Telegram Group Search
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.

#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from سام گیوراد (Sam Givrad)
.

یادکرد ابراهیم گلستان
در مدّ و مهِ دریایی با مرواریدهای رخشان


می‌گویند ابراهیم گلستان کجا اثرگذار بوده است؟ واقعیت آن است که بررسی شخصیت چندوجهی ابراهیم گلستان و حتا فهرست کردن سیاهه‌ی آثار و اثراتش، در این مجال کوتاه نمی‌گنجد. اما اگر بخواهیم به‌طور مختصر برخی از ابعاد اثرگذاری او را نام ببریم، می‌توانیم از تاثیر او بر داستان‌نویسی مدرن ایران آغاز کنیم و در این میان به اهمیت ترجمه‌های او نیز اشارتی داشته باشیم.

ابراهیم گلستان بی‌برو و برگرد یکی از نخستین مدرنیست‌های ایران در عرصه‌ی داستان‌نویسی است. در همه‌ی بررسی‌های تاریخی درباره‌ی سرچشمه‌ها و پیشبرد داستان‌نویسی مدرن ایران، نام گلستان در کنار محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری می‌درخشد.
اشراف او به ادبیات جهان و ترجمه‌ی آثاری از نویسندگان مدرنیست غربی (چخوف، همینگوی، فاکنر و...) در دهه‌ها‌ی ۲۰ و ۳۰ خورشیدی زمینه‌ساز این پیشگامی شد.

گلستان از کودکی بسیار کتاب می‌خواند. خودش به غنای کتابخانه‌ی پدری اشاره می‌کند و تاثیری که بر کتاب‌خوانی‌اش گذاشته بود. اما او در سال‌های دهه‌ی ۲۰، کتاب‌هایی به زبان انگلیسی از دکه‌ای در روبه‌روی سینما متروپل لاله‌زار می‌خرید که گالستیان، صاحب دکه، به قیمت نسخه‌ای پنج ریال می‌فروخت‌.
بدین ترتیب، گلستان آثار همینگوی را در بهار و تابستان ۱۳۲۶ خواند و در سال ۱۳۲۸ در سن ۲۷سالگی ترجمه‌ی او از کتابِ همینگوی با نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر» منتشر شد؛ درست در زمانی که تعدادِ مترجمان حرفه‌‌ای ایران انگشت‌شمار بود و انتشارات امیرکبیر هنوز با نشان کمپانی فیلمسازی مترو گلدوین مه‌یر فعالیت می‌کرد.
ترجمه‌ی گلستان، اولین ترجمه از آثار همینگوی در ایران بود و از قضا به گفته‌ی عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، جزو اولین کتاب‌هایی که آن موسسه منتشر کرد.

حتا نجف دریابندری نیز از طریق گلستان، فعالیت ترجمه را آغاز کرد. او A farewell to Arms را از ابراهیم گلستان امانت گرفته بود که بخواند و گویا به تشویق گلستان ترجمه‌اش کرد. بدین ترتیب، برگردان «وداع با اسلحه» در سال ۱۳۳۳ درآمد و از آن پس، مسیر ترجمه‌ی آثار همینگوی در ایران هموار شد، مسیری که بدون شک توسط ابراهیم گلستان آغاز و ریل‌گذاری شده بود.

همان‌طور که گفتیم، ترجمه‌های گلستان از داستان‌های مدرن غربی و مطالعات فراگیر او در این زمینه، کمک کرد تا او در نوشتن داستان‌ نیز در جایگاه نخستین مدرنیست‌های ایران قرار بگیرد.
اگر تنها اندکی با داستان‌های مدرن آشنایی داشته باشیم، درک عناصر مدرن در داستان‌های ابراهیم گلستان دشوار نخواهد بود.
دستمایه قرار دادن تنهایی و تک‌افتادگی فرد، تمرکز بر ذهن شخصیت‌ها‌ و غالب بودن کشمکش‌های درونی فرد به‌جای کشمکش‌های بیرونی، برخی از بارزترین ویژگی‌های مدرنیستی آثار اوست.

قاسم‌ هاشمی‌نژاد، منتقد برجسته‌ی ادبی، در روزنامه‌ی آیندگان به سال‌های ۴۸ و ۴۹ دو نقد بر دو مجموعه‌داستان «آذر، ماه آخر پاییز» و «مدّ و مه» گلستان نوشته است و با صراحت تمام بر قدرت داستان‌نویسی گلستان صحه می‌گذارد.
او، در شماره‌ی ۱۷ مهر ۱۳۴۸ آیندگان، در مقاله‌ای با عنوان «آن شب‌ها و آن شورها» درباره‌ی «آذر، ماه آخر پاییز» می‌نویسد:
«حتا پس از گذشت یک نسل - این مجموعه نخستین بار در سال ۱۳۲۸ انتشار یافت - قصه‌های آذر، ماه آخر پاییز (الف، از طراوت در «مایه»؛ (ب، از گیرایی و انسجام در «سبک»؛ (ج، از غنا و شورمندی در «زبان» سرشارند.»

