Telegram Group Search
که تو خداوندِ رویدادهای محالی؛
دورت بگردم💚
روزی خواهد آمد که ما مهدی‌مان را ببینیم،درحالی که به دیوار کعبه تکیه می‌زند و باصدای باصلابت و حیدری‌اش
میفرماید:
اَلا یا اَهلَ العالَم اَنَا الاِمام القائِم..

@Mahyaforyou
هَروَقت‌تَرسیدی‌و‌فِکر‌کَردی‌کِه‌بِه‌آخرِ‌خَط‌رِسیدی،
این‌تیکِه‌کِتابِ‌کیمیاگَر‌رو‌بِزار‌جلو‌چِشمات‌:
هَمیشِه‌بِه‌قَلبِت‌بِگو‌کِه‌تَرس‌از‌رَنج‌
از‌خودِ‌رَنج‌بَدتر‌است!
وَتاریک‌تَرین‌لَحظه‌ی‌شَب‌لَحظه‌پیش‌از‌بَرآمدنِ
آفتاب‌است..!🧸🌙🪐

@Mahyaforyou
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_یازدهم



هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته🤔😕☹️
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم😒😒
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...

خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...😅😅

نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم😔😔
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...😒
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...

فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن

یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...😐
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...


_صبح همگی بخیر😁😍

حسین_ به به حلما خانم 😜
چی شده که صبح زود بلد شدی؟

حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم😒

حسین_ هستی دیگه... 😕
مگه نه مامان؟

مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟

خدا منو ببخشه😭
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...

یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم😍😍💋
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟

حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.

حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
حالا صبحانتو بخور اول
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم

_داداشی میای اتاقم؟

حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری😉

رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست

حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟🤔🤔

حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟😕

تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟

_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...🙁


حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس😊
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک

حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه 😢

حسین_امتحانش که ضرر نداره 😉

حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم☹️
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...


ادامه دارد...
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_دوازدهم

حسین با علی صحبت کرد
قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام...

حسین_حلماااا

_بلهه همینجام چرا داد میزنی😂

حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو😉

_خو حالا چیکارم داری؟

حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت
فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی

حلما_😳چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست😒😒بچه پرو

حسین_باز زود قضاوت کردی حلما😕😕 اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده
جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه😕😕😕 مهمونی که نمیخوای بری
گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟

وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم
_متوجه شدم😞

حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟

حلما_نه داداشی 😘
قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن
میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه😕😕 امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم
میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم
خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم☹️
مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم
خب یه کوچولو هم آرایش میکنم😁😁 به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم
کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون
مامان_حلما جان داری میری

حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه

مامان_اهان😕دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری

حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره😒😒

مامان_😕😕 یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله
حلما_من زینب نیستم😒به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه
اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی
گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو
خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟
مامان_برو در پناه خدا
....
از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه
_سلااااام😊
زینب_سلام خوشگل خانوم😍

_چاکریم بانو 😉

زینب_سوار شو بریم عزیزم

_باااشه برویم
نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم
_سلام
بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی
پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته
_اوووم زینب جون

زینب_جونم عزیزم

_میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟

زینب_🤔نه حلما جونم چطور؟؟؟؟

_اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته 🙁🙁

زینب_😂 نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه☺️


حلما_😐😐 عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره.

زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره😘
یه آهنگ از حامد همایون گذاشت
دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم
.
.
.

ادامه دارد...
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_سیزدهم

ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت
فک کنم همین خونس...😑😑

زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟

علی_آره خواهری😉

دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون
مواظب خودتون باشید
کاری داشتی تماس بگیر

زینب_ باشه داداش❤️
پس ما میریم ،فعلا خداخافظ
بریم حلما
زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم...
زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم
صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام...

حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه...

زینب _آره یه مدتیه خراب شده
خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره...
متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن...😞😞
همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد
اخی چه دختر ناز و مظلومی
فکر کنم 6_7 ساله باشه...

زینب_سلام هدیه جونم
خوبی خاله؟ 😍😘

هدیه_سلام خاله جون☺️😘
دلم براتون یه ذره شده بود
کل هفته رو منتظرتون بودم...
زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله
فرصت نشد زودتر بیام
ببخش خاله جونم

هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم...
فکر میکردم دیگه نمیایین☹️
زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ 😍
ببین دوستم هم اوردم پیشت
و با دست به من اشاره کرد
حلما_ سلام خانم کوچولو
تو چقدر نازی😍😍😍
هدیه_ سلام
شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟

حلما_اره عزیزم😉❤️
حالا بریم تو که مشتاق دیدم خان داداش شما شدم😉

هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل...
دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل
خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد
شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره
هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد
با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه
ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس...
خونه مرتب و ساده ای داشتن
ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود...
دلم کباب شد 😔😔😔
معلومه زندگی سختی دارن...

زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟

هدیه _ رفته میوه بخره خاله😊


زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم
هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که...
مامان سرکاره هدیه؟🤔🤔

هدیه_ بله خاله
اصلا خونه نیست، همش کار میکنه
دوباره هم مریض شده خاله 😢😢
یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟

زینب_ اره خاله جونم
من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه...
حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟
هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت
خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده😔

حلما_زینب مامانشون مریضه؟
باباشون کجاست؟😑🤔

زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس
با سر به هدیه اشاره کرد
راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد
زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد 😍و رفت درو باز کنه
سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره...
دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم

حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد
شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ...
سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت
خستگی از صورتش پیدا بود😞😞😞
زینب_ خسته نباشی حسن جان
بیا بشین یکم خستگیت در بره
که زود شروع کنین تا علی نیومده

حسن_چشم ، الان میام خدمتتون


یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم.
.
.
.

پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت
زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود
تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم..
با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم...


ادامه دارد..
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_چهاردهم

تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم 😔😔 رسیدیم جلو درمون

علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید

عه این پسره حرفم میزنه😂 لبخندمو جمو جور کردم وگفتم
_خواهش میکنم کاری نکردم😊

زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر😍

حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم😊 ممنون از پیشنهادجفتتون
باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
.
.
.
حلما_سلاااام من اومدم☺️

مامان_سلام دخترم خسته نباشی😘

حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟

مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود

حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم😢

مامان_باشه

اومدم‌تو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه😭😭😭
رفتم پیش مامان نشستم
_وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن

مامان_دوتا؟

_اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن😢😢
حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلییی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سناش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم 😍😍😍

مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی

یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم
بعد چندتا بوق جواب میده

سپیده_علیک سلام حلما خانوم😒

_سلام سپیده گلی خوبیییی

سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی 😏 اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت

حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم 😒😢تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه

سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب

حلما_😕😕😕اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد😏

سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟

حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم

سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن 😂😂با دوستایه جلفت نگرد اره؟

_حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن😕😕
ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا☹️☹️
بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده

سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد

حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم 😢😢

سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی😕😕😕

حلما_هیچی ولش کن 😊

سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات😬😬

حلما_اگه تونستم باشه

صدای حسین میاد..‌‌.

_سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری

سپیده_نه بای

گوشی رو قط کردم گذاشتم رو‌میز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ...
هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز تهه دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم🙁🙁🙁
.
.

ادامه دارد..
تو دنیایی که یه عده به خاطر
فالوور و ممبر اعتقاداتشون رو مخفی میکنن
تو نام مبارک "حسین(؏)" رو فریاد بزن!

@Mahyaforyou
غبار اندوه انتظار تو را
تنها بارانی از حضورت لازم است
خیلی مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند بلکه مهم این است که ما در خلوتی سرشار از صداقت و در نهایت  قلبمان  خودمان را چگونه داوری میکنیم...


روزتان سرشار از مهر و برکت🌸
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_پانزدهم

تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده

دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه.
چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه😕😕 یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه☹️
قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بستس!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ...
دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی...

هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت
اوه ساعتو😳چه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چخبره

حلما_به به به جمعتون جمعه😬

حسین_گلمون کمه😄 علیک سلام ابجی خانوم

_سلام علیکم برادر😜

_سلام باباجونم خسته نباشی☺️

بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟

_بلییییی عالیییی☺️

حسین_🤔مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟

_نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم☺️☺️☺️☺️

حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه😅😅
حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر😍

_آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟😑😑

حسین_بعله پس چی😆چندباری با علی بردیمشون بیرون

_عهههه پس چرانگفتی

حسین_😕😕☹️چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد

_اییش من که همش بیرونم وردلتون
_مگه نه مامان؟؟😊

مامان_نه والا😕

_😐بابا؟

بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی😂😂

_😒😒الان چند نفر به یه نفررر
حسین_سه نفر به یه نفر😊
حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم😒

حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو😉

_من که قهر نکردم😏

حسین_پس چرا قیافت آویزون شد 🙈
بعد میگه لوس نیستم😂😂😂😂

بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم😘

حلما_چشم😊

حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟

حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته😔وضع مالیشونم که دیدی

حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته😭😭
شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟

حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست

حلما_چه مهربون😢

فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته😔😔😔
.
.
ادامه دارد...
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_شانزدهم
.
.
بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد

بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم...


چند روزه بابا یه مدلی شده
همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟
واااای نکنه... 😱😱
حتی فکرشم ترسناکه
نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ...😣
حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره
وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟🤔
ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا...

حسین_حلما کجایی؟
بابا رفت اتاق منتظرته
برو ببین چیکارت داره...😊

با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد
خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه

حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟😢

حسین_ برو خودش بهت میگه خیره😁
وای نه 😩😩😩

دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه
با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن
همه دست به دست هم دادن انگار ...
جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت🤔

بابا_ بیا دخترم ، بشین
میخوام درباره ایندت باهات حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم

بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟
کناره حجره ما حجره فرش دارن؟

_بله بابا

بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه
چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم...
اما حالا درست تموم شده
واسه خودت خانمی شدی...
دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم
مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن
پسره به شدت معقول و مناسبیه
من که از همه لحاظ قبولش دارم
خانواده ی خیلی خوبی هم داره
نظرت چیه؟

داشتم از عصبانیت میمیردم
سعی کردم خودمو کنترل کنم
برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه...
آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین
من آمادگی ازدواج ندارم...


بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه
تا کی میخوای بهونه بیاری؟
چرا همه رو ندیده رد میکنی؟
حداقل بزار بیان ببینیشون
.
.
.

ادامه دارد...
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_هفدهم



خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم
فقط با صدای نسبتا بلندی گفتم
من نمیخوام ازدواج کنم
باسرعت از اتاق خارج شدم
مامان که با قیافه متعجب داشت نگاه میکرد منتظرحرفی از سمت من بود رو چند ثانیه نگاه کردم
دویدم سمت اتاق خودم
داشتم از عصبانیت میلرزیدم
به زمین و زمان بدو بیراه میگفتم
خدایا چرا کسی منو درک نمیکه
چرا نمیخوان منو به حال خودم رها کنن
از وقتی خودم رو شناختم دلم میخواست اگه روزی ازدواج کنم با عشق باشه با کسی که تهه قلبم بهش حس داشته باشم نه اینجوری...
یاد روزایه دانشکده افتادم
یاد اون حسای که اونموقه اسمشو عشق گذاشته بودم
اه لعنتی
اون شد که به عالمو ادم بدبین شدم
همه فقط ادعا عاشقی دارن
بد زمونه ای شده...
خب یادمه اون پویا عوضی رو، خیلی سعی کرد بهم نزدیک بشه، خیلی خودشو خوب نشون داد
همه تو دانشگاه قبولش داشتن
کم مونده بود باورم بشه که واقعا دوستم داره و منو واسه خودم میخواد...
تا اون روزی که سپیده دستشو برام رو کرد...
اصلا منو نمی‌خواست و فقط به فکر پول بابام بود
همه حرفاش دروغ محض بود
با چشم های خودم دیدم که دست تو دست یکی دیگه بود
از اون روز دیگه نتونستم به کسی دل ببندم دیگه
نمیتونستم عشق و علاقه کسی رو باور کنم
مامان میگه عشق بعد ازدواج به وجود میاد ولی من همچین عشقی هم نمیخوام
من آمادگیشو ندارم ، هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست نمیدونم چی میخوام
این قضیه دیگه داره اذیتم میکنه
دفعه های قبل سریع مخالف میکردم و کسی بهم اصرار نمیکرد
ولی از چشم های بابا خوندم که این بار مصممه...

وااای خدا چطوری اینو از سرم باز کنم؟؟
اگه بگم میخوام درسمو ادامه بدم خوبه ولی اصلا حسش نیست ...
نه این راهش نیست باید با مامان حرف بزنم


_ مااااماااان یه لحظه بیایین اتاقم😔

مامان_چی شده دخترم؟😕
چرا انقدر پریشونی دختر؟
بابات که چیز بدی نمیگه
چرا خودت و مارو اذیت میکنی دختر؟؟

_ مامان شما دیگه چرا؟😭😭😭

مگه ما حرف نزده بودیم؟😕😕😕
مگه قرار نشد یه مدت حرف ازدواج نباشه؟
کسی جلو نیاد؟؟؟

مامان_ ببین حلما
ما نگفتیم همین فردا بیان و تو رو بدیم ببرن که دخترم
پدرت رودروایسی داره با همکارش
بزار بیان جلو، یه بار پسره رو ببین
شاید خوشت آمد، خوشت هم نیومد قبول نمیکنی.
شاید مهر پسره به دلت نشست اصلا
خیلی پسره خوبیه

_ وای مامان
من که نمیگم پسره بدیه
من آمادگی زیر بار مسئولیت رفتنو ندارم
من تو خودم نمی‌بینم ازدواج کنم اخه...

مامان_ آروم باش دخترم
گفتم که قرار نیست بیان جلو و ما هم بسرعت موافقت کنیم
چند بار رو انداختن زشته اخه دخترم...
میگم بیان فقط برای اشنایی
شاید اصلا پسره از تو خوشش نیومد
الکی این موضوع رو بزرگ نکن
پدرت رو هم اذیت نکن
نمیخوام الان چیزی بگی
یکم فکر کن بعدا حرف میزنیم


با حرف های مامان یکم آروم گرفتم
همیشه تا اسم ازدواج میاد جوش میارم و شلوغش میکنم
من خواستگار زیاد دارم 😐😐
بیشترش به خاطر وضع مالی باباس و محبوبیتی که تو بازار داره
دلیل دیگش هم مادرمه
من مثل مادرم نیستم
ولی مردم که نمیدونن...
انگار این بار باید کوتاه بیام و بزارم بیان جلو...
بعد به یه بهونه ای ردش میکنم😒😒



ادامه دارد...
#معجزه_زندگی_من

#قسمت_هجدهم


مامان که رفت دوباره بغض کردم و ناراحت نشستم روتخت شروع کردم به مرور کردن زندگیم به این که الان کجا ایستادم...
به حال بد این مدتم
کاش مرهمی بود برای بیقرارهام... دیگه نمیدونستم چی از زندگیم میخوام
دلیل حال بدمو نمیدونستم
بشدت سردرگمم
بهونه گیر و لج باز شدم
با کوچیک ترین حرف کسی ناراحت میشم
قبلا این جور وقت ها با بچه ها برنامه می‌ریختیم و کلی خوش میگذروندم
ولی اونا رو هم با رفتارم ناراحت کردم


همینجوری داشتم گریه میکردم گوشیم زنگ خورد زینبه
اوه قبلشم چقدر میسکال داشتم ازش..
مردد بودم جوابش رو بدم یا نه ...
حلما:بله

زینب:سلام عزیزدل خوبیی؟
حلما؟

سعی کردم صدام که میلرزید رو کنترل کنم اما نتونسم
حلما:نه خیلی

زینب:داری گریه میکنی😢
_میخوای باهم صحبت کنیم؟

حلما_الان نمیتونم حرف بزنم میشه فردا بیای پیشم؟
البته اگه کاری نداری..

زینب_حتما میام عزیزم

پس فردا باهم صحبت میکنیم توام گریه نکن دلم میگیره😢

حلما_سعی میکنم..یه سوال؟

زینب_جونم؟

حلما_تو وقتایی که حالت بده ناراحتی چیکار میکنی؟؟

زینب_خب من وقتایی که دلم میگیره و حالم بده اگه بشه میرم یه جایی مثل امام زاده یا کهف اگرم نشه تو خلوت نماز میخونم و کلی با خدا حرف میزنم اینجوری کلی آروم میشم و حالم خوب میشه

حلما_😐واقعا آروم میشی؟

زینب_آره واقعا توام امتحان کن مطمعن باش بهتر میشی

حلما_باشه امیدوارم همینطور باشه.. فردا میبینمت فعلا کاری نداری ؟

زینب_نه گلم شبت بخیر

حلما_شب بخیر...


با صدای مامان از جا پریدم

مامان_ پاشو دیگه دختر
لنگ ظهر شده
حالا خوبه زینب زنگ زد خونه گفت به حلما بگین بعدازظهر میام پیشش
مهمون دعوت میکنه خودش میخوابه
حلمااااا

با گیجی گفتم بیدارم مامان
بیدااااارم
دیشب از بس گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
مگه ساعت چنده؟
مامان_ساعت 12
اوووف چقدر خوابیدم ...

_پاشو اتاقتو جمع کن یکم به خودت برس زشته اینجوری
بیا یه چیزی هم بخور تا ناهار رنگو روت پریده

حلما_چشم
هول هولی یه دستی به اتاقم کشیدم و
رفتم جلو آینه
اوووه چه پفی کرده چشمام
کلی صورتم رو باآب یخ شستم یکم بهتر شد ولی معلومه گریه کردم ...
بشدت ضعف کردم
یه چیزی بخورم یکم ارایش کنم صورتم بهتر میشه
.
.

ادامه دارد...
اگه زمین خوردی
دست خدارو بگیر بلند شو ولاغیر :)
2024/04/25 07:23:58
Back to Top
HTML Embed Code: