداشتم. با توکل به امامی که هیچوقت دستم را رها نکرده است...
-امام علی: هرگاه از كاری ترسیدی، خود را بـه كام آن بینداز، زیرا ترس شدید از آن كار، دشوارتر و زیانبارتر از اقدام به آن كار است.
دیروز دخترخالهام مواجههی دخترش با سگی در خیابان را برایم تعریف کرد. میگفت خداراشکر که دختر ۴سالهاش خیلی محتاط است و میتواند از خودش مراقبت کند. به او گفتم محتاط بودن خوب است اما دخترت را ترسو میکنی، جسارت را در او میکشی طوری که هیچوقت با خیالی راحت نمیتواند کاری جدید را امتحان کند، از دیوانگی کردن میترسد، خودش را از درون میکشد و همیشه خواستههایش را ندید میگیرد. دخترت مراقبت کردن از خودش را یاد نمیگیرد، او یاد میگیرد که هرچیز جدیدی خطر دارد و نباید سراغش رفت مبادا که آسیب ببیند. تو به جای اینکه حمایتش کنی، جسارتش را میکشی و اجازه بدهید بگویم در جامعهی ما، دخترها نیاز بیشتری دارند به جسور بودن و هزاربار بیشتر از پسرها، جسارتشان کشته میشود.
امروز قدم دیگری برای احیای جسارتِ کشتهشدهام برداشتم. با توکل به امامی که هیچوقت دستم را رها نکرده است...
-امام علی: هرگاه از كاری ترسیدی، خود را بـه كام آن بینداز، زیرا ترس شدید از آن كار، دشوارتر و زیانبارتر از اقدام به آن كار است.
گاهی اوقت، دوباره بخشیدنِ کسی، فقط به اون فرد فرصتی دوباره میده برای اینکه خنجری که از دستش سر خورده و روی زمین افتاده رو برداره و کارت رو تموم کنه...
ما دیگر حرفِ هم را نمیفهمیم. من تلاشم را کردم که تو را بفهمم و خودم را به تو بفهمانم. نخواستی. من میگویم نتوانستی که بیشتر از این غمم نگیرد. ما دیگر حرفِ هم را نمیفهمیم و ترجیح میدهیم با هم حرف نزنیم. مهم نیست چقدر همدیگر را دوست داشتیم، مهم این است که تو با نخواستنت، زنجیرهی حرفهایمان را بریدی و حرفهایمان، همهی محبتِ بینِ ما بود. من میگویم نتوانستی که بیشتر از این غمم نگیرد ولی هردویمان میدانیم کسی که نه حرفها را خواست، نه فهمیدن را و نه محبتِ بینمان را، تو بودی. دعا میکنم که دیگر هیچوقت برای فهماندنِ خودم به تو و نخواستنهای تو، غمم نگیرد. دعا میکنم که هیچوقت نخواهمت...
نمیشود زیر سقفی امن و گرم نشست و غصهی لمس نکردنِ باران را خورد!
از سرما نترس و در را باز کن،
اولین قدم را که بیرون بگذاری باران خودش را به آغوشت میاندازد...
از سرما نترس و در را باز کن،
اولین قدم را که بیرون بگذاری باران خودش را به آغوشت میاندازد...
شب قبل کنکور یکی از دوستام پیام داد. بهم گفت خودت نمیدونی ولی وقتی سر جلسهی کنکور نشستی، دعاهای یک عالمه آدم که اصلا بیشترشون رو هم نمیشناسی پشت سرته و بهت میرسه...
بعدا، چندسال بعد، با خانمی آشنا شدم که دورادور من رو میشناخت. بحث درس و دانشگاه که شد، گفت زمان کنکورم خیلی برام دعا کرده در صورتیکه من اصلا نمیشناختمش، اونجا بود که به یاد حرف اون شبِ دوستم لبخند نشست رو لبم.
واسه کنکوریا دعا کنیم، شاید خودشون ندونن، ولی ما، یک عالمه آدمی هستیم که اونا مارو نمیشناسن ولی ما برای آرامشِ دلشون و موفقیتهاشون، امروز و فردا کلی دعا میکنیم...
بعدا، چندسال بعد، با خانمی آشنا شدم که دورادور من رو میشناخت. بحث درس و دانشگاه که شد، گفت زمان کنکورم خیلی برام دعا کرده در صورتیکه من اصلا نمیشناختمش، اونجا بود که به یاد حرف اون شبِ دوستم لبخند نشست رو لبم.
واسه کنکوریا دعا کنیم، شاید خودشون ندونن، ولی ما، یک عالمه آدمی هستیم که اونا مارو نمیشناسن ولی ما برای آرامشِ دلشون و موفقیتهاشون، امروز و فردا کلی دعا میکنیم...
هرقدر هم که برای هر قدمم هزاربار برنامه بریزم و آن قدمها را از تمام جوانب بررسی کنم، باز هم میدانم که زندگی غیرقابل پیشبینیترین چیزیست که ممکن در آن ناممکن میشود و ناممکن در آن ممکن!
شاید بیشترین سوالی که در اینترنت دنبال جوابش گشتهام "چطور احساساتی نباشم و جلوی گریهام را بگیرم؟" بوده است!
جوابها را تک به تک امتحان کردهام. وقت خشم، ناراحتی، بدون چاره ماندن، خوشحالی، هیجان، در همهی این وقتها شروع کردهام به نفسهای عمیق کشیدن، تند تند پلک زدن، باز کردن چشمهایم تا جایی که باز میشوند، با خودم حرف زدن، فکرم را از موضوعی که مرا به گریه انداخته منحرف کردن... فایده ندارند. من امتحان کردم و باز چشمهام تر شد و گلویم سخت، باز هم حرفها توی گلوم ماند. فایده ندارند اینها. از یکجایی به بعد یاد گرفتم جلوی احساساتم را نگیرم...
من همهچیز را عمیقا حس میکنم، همهی چیزهای کوچک و بزرگ را با قلبم، تا عمق قلبم، درک میکنم و گریه کردن واکنشیست که روحم وقتی عمیقا درگیر میشود، بروز میدهد. یاد گرفتم که با روح حساسم کنار بیایم و سرکوبش نکنم، تغییرش ندهم، اجازه بدهم خود را نشان دهد. فکر میکنم بعدها موضوعِ عمیق حس کردنِ همهچیز، رکوردِ سرچِ چطور احساساتی نباشم و جلوی گریهام را بگیرم؟ را گرفته باشد. رسیدم به عنوانِ افرادِ HSP. کسانی که دیگران آنها را متهم به زیادی احساساتی بودن میکنند، کسانی که سیستم عصبیشان واکنشهای شدیدی در برابر مسائل احساسی، اجتماعی، حتی جسمی نشان میدهد. اینجا که مجال توضیحش نیست اما درموردش مقالات، ویدئوها و یادداشتهای زیادی میتوانید پیدا کنید. همین که فهمیدم آدمهای دیگری هم هستند که همهچیز را عمیقا احساس میکنند، بیش از حد درگیر آدمها و قصههایشان چه در جهان واقعیت و چه در فیلم و کتابها میشوند، روابطشان با دیگران بیش از اندازه مهم و عمیق است، و خب چشمهایشان مدام تر میشود و گلویشان سخت و هزار ویژگی دیگر... باعث شد راحتتر کنار بیایم با اینکه همهچیز را عمیقا حس میکنم.
گریه متعالیترین نوعِ ابرازِ احساسات است، عمیقترین راهی که روح با توسل به آن حرف میزند. یاد گرفتهام که دیگر دنبال راهی برای بستنِ دهانِ روحم نباشم. زئوس کابادایی میگوید گریستن ضعیف بودن نیست، نه در مردان و نه در زنان. گریستن تنها نشانِ انسان بودن است...
اشکالی ندارد اگر وقتی که باید حرف بزنید یا ذوق کنید یا عصبی شوید، گریهتان بگیرد و چشمهاتان تر شود و گلویتان سخت. گریه کردن خجالت ندارد. وقتی حالتان بهتر شود، برچسبِ ضعیف بودنی را که به پیشانیتان چسباندهاند، به دهانشان خواهید چسباند...
جوابها را تک به تک امتحان کردهام. وقت خشم، ناراحتی، بدون چاره ماندن، خوشحالی، هیجان، در همهی این وقتها شروع کردهام به نفسهای عمیق کشیدن، تند تند پلک زدن، باز کردن چشمهایم تا جایی که باز میشوند، با خودم حرف زدن، فکرم را از موضوعی که مرا به گریه انداخته منحرف کردن... فایده ندارند. من امتحان کردم و باز چشمهام تر شد و گلویم سخت، باز هم حرفها توی گلوم ماند. فایده ندارند اینها. از یکجایی به بعد یاد گرفتم جلوی احساساتم را نگیرم...
من همهچیز را عمیقا حس میکنم، همهی چیزهای کوچک و بزرگ را با قلبم، تا عمق قلبم، درک میکنم و گریه کردن واکنشیست که روحم وقتی عمیقا درگیر میشود، بروز میدهد. یاد گرفتم که با روح حساسم کنار بیایم و سرکوبش نکنم، تغییرش ندهم، اجازه بدهم خود را نشان دهد. فکر میکنم بعدها موضوعِ عمیق حس کردنِ همهچیز، رکوردِ سرچِ چطور احساساتی نباشم و جلوی گریهام را بگیرم؟ را گرفته باشد. رسیدم به عنوانِ افرادِ HSP. کسانی که دیگران آنها را متهم به زیادی احساساتی بودن میکنند، کسانی که سیستم عصبیشان واکنشهای شدیدی در برابر مسائل احساسی، اجتماعی، حتی جسمی نشان میدهد. اینجا که مجال توضیحش نیست اما درموردش مقالات، ویدئوها و یادداشتهای زیادی میتوانید پیدا کنید. همین که فهمیدم آدمهای دیگری هم هستند که همهچیز را عمیقا احساس میکنند، بیش از حد درگیر آدمها و قصههایشان چه در جهان واقعیت و چه در فیلم و کتابها میشوند، روابطشان با دیگران بیش از اندازه مهم و عمیق است، و خب چشمهایشان مدام تر میشود و گلویشان سخت و هزار ویژگی دیگر... باعث شد راحتتر کنار بیایم با اینکه همهچیز را عمیقا حس میکنم.
گریه متعالیترین نوعِ ابرازِ احساسات است، عمیقترین راهی که روح با توسل به آن حرف میزند. یاد گرفتهام که دیگر دنبال راهی برای بستنِ دهانِ روحم نباشم. زئوس کابادایی میگوید گریستن ضعیف بودن نیست، نه در مردان و نه در زنان. گریستن تنها نشانِ انسان بودن است...
اشکالی ندارد اگر وقتی که باید حرف بزنید یا ذوق کنید یا عصبی شوید، گریهتان بگیرد و چشمهاتان تر شود و گلویتان سخت. گریه کردن خجالت ندارد. وقتی حالتان بهتر شود، برچسبِ ضعیف بودنی را که به پیشانیتان چسباندهاند، به دهانشان خواهید چسباند...