همچنین، در شماره‌ی ۱۲ مرداد ۱۳۴۹ همان روزنامه، در مقاله‌ای با نام «گلستان در مدّ و مه» تاکید می‌کند:
«در اکثر قصه‌های گلستان، از جمله در مدّ و مه ما با [یک] سبک ابداعی مواجهیم که انفجاری‌ست از اندیشه‌های تند و بی‌محابا، نهیب‌های هشدارانه، «موعظه»های پرطنین که در پراکندگی آن «پیشگویی»، به تفاوت کم یا زیاد می‌درخشد و تک‌گویی آتشینی که کلمات آن چون گوی‌های ولِ بیلیارد در یک بازی مغشوش بر هم می‌خورند و غالبا طنین پیروزمندانه و غرورآمیزی دارند.»

تنها اگر بدانیم قاسم‌ هاشمی‌نژاد در نقد ادبی ایران چه جایگاه ممتازی دارد و از چه نگاه تیزبین، صراحت و شجاعت بی‌مانندی برخودار بوده و چه بزرگانی را در بوته‌ی نقد بی‌ملاحظه‌ی خود قرار داده است، متوجه خواهیم شد که تحلیل‌ها و تمجیدهای او درباره‌ی کتاب‌های گلستان، تا چه اندازه می‌تواند معیار تشخیص سره از ناسره باشد تا همین امروز.

سخن گفتن از باقی داستان‌های ابراهیم گلستان به‌ویژه داستان بلند «خروس» مجال جداگانه‌ای می‌طلبد؛ و جز آن، فعالیت‌های دیگر گلستان، از روزنامه‌نگاری و نقد ادبی گرفته تا فیلم‌سازی و عکاسی و... نیز می‌مانند برای مجالی دیگر؛ که هریک دریایی است ‌بیکران با مرواریدهای درشت رخشان.


حدیث خیرآبادی
دوم شهریور ۱۴۰۲

.
.

نامه‌ی نوزدهم

روی پای خودم ایستاده‌ام و می‌افتم. روزی هزار بار می‌‌افتم و بلند می‌شوم. حتا شبحی از عشق در زندگی‌ام نیست. مسلولِ وقتِ خویشم. مسلولِ آنچه هستم و هیچ شبیه رویاهای دورم نیست. با هر نفس، هزار رویای شکسته را بالا می‌آورم. هزار آرزوی تکه تکه‌ی پریشان را... تو بگو... چرا هیچ شبیه خودم نیستم؟ شوریدگی‌ام کو؟ چرا بی ‌‌آینه ماندم؟ بی‌ تغزّل. بی خطاب‌های مسجّع در صدای کسی. چرا سر نمی‌روم از کالبدم بی عشق؟ چرا نامم در حنجره‌ی هیچ سرو و سایه‌ای نیست؟

صبح با دیوار گفتم، شب با دفترم می‌گویم: «بیا تا برایت از خودم حرف بزنم. از خاکه‌های شب در اندامم. از مرثیه‌های ویلان در رگ‌های راکدم. از باد سردی که می‌وزد در استخوان‌هام. از خواب‌های پر از تابوت، از داستان زندگی‌ام که سراسر تعزیت‌نامه بود. باور کن، روی این شیون، چنگ می‌نوازند. من خنیاگر آوازهای پریشان توام و تو را نمی‌شناسم.»

در من شبی است که صبح نمی‌شود.
در من شبی است که صبح نمی‌شود.
در من شبی است که صبح نمی‌شود.
امروز هزار بار با خودم تکرار کرده‌ام، در من شبی است که صبح نمی‌شود...

انگار در «شب یک، شب دو» بهمن فرسی زندگی می‌کنم. شکل تنهایی شده‌ام. شکلِ فکر کردن به یک میخ معمولی. یک بشقاب. یک پنجره. زنی که این نامه را می‌نویسد، هیچ شکل دیگری ندارد.


پ.ن: این تکه از «شب یک، شب دو» را هم که شکل این روزهای من است، برایت همین‌جا می‌گذارم.


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

همین‌طوری‌، محضِ معطّر کردنِ خلوت شبانه‌ام، شعرهای قاسم هاشمی‌نژاد را ورق می‌زنم. سطرها زیر چشمانم به ناز و اغوا سُر می‌خورند و واژه‌ها چنان به‌قاعده همنشین‌اند که گویی تنگ بر هم خفته‌اند. با خودم فکر می‌کنم چقدر کم نوشته‌ایم از بزرگی که قاسم هاشمی‌نژاد باشد و چقدر انگشت‌شمار و اندک می‌شناسیم‌اش. گویی در این سرزمین، هرچه بزرگ‌تر بی‌هیاهوتر باشی، مهجورتری.
.
«بس که پاکیزه برهنه‌یی»؛ بس، همین چهار واژه در شعر او و دنیایی اعجاب.


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

حیاط، حوض، هشتی، ایوانی وسیع، تالاری بلند، پنجره‌هایی فراخ، دو گوشوار کوچک در دو سوی تالار، کنجی، پسله‌ای، پستویی، پله‌هایی رو به بام، زیرزمینی تاریک، سردابی خنک...

حتا ردیف کردن نام این فضاها هم مجالی برای تخیل است. فرقی هم نمی‌کند خانه‌ای قدیمی در ایران باشد یا عمارتی کهنه در هر جای دنیا...

فیلم‌های سیاه و سفید قدیمی را به یاد بیاورید. زنی باریک‌اندام از قوس پلکانی مارپیچ بالا می‌رود و مردی انگشتانش را روی صافی نرده‌ها می‌لغزاند. او مردد است که باید بالا برود یا همان‌ پایین بماند. خیالِ من بیننده اما هزار راه می‌رود.

از نظر پیتر وولن: «راه‌پله‌، ستون فقرات نمادین ساختمان است.» و گویی مرد انگشتانش را بر ستون فقرات زنی که تا چند لحظه بعد در پیچ پلکان گم می‌شود، می‌لغزاند.

یکی از هزار چیزی که در خانه‌های امروز گم کرده‌ایم، همین خیال‌پردازی‌ها است. شاید دلیل کشش ما به تماشای عکس‌های خانه‌های قدیمی هم همین باشد. این کشش، تمایلی اروتیک است.

یوهانی پلاسما با ارجاع به جمله‌ای از هربرت مارکوزه می‌نویسد:
«... خانه‌هایی که نسل در نسل در آن زندگی کرده‌ایم، تخیلات و تصورات اروتیک را در ما بیدار می‌کنند. این در حالی است که سازه‌های عقل‌گرا و احساس‌گریز بتنی که مجتمع‌های آپارتمانی امروزی را از طریق‌شان می‌سازیم، چنین احساساتی را فرو می‌کوبند. از نظر هربرت مارکوزه، بخش مهمی از تمایل هرزه‌درانه‌ی سکسی و خشونت جنسی زمان، به دلیل این واقعیت است که ساختمان‌هایمان قابلیت برانگیزش و تامین خیال‌پردازی‌های اروتیک را از دست داده‌اند.
معماری عرفی زمانه‌ی ما، افت و خیز احساسی آدمی را از بین برده است. ساختمان‌های امروز با تخفیفِ بیشینه‌های گستره‌ی احساسی انسان، اندوه یا مسرت، و نوستالژی یا وجد، باعث یکنواختی حسی شده‌اند.»


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

چهارم شهریور ۴۴ ـــــــ شاهرخ مسکوب

پریروز بعدازظهر با هم بودیم. از این زیباتر و خوب‌تر چیزی در دنیا نیست. عشق را می‌گویم نه فقط شهوت را. حتا از فکر کردن هم زیباتر است. البته که ...ت زیباتر از لوکاش یا حتا هگل یا هر متفکر دیگری است...


دو روز بعد
ششم شهریور ۴۴ ـــــــ چند سطر آغازین یادداشت روزانه

چه روز و شب بدی است. قلبم خفه شده است. چنان سنگین و افسرده‌ام که انگار مرگ در رگ‌هایم جریان دارد. احساس مرگ می‌کنم؛ نه تلخ است، نه اندوهگین و جانگزاست. هیچ نیست. سنگین است و مثل سنگی که به پای مردی در دریا بسته شده باشد مرا به اعماق می‌کشد. فرو می‌روم. از آفتاب و هوا دور می‌شوم. در ظلماتم بی‌هیچ امیدِ آب حیاتی. این است احساس وصف‌ناپذیر من.


ششم شهریور ۴۴ ـــــــ چند سطر پایانی همان یادداشت

نمی‌دانم رابطه به کجا خواهد کشید. بریدن از او برای من بسیار بسیار دشوار است. جان کندن است. باید بمیرم تا دوباره با چه تقلایی خودم را زنده کنم. حتا فکرش را هم نمی‌خواهم بکنم. آینده به نظرم سیاه می‌آید، بدتر از تاریک‌ترین شب‌های دورترین بیابان‌ها.


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

«بله، در این فکر بودم که ما بی‌آینده زندگی می‌کنیم. آنچه عجیب است همین است: در حالی که بینی‌هایمان را به دری بسته فشرده‌ایم.»

این جمله را ویرجینیا ولف در خلال جنگ جهانی دوم نوشته است، اما انگار شرح این روزهای ماست. گویی منم که دیروز با دوستی گفتم: «هیچ چشم‌اندازی نداریم. بی‌آینده‌ایم. دردناک‌ترین چیز همین است.»


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

«بله، خوب بود اگر این داستان را برایت می‌خواندم و مجبور بودم در حال خواندن دستت را نگه دارم، چراکه داستان قدری ترسناک است. نامش مسخ است، حسابی تو را می‌ترساند...»

نوامبر و دسامبر سال ۱۹۱۲ کافکا مشغول نوشتن داستان «مسخ» است. داستانی که خودش آن را نفرت‌انگیز و مشمئزکننده می‌نامد. در همان زمان، تقریبن هر روز برای فلیسه نامه می‌نویسد؛ ظهرها و اغلب آخر شب، پس از آن‌که از داستان نوشتن دست می‌کشد. طبعن خسته است و فشار داستانی هم‌چون مسخ بر نویسنده‌‌ی حساسی مانند او، کم نیست. کافکا فکر کردن به فلیسه و نامه نوشتن به او را نوعی «تجدید قوا» می‌داند و با اشتیاق و جزئیات از داستانش برای او حرف می‌زند.

«عزیزترین من، چه داستان به‌شدت نفرت‌انگیزی است، این داستانی که حالا دوباره کنارش می‌گذارم تا با اندیشیدن به تو تجدید قوا کنم. حالا کمی بیش‌تر از نصفش نوشته شده و درمجموع چندان هم از آن ناراضی نیستم، اما بی‌نهایت نفرت‌انگیز است و چنین چیزهایی، می‌بینی، از همان قلبی تراوش می‌کند که تو در آن خانه داری و آن را به‌عنوان منزلگاهت تحمل می‌کنی. اما به خاطرش غمگین مشو. از کجا معلوم؟ چه‌بسا هرچه بیش‌تر بنویسم و هرچه بیش‌تر خودم را رها کنم، برایت پاکیزه‌تر بشوم و لایقت، اما بدون شک هنوز چیزهای بسیاری از مرا باید دور ریخت و شب‌ها هرگز نمی‌توانند برای این کاری که در ضمن بسیار لذت‌بخش هم است، به‌ قدر کافی بلند باشند.»

گاهی فکر داستانش نمی‌گذارد بخوابد و رویای فلیسه به فریادش می‌رسد.

«داستانم نمی‌گذاشت بخوابم، تو با رویاها برایم خواب می‌آوری.»

اما دو تکه از این نامه‌ها هست که کافکا با حالی منقلب از احوالات شخصیت‌های داستانش حرف می‌زند؛ گویی که بخواهد همدلی فلیسه را نیز برانگیزد.

«عزیز دلم، خیلی دلم می‌خواهد چیز خنده‌داری بگویم، اما چیزی طبیعی به نظرم نمی‌رسد؛ تازه هر چهار شخصیت داستانم روی آخرین صفحه‌ی باز گریه می‌کنند یا دست‌کم حال غمگینی دارند.»

و اوج آن، نامه‌ای است که نزدیکای پایان داستان برای فلیسه می‌نویسد. من خیال می‌کنم تا به امروز هیچ کسی خبر مردن قهرمان داستانش را به این زیبایی به کسی نداده است. چه موهبتی است مخاطب محبوبِ نامه‌های نویسنده‌ای بودن، در همان شبی که شگفت‌ترین داستانش را به نقطه‌ای امن اما دردناک می‌رساند:

«گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است. قهرمانِ داستانِ کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همه‌چیز مُرده است...»


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

«بعد ازین
هر نور لطیفی که مرا لمس کند
تو خاهی بود...»

همین است. همین سطرها که سیروس آتابای به یاد فروغ سروده است و من هربار به یاد تو تعبیرش می‌کنم.


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

گوستاو فلوبر زمانی که مشغول نوشتن شاهکار خود «مادام بواری» بود، به معشوقش لوئيز كوله نامه‌ای می‌نویسد که در بخشی از آن چنین می‌خوانیم:


«بايد عاشق‌ات بود كه امشب برايت نوشت، چون از پا درآمده‌ام. سرم به‌شدت درد می‌كند. از دو بعدازظهر بواری را می‌نويسم. در بِزاد آنها هستم، درست در وسط، در ميان. عرق كرده‌ام و گلويم گرفته. امروز يكی از روزهای نادر زندگی‌ام بود كه آن را تماما در وهم گذراندم. عصر، ساعت شش، در لحظه‌ای كه كلمه‌ی حمله‌ی عصبی را می‌نوشتم، چنان عصبی بودم، چنان شديد نعره می‌زدم و چنان عميق چيزی را كه زن كوچكم تجربه می‌كرد، حس می‌كردم كه نزديك بود خودم نيز دچار حمله‌ی عصبی شوم. از پشت ميز بلند شدم و پنجره را گشودم تا آرام گيرم. سرم گيج می‌رفت...

[...]

... دو سال است كه مشغول نوشتن اين كتاب هستم. طولانی است: دو سال! هميشه با همان پرسوناژها و درمانده در محيطی همان‌قدر متعفن! چيزی كه از پا در می‌آوردم، نه كلمه است و نه تركيب، بلكه هدف است. هيچ چيز ندارم كه محرك باشد. وقتی به يك موقعيت نزديك می‌شوم، پيشاپيش با ابتذالش منزجرم می‌كند. كار ديگری نمی‌توانم بكنم جز پس‌انداختن پشگل. از همين روست كه در نوشتن اين كتاب، اين همه درد دارم. برای تصور كردن پرسوناژهايم و به حرف درآوردن‌شان، بايد خيلی تلاش كنم چون آنها عميقا از من متنفرند. برای نوشتن اين چيزها به نحوی قابل‌قبول، بايد حس‌شان كرد و من در واداشتن خود به حس كردن مشكل دارم. نعوذ‌های انديشه همانند نعوذ‌های تن هستند، ارادی نيستند! هنوز آدم‌ها در خودشان بطری حاوی ماده‌ی‌ تقويت قوه‌ی باه ندارند كه هر وقت دلشان خواست، با استفاده از آن راست كنند.»



از نامه‌‌ی گوستاو فلوبر به لوئيز كوله
ترجمه‌‌ی اصغر نوری


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

نامه‌ی دهم

آقای عزیز؛
شما می‌دانید که کافکا چه روح عظیم یگانه‌ای است برای من. می‌دانید آن جانِ شیدای بی‌قرار، آن شعله‌ی آبی لرزان، چه جایگاه غریبی دارد در نزدم. حالا چند جمله از یکی از نامه‌ها‌ی او را وام می‌گیرم تا به شما بگویم این نامه‌نگاری‌ها که با شما دارم، فوق طاقت بشری است.
خواهش می‌کنم این دو سطر را با طمأنینه بخوانید. ببینید کافکای عزیزم در آخر مارس ۱۹۲۲، برای میلنا چه نوشته است:

«آخر چگونه کسی به این پندار می‌رسد که آدمیان می‌توانند به وسیله‌ی نامه با هم مراوده و هم‌داستانی پیدا کنند. به آن که دور است می‌توان اندیشید و به آن که نزدیک است می‌توان دست یازید. جز آن هرچه هست فوق طاقت بشری است.»

آری، جز آن هرچه هست فوق طاقت بشری است...


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

از صادق هدایت به یان ریپکا
بمبئی، ۹ بهمن ۱۳۱۵ خورشیدی

«هرکس در زندگی یک فن را وسیله‌ی معاش خود قرار می‌دهد، مثلا یکی دایره‌ی «ن» را خوب می‌نویسد، یکی شعر قدما را از بر می‌کند، یکی مقاله‌ی تملق‌آمیز چاپ می‌کند و تا آخر عمر به همان وسیله نان خودش را درمی‌آورد. حالا من می‌بینم که آنچه تاکنون کرده و می‌کنم همه بیهوده بوده است. اخیرا با یک نفر خیال شرکت دارم برای این‌که مغازه‌ی کوچکی باز بکنیم ولی سرمایه‌ی کافی هنوز در بساط نیست، شاید خدا خواست به این وسیله روحم را نجات بدهم!»


یان ریپکا؛ ایران‌شناس نامدار چک و از دوستان نزدیک هدایت


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
When I see
Eleni Karaindrou
.


چگونه می‌توان بدون شراره‌ای در قلب، این تاریکی عظیم را تاب آورد؟ من برای تحمل رنج این روزها، زیادی تنهایم.


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.

#مطلب_برگزیده

هوشنگ گلشیری؛ زمستان ۱۳۷۷


غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانه‌مان می‌آییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی می‌کند. مدتی است ساکت مانده‌ایم. نگاهش می‌کنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی می‌اندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، می‌گویم: می‌دانی هر وقت که به این حوالی می‌رسیم، اضطرابم شروع می‌شود. نگران می‌شوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده‌ باشد.

می‌گوید: نگرانی‌های من خیلی پیش‌تر از اینجا شروع می‌شود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراه‌ها را انتخاب می‌کند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.

این بار گذرا به آینه‌اش نگاهی می‌اندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشته‌ایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. می‌دانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچه‌ای پرت نگه‌مان دارند، کاری از دست‌مان برنمی‌آید. با این همه تا سوار می‌شویم اول درها را قفل می‌کنیم. شیشه‌ها هم اغلب بالا است.

می‌پرسم: مثلاً حالا چی فکر می‌کردی؟

با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش می‌کشد. می‌پرسم: یعنی بچه‌ها را؟

ـ اغلب تصویرشان را می‌بینم.

چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.

یک سال و چند ماه بعدش که خبر دستگیری مجدد سرکوهی را شنیدیم، دخترم ناگهان جیغ کشید و بر زمین نشست. موهایش را داشت می‌کند: دیگر نمی‌توانم، نمی‌توانم.

یک لحظه از ذهنم گذشت که این همان فاجعه‌ای است که منتظرش بودم. نمی‌گذاشت مادرش بغلش کند. دست مرا هم که می‌خواستم بر سرش بکشم، به حرکت دست پس زد. می‌گفت: من هم می‌خواهم زندگی عادی داشته باشم.

البته به خیر گذشت. با این همه حاضر نشد که دست از کنجکاوی بردارد. می‌دانستیم، از چند سال پیش، همۀ رویدادهایی را که می‌شنید و یا شاهد بود به خط اختراعی خودش می‌نوشت. الفبای این خط ترکیبی از حروف فارسی و انگلیسی و اعداد فارسی و انگلیسی بود.

گفتم: اگر دفترت را پیدا کنند چی؟

ـ نمی‌توانند بخوانند.

ـ نکن، بابا! اگر دفتر را ببینند کنجکاو می‌شوند، بعد هم مجبورت می‌کنند...

سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری می‌خواهند بکنند، من رمزش را یادشان نمی‌دهم.

به سرعت می‌نوشت و در کشو می‌گذاشت، شب به شب. روزی از او پرسیدم: بابا، غزاله را کی به خاک سپردیم؟ به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد از همان اتاقش روز و ساعتش را گفت، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۷۵. بعد هم در اتاقش را بست.

یعنی هنوز هم می‌نویسد؟ نمی‌دانیم. بار این شب‌ها، این تلفن‌ها، این هق‌هق‌های گاه حتی آشکارِ من و مادرش را او هم به دوش می‌کشد. جیغ می‌زد: من هم می‌خواهم زندگی عادی داشته‌ باشم. برای فرزانه هم سیگاری روشن می‌کنم و باز می‌پرسم: حالا آن تصویر چی هست؟

ـ هر دوتاشان را می‌بینم با سر بریده، غرقه در خون.

حالا دخترمان هفده ساله است و پسرمان شانزده ساله. می‌گویم: یعنی تا برسیم مدام نگرانی که مبادا...؟

به جلو بلوک‌هامان رسیده‌ایم. می‌گوید: اگر مثلاً دودی ببینم، نگران می‌شوم که مبادا از خانۀ ما باشد.

می‌رسیم و ماشین را فرزانه پارک می‌کند. من هم مضطربم، مضطرب بچه‌ها، که من مرگ را پذیرفته‌ام. می‌دانم که در لحظه‌ای مثلاً دستی بر شانه‌ام فرود می‌آید، فکرش را خواهم کرد، اما حالا فقط منتظرم. اما مرگ کسان یا دوستان را نمی‌شود درونی کرد، یا به عهدۀ لحظۀ وقوع گذاشت. خیلی بی‌رحم‌اند. در کرمان، تازگی‌ها شنیده‌ایم، حمید حاجی‌زادۀ شاعر را به همراه پسر نه ساله‌اش، به تاریخ ۱۳ شهریور ماه ۱۳۷۷ با کارد سلاخی کرده‌اند.

زیرزمین ساختمان ما بیش‌وکم تاریک است. ما در بالاترین طبقه می‌نشینیم. به یکی از نگهبانان ورودی هم مشکوکیم از بس کنجکاو است. بدتر اینکه تا به طبقۀ یازدهم برسیم از هر طبقه‌ای ممکن است کسانی وارد شوند. در ورودی طبقۀ ما هم چندین جا برای پنهان شدن دارد. درِ آسانسور که باز می‌شود به ورودی طبقۀ همکف نگاهی می‌کنیم. یکی دو نفر سوار می‌شوند. آشنا هستند.

وقتی مختاری گم شد، ما فکر می‌کردیم دستگیرش کرده‌اند و مثلاً مدتی بعد اعلام خواهد شد، به همین جهت هم در پاسخ دعوتی از نروژ، پن نروژ، قرار بود همسرم برود. اما فرزانه یک شب قبل از روز پرواز تصمیم گرفت که به این مسافرت نرود. گفت: من نمی‌توانم تحمل کنم که دور باشم و نفهمم چه می‌گذرد.

... در تشییع جنازۀ مختاری ناگهان متوجه شدم که هر جا می‌روم حلقه‌ای از نویسندگان جوان گرد بر گرد من حرکت می‌کنند. یعنی در میان جمعیت هم خطری تهدیدمان می‌کند؟


منبع


@peyrang_dastan

www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Rosa's Song
Eleni Karaindrou
.

برای زهر این روزها

.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

شاهرخ مسکوب به تاریخ ۷ مرداد ۶۶ در بحبوبه‌ی روزهای پرتشویش جنگ، درحالی‌که خودش دور از وطن و مهاجری ساکن پاریس است، در دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش سطرهایی می‌نویسد که گویی احوال مکرر این روزهای همه‌ی ماست:


گمان می‌کنم دچار depression [دپرشن] خفیف اما سمجی شده‌ام که چندین ماه است مثل وزنه‌ای مرا در مرداب خودم فرو می‌کشد؛ آرام و پیوسته! گاه حس می‌کنم که دیگر آن آدم همیشگی نیستم، تبدیل شده‌ام به تفاله‌ی خودم، شبیه اناری که آبش را مکیده باشند، خشکیده و پلاسیده‌ام.

دیشب بی‌جهت از کوره در رفتم و با گوشی که حرف می‌زدم، محکم زدم به پشت غزاله. گیتا عصبانی شد و با من دعوا کرد. من هم آناً متوجه کثافت‌کاری خودم شدم و از غزاله عذر خواستم و نوازشش کردم. او هم زود گریه‌اش را بند آورد و گفت مهم نیست برای همه پیش می‌آید و... بعداً گیتا با من مفصل صحبت کرد، کمتر وقتی آنقدر دوستانه و عاقلانه حرف زده بود. بیشتر دراین‌باره بود که خودت نمی‌فهمی، خودت را ول کرده‌ای داری از دست می‌روی، کج‌خلق و خسته و بیزار از همه‌چیزی مثل بچه‌ها شده‌ای. «لوموند» می‌خوانی و از غصه و عصبانیت گریه‌ات می‌گیرد. انگار نه انگار تو همانی که آن زندگی‌ها را کرده‌ای و آن تجربه‌ها را پشت سر گذاشته‌‌ای، انگار تازه به دنیا آمده‌ای، دنیا را نمی‌شناسی، چرا انقدر زخم‌پذیر شده‌ای، روحت مجروح است و... راست می‌گفت. تا دیروقت دوستانه سرزنشم کرد.

بدبختی ما در ایران، به طرز مرگباری دارد مرا ویران می‌کند. مثل گردباد و طوفان، نه، درست نیست، مثل خوره نرم و آهسته دارد روح مرا می‌جود و تفاله‌اش را تف می‌کند. باید از سیل حادثه کناره کنم، از چاه خودم بیرون بیایم و افسارم را به دست بگیرم. این کار را می‌کنم.

.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

باب سی‌ام «کتاب ایّوب» را ده‌ها بار خوانده‌ام، به‌گاهِ هر مصیبتی که سر می‌رسد، و این روزها هم که آوارِ مصیبت است بر سر ما، پی‌درپی. آرامم می‌کند؟ نمی‌دانم. گویی سر بر بالینش می‌گذارم و بغض‌هایم را می‌گریم.
منظومۀ آلام و محنت‌های ایّوب است دیگر، که هم‌سنگی می‌کند با آلام و محنت‌های مادران و پدران سوگوار این خاک. شکوه‌های اوست بر دادار از مصائب هولناک روزگار. آنجا که می‌گوید: «... چون خاک و خاکسترم»، گویی همین خاک و خاکستری است که بر جانِ من و سرزمینم نشسته است.
آنجا که می‌گوید: «به بادم برداشته‌ای؛ واداشتی‌ام برانم بر باد، و هستی‌ام را برپراگندی و پرپر کردی»، گویی هستیِ پرپر شده‌ی ماست بر گردبادِ روزگار.


تکه‌ای از باب سی‌ام «کتاب ایّوب»؛ گزارشِ فارسی قاسم هاشمی‌نژاد

«و اکنون جانم بر من واریخته؛ روزهای ابتلا گرفتارم نموده.
استخوانهایم سُفته و سوده می‌شود شبانه: پی و پودم را آسایشی نه.
با نیرو گرفتن مرض، جامه‌ام دگر شد: چون زه گریبانم در بــرم گـرفته تنگ.
او مرا در منجلاب درافکنده در خلاب، چون خاک و خاکسترم.
بر تو استغاثه می‌برم، و به گوش‌ات در نیاید، قد می‌فرازم، و به چشم‌ات در نیایم.
چه سنگدل گشته‌ای با من: به دست قهّارت چه جفاها رانی بر من.
به بادم برداشته‌ای؛ واداشتی‌ام برانم بر باد، و هستی‌ام را برپراگندی و پرپر کردی.
چه مرا روشن است که به مرگ خواهی‌ام دادن، و به منزلگاهی که برای همۀ زندگان مقرر است.
گرچه در تباهی‌شان لابه می‌کنند، با این همه او دست خویش فرا گور دراز نخواهد کرد.
مگر نه آنکه من گریستم از برای محنت‌کش؟ جانم به درد نیامد مگر از برای مسکین؟
آنگاه که چشمِ نکویی داشتم، بدی بر من آمد و چون انتظار نور کشیدم تاریکی در رسید.
اندرونه‌ام می‌جوشد و آرام نمی‌پذیرد: روزهای مصیبت پیش می‌رانَدَم.
ماتم آفتاب گرفته‌ام: برخاسته‌ام، شیون کرده‌ام در جمع.
برادر شغالان شده‌ام، و همنشین جغدان.
پوست بر تنم سیاه گشته، و استخوانهایم سوخته از تَفِ تن.
چنگم به نوحه بدل گشته و نایم به نالۀ مویه‌گران.»


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

دوراس چند هفته پیش از مرگ خود، به عاشق و واپسین شریک زندگی‌اش یان آندره‌آ می‌گوید:
«خودتان خواهید دید که بدون من، زندگی بدون من، چقدر سخت می‌شود برایتان، و تقریباً ناممکن.»

پیش‌بینی دوراس درست از آب درمی‌آید. او عاشق‌اش را خوب می‌شناسد. یان قریب به دو سال پس از مرگ دوراس، خودش را در اتاقی محبوس می‌کند. میان ته‌مانده‌ی غذاهای آماده، بوی تعفّن، مگس‌ها، پاکت‌های خالی سیگار و بطری‌های تهی از شراب. حتا به گورستان مونپارناس، به نزد دوراس هم نمی‌رود. تا اینکه سرانجام از خودش و آن وضعیت به ستوه می‌آید، زنگ می‌زند به مادرش، که بیاید دنبالش. و با او، کوچه‌ی سن‌بنوآ را ترک می‌کند. همان موقع در خیال، صدای دوراس را می‌شنود که نسخه‌ی شفابخش‌اش را با او در میان می‌گذارد. اما نسخه‌ی شفابخش دوراس برای یان چیست؟
________________

«امروز یکشنبه است، سوم مارس ۱۹۹۶، حدود هشت صبح. قلب از تپیدن باز می‌ماند. توی بسترتان هستید، کوچه‌ی سن‌بنوآ. جان سپرده‌اید.»

اینها را یان ‌آندره‌آ می‌نویسد. یان‌ آندره‌آی چهل‌وپنج‌ساله. شوریده‌ی همیشه حاضر. حیّ و حاضر، در شانزده سال پایانی عمر دوراس. حالا، نشسته بر بالین مرگ مارگریت دوراسِ هشتادودو‌ساله. واگویه می‌کند:

«پس مرده‌اید شما. تنها. تنها روانه‌ شدن به وادی مرگ، این‌طور می‌شود گفت. و من اینجا هستم.»


یان آندره‌آ آنجاست. تنها. بعدِ شانزده سال جدایی‌ناپذیری. شانزده سال پرسه‌زدن در حوالی دوراس، در اتاق دوراس؛ که دوراس کلمه‌ها را هجّی می‌کرده و یان می‌نوشته است.

«آن اتاق کلمه و اتاق نوشتن حالا از بین رفته است.»

دوراس غایب است. برای همیشه غایب است. یان آندره‌آ در غیاب دوراس، غیابی که نام دیگرش مرگ است، نمی‌داند چه کند. این تمام‌شدن، افسرده و بیچاره‌اش کرده. مشحونِ خیال و سودا، در زایش وقت و بی‌وقتِ مالیخولیا، یاد دوراس را مدام احضار می‌کند. شاید اراده‌ای هم در کار نیست، خودش خودبه‌خود احضار می‌شود، آن زنِ شیدایِ شوریده‌احوالِ مشدّد. یاد و خاطره‌ی دوراس، طنین صدایش، کلمه‌هایی که شاید اگر زنده بود، از دهانش خارج می‌شد. یان آندره‌آ را چطور می‌شود نجات داد؟ یان آندره‌آی مفلوک، مصیبت‌زده، خانه‌نشین؛ در عزلتی خودخواسته، بی‌هیچ جنبشی. غم فقدان دوراس، از او موجودی ساخته که هول‌انگیز و رقت‌بار است. حتا می‌خواهد خودش را سربه‌نیست کند. بارها به آن فکر کرده و فکرش را پس زده.

نسخه‌ی شفابخشِ دوراس برای یان چیست؟ آن داروی التیام و تسکین، چه می‌تواند باشد؟ نوشتن؛ همین و تمام.

همان نسخه‌ای که دوراس در همه‌ی عمر، برای خودش تجویز می‌کرد و متعهد بود به آن؛ به آنچه التیامش بود از هرچه درد.
«به تحملش نمی‌ارزد، این همه رنج. ولی چرا. می‌ارزد. کتاب‌ها هم همین‌طور، به نوشتنش نمی‌ارزد ولی من تمام عمرم کتاب می‌نویسم، همین فقط. و دیگر؟ دیگر هیچ. این‌طور رقم خورده.»

همین است لابد، که یان آندره‌آی سوگوار را در خیال به دام می‌اندازد. عتاب و خطابی شاید، از نوعِ دوراس، آمیخته به مهر. که یان آندره‌آ خودش را از مهلکه به در بَرَد، قلم به دست بگیرد و بنویسد.

«کاری جز این نکنید. بنویسید. مهم نیست چی. شروع کنید. موضوع جالبی برای نوشتن دارید، موضوع باارزش. به حرفم گوش کنید. دیگر بدقلقی نکنید. بنویسید. چه فایده که خودتان را سربه‌نیست کنید؟ دیوانگی نکنید… برای من هم بنویسید. شخص من را موضوع کتابتان کنید. چیز بدیعی است…»

کلمه، پناهگاه دوراس است. مخفیگاهش در دلِ عزلت. گفت‌وسکوتش، آوازش.
«نوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن. گاهی هم مرادفِ آواز خواندن است.»



بخشی از یادداشتی که برای مجله‌ی پیرنگ نوشته بودم و امروز یادش افتادم.
https://www.peyrang.org/1186/


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

به باور مهرداد بهار، در جشن چهارشنبه‌سوری:

«آتش برپا کردن، جادویی است برای بازگشت خورشید و گرم‌کردن جهان...
ما از روی آتش می‌پریم تا تمام سرمای مرگ‌آور زمستان را از خودمان دور کنیم...
تمام بدبختی‌هایمان را در این چهارشنبه می‌ریزیم...
می‌خواهیم آن را ترک کنیم و نو بشویم.»


ای‌کاش واقعن تمام می‌شد این سرمای مرگ‌آور، این سیاهِ زمستان، زمهریرِ مدید. کاش رها می‌شدیم از این سوزِ استخوان‌سوز بی‌پیر...


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
.

آیا تا به حال با چنین کسی ملاقات کرده‌اید؟ این‌طور که آقای مندنی‌پور گفته است:

«- نزدیک آدم که می‌شد انگار یه کپه بهار اومده.
- هوا روش سُر می‌خورد. نور رو صورتش سُر می‌خورد.
- ها، آدم همه‌اش گمون می‌کرد که همین حالا از یه رقصی فارغ شده.»

از خودتان بپرسید. به یاد بیاورید آدم‌های رفته را. و تیز تماشا کنید آدم‌های دور و بر را.
آیا تا به حال با چنین کسی ملاقات کرده‌اید؟


.
.
@alyscamps | زنِ گورستان آلیس کمپ
.
2024/04/19 07:17:28
Back to Top
HTML Embed Code: