Telegram Group Search
اندیشه و باوری دارید که متعلق به خودتان باشد؟ خودِ خودتان و نه هیچ‌کس دیگری!
یعنی فارغ از رسانه‌ها و کتاب‌ها، فیلم‌ها و مستندها و عکس‌ها و اخبار، فارغ از تاریخ و آگاهیِ انباشت‌شده از گذشته، فکر و تصوری دارید؟
یک‌بار خودتان، ذهن‌تان، رویاها و تصورات‌تان را مرور کنید؛ چیزی پیدا می‌کنید که منحصرا برای شما باشد؟!
چیزی که ربطی به همه‌ی آن‌چه خواندید و شنیدید و به شما به هر شکل و روشی منتقل شده است، ندارد.
اگر جهانی در ذهن دارید یا ایده و باوری حتا کوچک در ذهن که فقط و فقط متعلق به شماست، و نه نتیجه‌ی بمبارانِ خبر و داده از جهانِ اطراف‌تان، چگونه به آن دست یافتید؟ و چگونه یقین دارید که مطلقا فارغ است از همه‌ی آن‌چه طی زندگی‌تان خواندید و دیدید و شنیدید؟
و اگر چنین باور منحصر به فردی ندارید، هیچ‌گاه دچار این ترس و تردید نشدید که به راستی آن منی که همین حالا هستید، |نتیجه‌ی آن‌همه اطلاعات و آگاهی‌ که محصولِ اندیشه و جهانِ درونیِ شما نیست| دقیقا چیست و چگونه جدا از این‌همه من و ما تعریف می‌شود؟!

#کمال_رستمعلی
@saghyname
بخشی از یادداشتِ آقای دانش‌طلب در خصوصِ واکسیناسیونِ اجباری؛

🔹 واکسن پیشگیری نمی‌کند اما «احتمال» بیمار شدن را پایین می‌آورد همانطور که ماسک و فاصله و... تضمینی برای مبتلا نشدن نیست. وقتی این احتمال با جان دیگران سر و کار دارد همه باید انجامش بدهند، اگر اختیاری باشد همان افتضاحی به بار می‌آید که در آمریکا می‌بینیم. بعضی جاها «آزادی» تجویز مرگ است.

🔸واکسن پس از ابتلا هم «احتمال» شدید شدن بیماری و بستری و مرگ را کم می‌کند یعنی هم جان آدم‌های کمتری از دست می‌رود هم هزینه‌های درمانی کاهش پیدا می‌کند. دور نیافتادن مردم از شغل و زندگی‌شان هم که نیازی به توضیح ندارد. موثرترین شعاری که عقل را نسبت به همه اینها از کار می‌اندازد فردگرایی و حق انتخاب است.
ساقی‌نامه
بخشی از یادداشتِ آقای دانش‌طلب در خصوصِ واکسیناسیونِ اجباری؛ 🔹 واکسن پیشگیری نمی‌کند اما «احتمال» بیمار شدن را پایین می‌آورد همانطور که ماسک و فاصله و... تضمینی برای مبتلا نشدن نیست. وقتی این احتمال با جان دیگران سر و کار دارد همه باید انجامش بدهند، اگر اختیاری…
جناب دانش‌طلبِ عزیز در دفاع از واکسیناسیونِ اجباری، می‌گوید واکسن "احتمال" بیمار شدن را پایین می‌آورد و چون این احتمال با جانِ مردم مرتبط است، پس؛ همه باید انجامش دهند و در این خصوص آزادی و اختیار معنا ندارد.
بنده در این مجال از سایرِ اظهارات و ادعاهای این برادر ارجمند که همگی با احتمال و عدمِ قطعیت ارایه شد، عبور می‌کنم و صرفا در خصوصِ همین احتمال و نتیجه‌ای که از آن گرفت، پرسشی طرح می‌کنم؛
ایشان اثر و نتیجه‌ی واکسن در عدمِ ابتلا به بیماری را یک احتمال می‌داند، به این ترتیب چرا اثرِ منفی و خطرناکِ آن را احتمال نگیریم؟!
یعنی وقتی با این فرض که "احتمالا" واکسن اثرِ مثبت دارد می‌توانیم بگوییم واکسیناسیون باید اجباری باشد، با این "احتمال" که اثرِ منفی دارد و جانِ مردم را به خطر می‌اندازد چرا نگوییم که نباید این اقدام اجباری باشد؟!
از چیزی که تا این حد با احتمال و شاید و عدمِ قطعیت آمیخته‌ست، چگونه اجبار و حکمِ قطعی استخراج می‌کنید؟!
پ‌ن؛ بنده شخصا نظری قطعی در این خصوص ندارم و صرفا با دقت و کنجکاوی مطالبِ هر دو سو را مطالعه می‌کنم. اما از صدورِ احکامِ قطعی از سوی حامیانِ اجباری شدنِ امری تا این حد امتحان و آزمایش پس‌نداده و احتمالی متحیرم.

#کمال_رستمعلے
@saghyname
آن "مرد" که در "جوان‌مرد" آمده فریبت ندهد که لابد به سبیل است و صدایی کلفت و به کذا!
که جوان‌مرد هم فارغ است از این دسته‌بندی‌ها و هم بالاتر ایستاده است از این ایسم‌های همه پوچ و به ویژه امّ‌المهملات فمینیسم!
مرامِ جوان‌مرد این نیست که منتظر بنشیند که اگر زخم‌خورده‌ی رنج‌دیده‌ای را دید دست‌گیری کند، یا همه این نیست که گر دستِ فتاده‌ای بگیری مردی!
که این از بدیهیاتِ انسانیت است.
جوان‌مرد خود می‌گردد کوچه به کوچه، جاده به جاده، شهر به شهر، تا دست دراز کند سویِ آن آبرودارِ زمین‌خورده‌ای که توان و رویی برای مددخواهی ندارد که:
علی بگو و بلند شو!
و حالا تو که واژگون‌شده‌ای شریف و زحمت‌کش را پای می‌زنی خود بگو که بر کدام آیینی؟!
و چه بنامیم تو را اگر به وقتِ مصیبت از محنتِ دیگران فارغی؟!
و مگر نه آن‌که پیامبرت پیش از بعثت بر "پیمان جوان‌مردان" بود؟!

#کمال_رستمعلی
@saghyname
۱. دوست داشتن یا نداشتن، عشق یا نفرت، نسبت به آهنگی، خواننده‌ای یا سبکی از موسیقی، صرفا بر اساسِ سلیقه‌ست.
شما خواننده‌ای را به‌ترین می‌دانی و دیگری بدتر از او نمی‌شناسد.
۲. محمدرضا شجریان علاقه‌مندانی دارد سینه‌چاک و مخالفانی که مطلقا لذتی از صدایش نمی‌برند.
|من البته صراحتِ مخالفانش را در بیانِ بی‌لکنت و بی‌تعارف‌، به آن دسته از ابرازِ علاقه‌‌ها و استوری گذاشتن‌هایی که بر اساس مُد و ادا و جوّ فضای مجازی‌ست، ترجیح می‌دهم.|
۳. جدی‌ترین نقد‌ها به او |کوتاه و مختصر| این‌هاست؛
- در نبودِ رقبا و در میدانی خالی، درخشید.
- آن‌گاه که بی‌رقیب در اوج بود و از منافع مالی بهره‌مند، هیچ‌گاه به آن وضعیت به نفعِ دیگر سبک‌ها و هنرمندانِ موسیقی، سخنی نگفت.
- انحصاری درست کرد که هنرمندان تنها در سایه‌ی او، فرصتِ رشد داشتند، پس صدها خواننده تربیت شدند که همه به تقلید از او می‌خواندند و می‌خوانند. لاجرم گم و محو شدند.
- قدمی برای نوآوری و جهانی ساختنِ موسیقی سنتی/ملی برنداشت و ترجیح داد پرنده‌ی موسیقی ایرانی در همانِ قفسِ قدیمی بماند.
- آن‌چه خواند و ترویج کرد همه ناله و ضجه و زنجموره بود، و اراده یا شجاعتِ لازم برای تغییر نداشت.
- در بسیاری از آثار، شعرها را نامفهوم و گنگ ادا می‌کند، به طوری که اگر با آن شعر از قبل آشنا نباشید یا به دیوانِ شاعر رجوع نکنید، به سختی متوجه می‌شوید که چه می‌گوید.
به این اضافه کنید آن اجراهایی را که به نفعِ آواز، شعر را قربانی می‌‌کند و آشکارا، عمدا/سهوا اشتباه می‌خواند.
- آثارِ مشهورش را مدیونِ آهنگ‌سازانی بزرگ است و هیچ‌گاه در همکاری با گروه‌های موسیقی معمولی، نتوانست اثرِ درخوری خلق کند.

#کمال_رستمعلے
@saghyname
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
دلیلِ دوستی‌ها، دشمنی‌ها و انتخاب‌های ما چیست؟
یعنی وقتی از ما می‌پرسند چرا با کسی یا چیزی، بد هستیم یا خوب، در پاسخ چه می‌گوییم؟
نکته این است؛ آن‌چه که می‌گوییم و ادعا می‌کنیم، روی ترازوی خداوند نمی‌رود، بلکه آن‌چه در تهِ ذهن داریم، در دادگاهِ عدلِ الهی موردِ ارزیابی و قضاوت قرار می‌گیرد.
مهم نیست که وقتی از تو می‌پرسند چرا چنین انتخابی کردی، در پاسخ چه توجیهات و دلایلی را قطار می‌کنی!
مهم نیست وقتی از تو می‌خواهند بگویی چرا تا این حد با شخصی دشمن هستی و از سقوط و شکستش لذت می‌بری، در جواب پشتِ حق و مردم و ارزش‌ها پناه می‌گیری!
مهم نیست که اگر خشم گرفتی، که اگر لبخند زدی، که اگر شخصی را به شخصی دیگر ترجیح دادی، که اگر ترک گفتی، که اگر پیوستی، نوشتی، گفتی، نشستی، برخاستی، مدعی می‌شوی که این‌همه برای رضای خداست!
چرا که در روزِ داوری به آن تهِ ذهنت کار دارند، آن‌جا که نیتِ واقعیِ دشمنی‌ها و دوستی‌هایت، قهر و آشتی‌هایت و انتخاب‌هایت، منتظر نشسته است تا حقیقتِ همه‌ی آن‌چه گفتی و کردی را آشکار کند.

#کمال_رستمعلے
@saghyname
هم واکسن بزنید.
هم ماسک بزنید.
هم فاصله اجتماعی را رعایت کنید و نرید خونه پدر و مادر و برادر و خواهر.
هم تردد نداشته باشید.
سفر نروید.
هم همه‌ی پروتکل‌ها را رعایت کنید.
هم‌چنان هیچ تضمینی نیست بیمار نشید.
هم‌چنان تضمینی نیست این بیماری منجر به بستری شدن‌تان نشود.
و هیچ تضمینی نیست که نمیرید.
و احتمالِ آن‌که دوزهای بعدی واکسن را هم بزنید خیلی زیاد است.
و این‌که پیک‌های بعدی کرونا هم در راه باشد هم.
و...
کلا خیلی جالبه.

@saghyname
۱. و در جنگ بدر، صفوف را منظم می‌فرمود‌.
با چوب‌دستی‌اش به شکمِ سواد‌بن‌غزیه اشاره‌ای کرد و فرمود: ای سواد، در صف قرار بگیر.
سواد گفت: ای رسول خدا! به دردم آوردی. قصاص می‌خواهم.
پیامبر شکمش را عریان کرد و فرمود: برای قصاص آماده‌ام.
سواد رسول خدا را بوسید و گفت: گفتم شاید این لحظات آخر عمرم باشد، خواستم که آخرین عهد من با تو چنین باشد که تو را در آغوش گیرم.
۲. برای لوازمِ شخصی(مسواک، آیینه، شانه، عصا، کاسه و...) و شترش، الاغ و گوسفندانش اسم می‌گذاشت. و جهان، جانوران و اشیا در نگاهش محترم و معتبر بود.
۳. و آن‌گاه که در میانِ جمعی می‌نشست، غریبه‌ای تازه از راه رسیده، او را از دیگران تشخیص نمی‌داد؛
چرا که بالاتر از دیگران و با غرور و تفاخر نمی‌نشست، چرا که لباسش چونان دیگر مردمان بود.
۴. و آن‌که از شنیدنِ سخنی می‌گریخت او نبود؛
بلکه دشمنانش پنبه در گوش می‌کردند تا سخنش را نشنوند.
و ابتکار عمل همیشه با او بود.
۵. سر و رویش خاک‌آلود بود و دهان غرقِ خون از آزار و حمله‌ی مشرکان، در یکی از کوچه‌های مکه، گفتند؛ نفرین‌شان کن.
به جایِ نفرین دعا فرمود؛
اَللّهُمَّ اهْدِ قَوْمِی فَإنَّهُمْ لایَعْلَمون؛
خدایا قوم مرا هدایت کن؛ زیرا ناآگاه هستند.
#کمال_رستمعلے
@saghyname
ایستاده بودم روبروی ساختمانی ویلایی که وقتی دانش‌آموزِ دوره‌ راهنمایی بودم، سه سال تمام، یک روز در میان، عصرها، بعد از تمام شدن مدرسه یک‌راست می‌آمدم این‌جا.
از حیاط گذشتم و دری آشنا را که صدها کودک و نوجوان طی سال‌ها آن‌را به شوقی شگفت گشودند، باز کردم و داخل شدم.
هجومِ خاطرات و تصاویر؛ روزها از پیِ روزها، غروب‌های پاییز، بوی کتاب، بوی جایی گرم و دنج در حالی‌که بیرون برف می‌بارید.
متحیر مانده بودم میانِ صدها کتاب که برخی‌شان هنوز همان‌ها بودند، همان کتاب‌ها که مرا می‌بردند به جهانِ رنگ‌ها و خیال‌ها و افسانه‌ها و قصه‌های ملل.
دو کارمندی که آن‌جا بودند از حالی که داشتم دانستند که روزگاری به این کتاب‌ها و به #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان مبتلا بودم.
- حتما بچه که بودین می‌اومدین این‌جا!
- سه سال! هر هفته! بی‌وقفه! هر عصر!
- چه جالب! پس باید توی آلبوم‌هامون عکسی از شما باشه.
آلبوم‌ها آمد روی میز و ورق خوردند. کودکان از پی کودکان. سال‌ها از پی سال‌ها. عکس‌هایی که بچه‌ها لباس گرم تن‌شان بود و بعد عکس‌هایی که نشان می‌داد هوا آن بیرون همان هوای شرجی و گرمِ مشهورِ مازندران است و صدای سیرسیرک‌ها و صدای نسیم میانِ شاخ و برگ درختان.
و ناگهان من بودم در آلبوم. منِ نوجوان. خودم را یافتم و آرام‌تر از آن‌چه گمان می‌کردم با انگشت به عکسم اشاره کردم؛
- این منم!
چنان آرام که دو کارمند تعجب کردند.
پرت شده بودم‌ به آن روز. دیگر آن‌جا پیشِ آن کارمندها و پیشِ بزرگ‌سالی‌ام نبودم.
رفته بودم به آن عصرهای نوجوانی که کتاب‌ها مسحورم می‌کردند، که می‌خواستم جهان را تغییر دهم، که غرق خیال و رویا بودم، که همه امید بودم برای ساختنِ دنیایی به‌تر که همه‌چیز رنگ و طعم و معنا داشت.
و دانستم هنوز همان‌جا هستم. آن منِ نوجوان کاری به کار من و این سال‌های من نداشت، او هنوز همان‌جا بود، و هنوز امید داشت و هنوز خسته و رنج‌دیده نبود.
هم‌چنان که کودکی‌ام هنوز همان‌جا کنار خطّ راه‌آهن بود، هم‌چنان که منِ سرباز، منِ دانش‌جو...
من‌های متعددِ ما به بزرگ‌شدن‌مان، به گذرِ سال‌ها کاری ندارند، آن‌ها هنوز همان‌جای همیشگی خودشان هستند؛
در دانش‌گاه روزی که عاشق شدیم، در سربازی وقتی روی برجک نگهبانی برای آینده خیال می‌بافتیم، توی راه مدرسه، در شلوغی بازارِ روزهای آخر اسفند، در رنگ‌ها و بوها و حس‌های همان سال‌ها.
و هنوز خواهرمان کودک هست، و هنوز برادرمان با صورت و مویی خیس از عرق دارد بازی می‌کند و هنوز مادر دارد سفره‌ی ناهار روز جمعه را می‌‌اندازد و هنوز آن بیرون برف می‌بارد و بخاری نفتی روشن است.

#کمال_رستمعلے
@saghyname
برخی از کمونیست‌های ایرانی در دهه‌ی ۳۰ به شوروی فرار کردند و به دایی‌یوسف‌شان پناه بردند!|به ژوزف استالین می‌گفتند دایی‌یوسف!|
اما حکومتِ آرمانی و رویایی‌شان آن‌ها را بعد از بازجویی‌ها و شکنجه‌های فراوان به سیبری تبعید کرد و آن‌جا هم چنان بلایی بر سرشان آورد که هیچ انسانی حتا نمی‌تواند تصورش را بکند.
اما این مفلوک‌ها بعد از یک‌سال‌ونیم شکنجه و تبعید و گرسنگی و رنجی مدام و همیشگی، شبانه جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزیِ حزبِ کوفتی‌شان را می‌گذاشتند و در پایانِ جلسه به این نتیجه می‌رسیدند که؛ رفقای کمونیست‌شان در شوروی دارند صبر و استقامتِ انقلابی‌شان را می‌سنجند و امتحان می‌کنند!!
اتابک‌زاده که در دهه‌ی ۱۳۶۰ به شوروی پناهنده شد، در بخشی از کتابِ خاطراتش از زبان فردی به اسم میرزا آقا که از کمونیست‌های دهه‌ی ۳۰ و افسر فرقه‌ی دموکرات بوده است چنین می‌نویسد:
«این بچه‌های شما(کمونیست‌های پناهنده‌ی جدید در دهه‌ی ۶۰) واقعا پرت هستند. اگر دربانِ حزب کمونیست شوروی بگوید شلوارت را در بیاور و دست هایت را زمین بگذار که من می‌خواهم تو را فلان فلان بکنم، این‌ها باز خواهند گفت لابد در گفته‌ی حزب برادر حکمتی است که ما نمی‌فهمیم و نمی‌دانیم.» (خانه‌ی دایی‌یوسف؛ ص۹۶،۹۷)

#کمال_رستمعلی
@saghyname
کارنامه‌ی چپ‌ها در ایران مملو از اقداماتِ تبه‌کارانه و حیرت‌انگیزِ ضدّ ملی‌ست؛
که یکی از ننگین‌ترین‌شان، حمایتِ علنی و بی خجالتِ چپ‌های ایران از واگذاریِ امتیاز استخراجِ نفت شمال کشورمان به شوروی بود‌!!
 زمانی‌که ایران در اشغال متفقین بود، دولت شوروی خواستارِ اخذِ امتیاز استخراج منابع نفت شمال ایران شد.
نخست‌وزیر ایران ساعد در جلسه خصوصی روز ۱۶مهرماه ۱۳۲۳ مجلس شورای ملی اعلام کرد که هیئت دولت تصمیم گرفته است که موضوع اعطای امتیاز نفت تا خاتمه جنگ و معلوم شدن اوضاع اقتصادی جهان مسکوت بماند.
در ۲۰مهرماه ساعد به کافتارادزه نماینده رسمی دولت شوروی اطلاع داد که دولت ایران هیچ‌گونه امتیازی را به هیچ کشوری تا پایان جنگ نخواهد داد.
کافتارادزه در جواب ساعد، تهدیدِ صریحی کرد و گفت؛
این سیاست دولت ایران ممکن است باعث برخورد بین دو کشور گشته و نتایج نامطلوب به بار آورد.
پیشنهاد شوروی با مخالفت شدید دولت و مردم و مطبوعات و میهن‌دوستانِ ایرانی روبرو شد.
باورش برای‌تان سخت است اما در میانِ حیرت و تاسفِ همگان، حزب توده و اتحادیه‌های وابسته به آن و نمایندگان حزب مزبور در مجلس شورای ملی از پیشنهاد شوروی پشتیبانی کردند!!
روز ۵آبان ماه ۱۳۲۳شمسی (۲۷اکتبر ۱۹۴۴ميلادی) نخستین تظاهرات حزب توده به منظور پشتیبانی از اعطای امتیاز نفت شمال به دولت استالین در تهران بر پاشد!!
در این تظاهرات ارتش سرخ به صورت مستقیم از شرکت کنندگان در میتینگ حمایت کرد به این ترتیب که سربازان و افسران شوروی سوار بر چند دستگاه کامیون در اطراف و جوانب تظاهرکنندگان به حرکت در آمدند و به حمایت آن‌ها پرداختند.
تظاهرات برعلیه دولت تنها در تهران صورت نگرفت، در رشت، تبریز، اصفهان، قزوین و مشهد، ساری و... نیز با تحریک عوامل شوروی و حزب توده تظاهراتی بر پاشد و چپ‌های ایرانی به نفع یک دولت بیگانه و علیهِ ملت و دولتِ خود به ادارات و مراکز پلیس و ... یورش بردند!
و بدین ترتیب بار دیگر تبه‌کاری و تمایلاتِ ضدّ میهنی چپ‌ها به عجیب‌ترین شکل ممکن ظهور یافت‌.

#کمال_رستمعلی
@saghyname
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
شما هنوز همان‌‌جایید، در مرکزِ جهان؛
هنوز با رفقای‌تان، بچه‌محل‌های‌تان، برادران‌تان، سرِ یک سفره غذا می‌خورید. می‌گویید و می‌خندید و صورتِ لاغر و تکیده‌تان سرخ می‌شود. چقدر خنده به آن چهره‌های مهربان‌تان می‌آید.
هنوز همان‌جایید کنارِ نخلستان، و عصرگاهان می‌نشینید به تماشای غروبِ معرکه‌ی آفتاب و بعد در شط وضو می‌گیرید و در سنگرهای‌تان نماز می‌خوانید.
چقدر کام‌تان شیرین بود شما، چقدر حال‌تان خوش بود. چقدر خوبید شما.
وقتی ما این‌جا هی بیش‌تر به دنیا و مظاهر تکنولوژی می‌چسبیم، هی هر روز تکرار می‌شویم، و مدام روح‌مان خسته‌ست، شما آن‌جا زیرِ نورِ ماه، میانِ نخل‌ها، در سجده و در قنوت، در لذتی شگفت غرقید؛
و ما بی‌خبر ز لذتِ شربِ مدامِ شما!
چه خوب که آن‌همه رفیق بودید، چه خوب که آن‌همه مرد بودید، چه خوب که هر روز آن‌همه مرد و رفیق می‌دیدید؛ چه خوب که آن‌همه کنارِ هم کیف کردید.
چه خوب که برای اهلِ آسمان می‌درخشید، هم‌چنان که ستارگانِ آسمان برای ما.
به حقّ رفقایی که غرقِ خون به آغوش‌شان کشیدید، کمی از آن‌همه عسل در کام ما هم بریزید؛ فقط کمی.

برادرتان؛ #کمال_رستمعلے

#دفاع_مقدس
#شهید
#روایت_فتح
#شهید_آوینی
@saghyname
مهمانان بیش‌تر از پیش‌بینی‌ آمده بودند.
مادر از درِ کوچکی که از آشپزخانه‌مان به خانه‌ی همسایه راه داشت، خانمِ همسایه‌ را به کمک طلبید؛ او هم بی‌معطلی، فرز و چابک از دیوارِ کوتاهِ بین‌ِ دوخانه عبور کرد و از همان درِ کوچک وارد آشپز‌خانه شد و بی‌سوال، شروع به کمک کرد.
فاطمیه بود و در خانه‌ی پدر مراسم گرفته بودیم، آخرین کاسه‌ی آبگوشت که رفت، دیگ هم خالی شد و مادر و خانمِ همسایه لبخندِ رضایت زدند.
ما این‌گونه بودیم؛ در خانه‌هایی با دیوارهای کوتاه که به خانه‌ی همسایه راه داشت در کوچه‌های تنگ و بن‌بست.
با عروسی‌هایی که تمامِ یک کوچه را درگیر می‌کرد؛ یک خانه خانم‌ها، یک خانه جوان‌ها، یک خانه مردانِ میان‌سال و پیر و...
همه بودند؛ فامیلِ دور، نزدیک و کسانی که هیچ نسبتی نداشتند.
عروسی‌هایی که بوی غدا و اسپند و هیزمِ سوخته می‌داد.
این‌گونه بودیم؛ برادران در یک خانه‌ی بزرگ با همسران و فرزندان و پدرِ پیر و مادرِ از کارافتاده‌ای که جای‌شان خانه‌ی سال‌مندان نبود.
سفره‌های افطاریِ شلوغِ ماه‌مبارک، دیدنِ مدامِ پسرخاله‌ها و دختر عمه‌ها و عمو و دایی و مادربزرگ؛ هربار به بهانه‌ای؛ شبِ یلدایی، شبِ جمعه‌ای، عید قربانی، جشن بله‌برونی، نیمه‌ی شعبانی، روزهای آخر اسفندی...
آه! روزهای آخرِ اسفند! پیاده‌روها و بازارهای شلوغ و مفهومِ بسط یافته‌ی "شوقِ شیرین" در تمامِ شهرها و روستاها.
و ما مدام پیِ بهانه‌ای بودیم برای دیدنِ هم. و سیر نمی‌شدیم از دیدنِ هم‌.
در روستا فانوسی به دست از کوچه‌ی تاریک می‌گذشتیم و می‌رسیدیم به خانه‌‌ای و پدر صدا می‌زد؛
همسایه!/پسرعمو! مهمان نمی‌خواهید؟
و سرزده می‌رفتیم تا بنشینیم بر سرِ سفره‌ی ساده‌ی دوستی همسایه‌ای، قوم و خویشی.
این‌گونه بودیم؛ بی کینه‌های عمیق و طولانی، بی‌حسادت، بی چشم و هم‌چشمی، با صدای بلند می‌خندیدیم، زود دل‌مان برای هم تنگ می‌شد، از حالِ هم خبر داشتیم، دیگ‌های غذای بزرگ در حیاط‌های‌مان بود برای آشِ پشت‌ِ‌پایِ همسایه‌ای که رفته بود مشهد، جوانی که رفته بود سربازی.
و مردانِ همسایه با هم برادر بودند، زن‌ها روزی چندبار هم را می‌دیدند و گاه کنارِ گوشِ هم حرف‌هایی می‌زدند که چهره‌شان سرخ می‌شد و نجیبانه می‌خندیدند، و شب‌ها قرص نمی‌خوردند که خواب‌شان ببرد.
می‌دانستند چه کسی بیمار است و باید رفت عیادتش، می‌دانستند چه کسی مدتی‌است بیکار هست و باید کمکش کرد، می‌دانستند کدام زن و شوهر مشکل دارند و بزرگ‌ترها باید بروند برای صلح، می‌دانستند کدام برادر با برادر دعوا افتاده و یکی باید برود آشتی‌شان بدهد، می‌دانستند کدام همسایه به زودی صاحبِ فرزند می‌شود، می‌دانستند کدام جوان، خاطرخواهِ کیست.
می‌دانستند کدام مادر دل‌تنگِ پسرِ شهیدش هست.
و بعد باران پاییزی می‌بارید، باد می‌وزید میانِ درختان، تلویزیون داشت کارتون "بچه‌های مدرسه والت" نشان می‌داد، خانه بوی غذایی می‌داد که روی چراغ علاالدین بود، دور تا دورِ کُرسی پر بود از آدم، تخمه می‌خوردند و حرف می‌زدند و می‌خندیدند.
"طفل پاورچین پاورچین
دور شد کم‌کم در کوچه‌ی سنجاقک‌ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پُر"
#کمال_رستمعلی
@saghyname
مازندرانی‌های قدیم، بر این باور بودند که سبزی و طراوتِ سرزمین‌شان به این خاطر است که امیرمومنان(ع) سفره‌‌اش را، به سمتِ مازندران می‌تکاند.
صادقانه می‌گویم که من این باورِ عامیانه را از دلایلِ علمیِ چراییِ سرسبزِ بودنِ مازندران دوست‌تر دارم.
و نگاهِ رو به آسمان و رو به ستاره‌های نیاکان‌مان.
و آب و آیینه و قرآنی که در دست داشتند.
و آدابِ بدرقه‌ی مسافر.
و آدابِ بردنِ عروس به خانه.
و حرمتِ نان و نمک.
و پایی که جلوی بزرگ‌تر دراز نمی‌شد.
و حیایی مستتر در تمامِ افعال و اقوال.
حقیقتش من آن روزگارِ پُر از بوی اسپند و پُر از بهانه برای پختنِ آش و نذری و پُر از بهانه برای دورهمی و مهمانی‌های شلوغ، روزگارِ دعا خواندنِ مادر زیرلب برای فرزندان، روزگاری که گوشه‌ی روسریِ مادربزرگ زیرِ آن گرهِ رویایی سکه و نبات بود، روزگار جلساتِ خانگیِ قرآن و جلساتِ روضه‌ را، دوست‌تر دارم تا جهانی که ظاهرا فلسفه و منطق دارد.
نمی‌دانم شاید هر گام |که به گمانِ داشتنِ دانشِ بیش‌تر و عاقل‌تر شدن|، از آن جهانِ پُر از رنگ و طعم و عطر و سرراست و بی‌لکنت و پُررویا فاصله گرفتیم، بیش‌تر گرفتارِ خشم و بی‌حوصلگی و سرخوردگی و ناامیدی و بی‌صبری شدیم.
به خاطر می‌آورم پیرمردها و پیرزن‌هایی را که چندان سوادِ خواندن و نوشتن نداشتند، باورها و دلایل و داستان‌های‌شان برای آن ایمانِ ناب، چنان رنگ و عطر داشت، چنان رویایی و خالی از فلسفه‌های گیج‌ و خسته‌کننده بود که هر چه می‌شنیدی سیر نمی‌شدی.
پس سفره‌دار و مهربان و پُرگذشت بودند.
پس کاسب‌هایی بودند حلال‌خور و حبیبِ خدا.
پس اهلِ طهارت و سحر و نمازِ اول وقت بودند.
پس کشاورزانی بودند متوکل و قانع. کم داشتند و بسیار شُکر می‌گفتند.
پس جزیی مبارک بودند از این کلِّ شگفتِ هستی.
با جهانی بزرگ‌تر از همه‌ی آسمان‌ها در درون‌شان.
"باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه‌ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایره‌ی سبز سعادت بود
آب بی‌فلسفه می‌خوردم
توت بی‌دانش می‌چیدم."
#کمال_رستمعلی
@saghyname
روشنفکرِ این مملکت، پدر را در حالِ قضای‌حاجت در سینکِ ظرف‌شویی نشان می‌دهد و به این افتخار می‌کند!
و هم‌زمان می‌خواهد تو برخاستنِ سحر، نشستن بر سر سفره‌ی افطار، تنفسِ خنکای معطر مسجد، مهربانی‌ با همسایه و تکریم پدر و مادر و زیستِ مومنانه‌‌ات را روایت نکنی!
می‌خواهند که انسانِ مومن مدام شرمنده و ساکت و در خلوت‌ترین و ساکت‌ترین لحظات و دقایق زندگی‌اش حبس باشد که چون اهلِ نماز و روزه و عبادت و حساب و کتاب شرعی‌ست، لاجرم جلوه و ظهوری نباید که داشته باشد، که اگر روایت و افتخار کند یعنی تظاهر و ریا!
پس مومن را ساکت و دائم شرمنده می‌خواهند تا خود سیلی زدنِ دختر به گوش پدرِ خانواده را با سری بالا به تصویر بکشند!
بله مومن از خود حساب می‌کشد پیش از آن‌که به حسابش رسیدگی کنند، پس فروتن است و بی‌ادعا، اما این به معنای به‌رخ نکشیدنِ شکوه روزه‌داری، شکوه دقائق سحر، و تجربه‌ی درکِ لطافتِ خنکایِ اذان از گل‌دسته‌ها نیست.
که باید با افتخار گفت، پدر ما شبیهِ آن‌چه شما فیلمش را ساخته‌اید نیست، که پدرِ ما، حلال آورد بر سرِ سفره و همه عمر صبح نمازش را خواند و الهی به امیدِ تو گفت و رفت پیِ روزی.
که ما با ترنمِ نماز و قرآنِ مادر، سحرها برخاستیم، که سفره‌ها و خانه‌های‌مان کوچک بود و دست‌مان تنگ، اما هرگز شباهتی به آن خانه‌ها و زندگی‌ها که روشنفکران بر پرده‌ی سینما نشان می‌دهند و یا در کتاب‌ها می‌نویسند، ندارد.
این هیاهوی جماعتِ همیشه طلب‌کاری‌ست است که به جایِ شادمانه‌ی کودکان، حضورِ حیوانات را در خانه‌های ایرانی می‌خواهند، این بر طبل کوفتنِ کسانی‌ست که هر نوع رابطه‌ای جز رابطه‌ی شرعی و قانونیِ زن و مرد و تشکیلِ خانواده را ترویج می‌کنند.
و در فیلم‌های‌شان کسی نماز نمی‌خواند، و کسی به مسجد نمی‌رود، و کسی نانی بر سرِ سفره‌ی یتیمی نمی‌گذارد، و کسی با کسی مهربان نیست و کسی مهر و عشق ورزیدن به پدر و خانواده را نشان نمی‌دهد!
و در فیلم‌های‌شان حتی مادر که در زمین و آسمان‌ها مقدس است، هم به چهره‌اش پنجه کشیده و هتک می‌شود.
میانِ این هیاهویِ همه وقاحت، زیستِ مومنانه‌تان را با افتخار بر سرِ دست بگیرید، مهر به پدر و مادر را فریاد کنید، خانواده را و گرمای خانواده را و شکوه و شیرینیِ خانواده را به رخ بکشید، که به سفره‌های افطارتان، که به کودکان‌تان در حالِ نماز، که به مادرتان بر سجاده‌های همه‌نور و عطر، که به جلساتِ خانگیِ قرآن، که به لبخندها و مهرها و متانت‌ها و حیاها و حجاب‌ها‌ و هیات‌ها و راهیانِ نور‌ها و زیارت‌های‌تان، افتخار کنید.
برادرتان؛ #کمال_رستمعلے
دهم ماه مبارک/۱۲ فروردین۱۴۰۲
@saghyname
این مهم‌ترین، عزیزترین و بشکوه‌ترین چیزی‌ست که برای‌مان مانده.
برای ما فرزندان آدم در مواجهه با شعبده‌های شیطان؛
از رژه‌ی عریان قوم لوط در خیابان‌های اروپا گرفته تا حشره‌های بی‌ارزشی که به زیرِ کتاب خدا در مثلا متمدن‌ترین کشورهای دنیا، فندک می‌گیرند و تا فضای مجازی که ذهن و روح و ذائقه و شرافت و انسانیت و روش زندگی و جهان‌بینی میلیون‌ها نفر را در تمام جهان هدف گرفته‌ است.
دروغ‌ها توسط اصحاب ابلیس از غربِ عالم، شهر به شهر، خانه به خانه منتشر می‌شوند. حقیقت زیر و رو می‌شود.
انسان را در"قعر" می‌‌خواهند. در ابتذالی پایان‌ناپذیر.
فرزند را در برابر پدر و مادر.
پدر و مادر را غرق در خویش و هوس‌ها و آرزوهای پایان‌ناپذیر خویش می‌خواهند.
مسابقه‌ی "داشتن" و "به دست آوردن". به دست آوردن هرچیزی به هر قیمتی؛ با نجوای شوم اهریمن برای سقوط دادن انسان از حقیقتِ انسانی‌اش.

و اما حسین.... و اما آقای ما حسین. و سرورِ آزادگان و پیشوای جوان‌مردان حسین. و آری حسین؛ این آن نورِ مدام در حالِ گسترشی‌ست که تاریکی‌ها را می‌شکافد.
و حسین... آری حسین؛ این آن حقیقتِ همیشه در اوجی‌ست که راه نجات ماست از این‌همه رذالت و ابتذال منتشر در جهان.
نام مولای ما حسین، بیرق‌های همیشه در جریانِ باد به اهتزاز درآمده‌اش، پیرغلامان نورانیِ کنجِ خرابات‌نشسته‌اش، نوجوانانِ صورت از اشک خیس‌شده‌اش، حسینیه‌های کوچک و ساده‌ی آن دورترین روستاها، پرچم‌های آویخته بر خانه‌ها و مغازه‌ها، هیات‌ها و دسته‌ها و امشبی را شه دین در حرمش مهمان است و... و اربعین. آه اربعین!
این‌ها کشتیِ نجات است در تلاطمات فروبرنده‌ی جهان.
و علی‌اکبرِ حسین... آه! علی‌اکبرِ حسین. رعنا جوانِ نازنینِ خوش‌رویِ خوش‌خلقِ خوش‌لحنِ جوان‌مردِ مهربانِ سخاوت‌مندِ حسین.
و زینبِ حسین. آه! آن بانویِ خردمندِ دانشمندِ ایستاده چون سروِ سر به آسمانِ در اوج و فصیح و شریف و شجاع.
فرزندِ آدم! ای خسته از جهان و کارِ جهان. ای ملول و متحیر از کسالت‌ها و بطالت‌ها و رذالت‌های جهان. بشتاب و برس به کاروان حسین.
ای هر که هستی و هر چه کردی، برسان خود را به خیمه‌های حسین. این‌جا ما در برابر تمامِ خستگی‌ها و خیانت‌ها و دل‌مردگی‌ها و دل‌شکستگی‌ها و ابتذال‌ها و سقوط‌ها و طراحی‌ها و توطئه‌ها..‌. در کنارِ شریف‌ترین و شجاع‌ترین و مهربان‌ترین و دراوج‌ترین مردان و زنانِ عالمیم. به سروریِ مولای آزادگان. این خیمه‌ها همیشه برپاست، تا دنیا دنیاست. و نامِ حسین هر روز بیش از دیروز پناهِ آدمیان می‌شود از شرِ آن‌چه شیطان و یارانش می‌کنند.
هر که دارد هوسِ کرببلا بسم‌الله...
🖋کمال رستمعلی
@saghyname
به خاطر داریم پیرمردها و پیرزن‌هایی متوکل و مومن را که چندان سوادِ خواندن و نوشتن و مطلقا ادعایی نداشته و غرق در توهمِ همه‌چیز‌دانی حاصلِ چرخیدن در فضای مجازی، نبودند.
باورها، دلایل و داستان‌های‌شان (به ویژه از پیامبران و ائمه‌اطهار علیهم‌السلام)، برای آن میزان توکل و ایمانِ ناب‌، چنان رنگ و عطر و طعمی داشت، چنان رویایی و خالی از فلسفه‌های گیج‌ و خسته‌کننده بود که هر چه می‌شنیدی سیر نمی‌شدی.
چقدر پای حکایت‌ها و قصه‌های‌شان از ارتباط بنده و خدا و از رسولان و اولیا نشستم؛ با لذتی که از خواندنِ عمیق‌ترین و فلسفی‌ترین کتاب‌ها هم نمی‌شود تجربه کرد.
پس سفره‌دار و مهربان و پُرگذشت بودند.
پس کاسب‌هایی بودند حلال‌خور و حبیبِ خدا.
پس اهلِ طهارت و سحر و نمازِ اول وقت بودند.
پس کشاورزانی بودند متوکل و قانع. کم داشتند و بسیار شُکر می‌گفتند.
پس هرگز در پیچ‌وخم‌های تردید حیران نشدند.
پس جزیی مبارک بودند از این کلِّ شگفتِ هستی.
با جهانی بزرگ‌تر از همه‌ی آسمان‌ها در درون‌شان.
#کمال_رستمعلی
@saghyname
عبدالله: از او (امام‌حسین) بسیار می‌گویند و آن‌ها که می‌گویند چرا خود چون او نیستند؟!

🎥روز واقعه

@saghyname
مولانا از شعر بیزار بود و این برای اغلبِ آن‌هایی که او را صرفا از مطالبِ غالبا مبتذلِ منتشر در فضای مجازی یا کتاب‌های سطحی و سبکی چون ملت‌عشق می‌شناسند، عجیب و باورنکردنی‌ست.
اما حقیقت دارد؛
یکی از نوابغِ تبارِ انسانی و یکی از قله‌های دست‌نیافتنیِ شعرِ فارسی، دست‌برقضا از شعر متنفر بود.
تا چه حد؟!
تصویری که از حالِ خود حینِ سرودنِ شعر ارایه می‌کند، متحیرتان می‌سازد؛
"والله که من از شعر بیزارم و پیشِ من از این بَتَر(بدتر) چیزی نیست؛ هم‌‌چنان است که یکی دست در شکنبه(شکمبه، سیرابی) کرده است و آن را می‌شویَد برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد!"

@saghyname
تا تو
تکّه‌های طفلت را
از زیرِ آوار بیرون می‌کشی
جام‌ها به سلامتیِ سران
بالا می‌رود!
چشم‌های بُهت‌زده‌ات
که بر کودکِ خون‌آلودت خیره است
مجالِ تماشای لبخندهای دیپلماتیک ندارد!
سرت را بالا بگیر
و دست‌هایت را مُشت کن
بگذار خشمت
رقصِ شمشیرِ شیوخ را
با آن ابلیسِ کراواتی
رسوا کند!
سرت را بالا بگیر
سواران را بر کرانه‌ی شرقیِ رودهای جهان ببین
و برقِ چشمِ جوانان را
که از برقِ فلاش‌ها
و انعکاسِ نور بر جام‌ها
پرتلألؤتر است!
تا تو آن برّه‌ی کوچک و بی گناهت را
در کفن می‌پیچی
قطعنامه‌ها با خمیازه‌های کش‌دار صادر می‌شوند
و سازمانِ حقوق‌بشر
از همه می‌خواهد بگویند «سیب»
تا عکس‌های یادگاری به‌تری گرفته شود!
تا تو
مدادرنگی‌های نیم‌تراشیده‌ی طفلت را به سینه می‌فشاری
شب‌نشینیِ اُمرا هم تمام شده
و قطعه‌های متعفنِ گوشت
بر تخت‌های اطلسی خود می‌افتند
تا صبح کابوس سوارانی را ببینند
که بر کرانه‌ی شرقی رودهای جهان
فتح و انتقام را
منتظر و بی‌قرارند!
شعر از؛ #کمال_رستمعلی
2024/04/27 20:57:10
Back to Top
HTML Embed Code: