دیر است دیگر، توی تب میسوزی و انگار
از هیچکس کاری برایت برنمیآید
هی سرفه، سرفه، با گلویی خشک در بستر
جان میکنی اما صدایت در نمیآید
روی تنت یک جای سالم نیست، میبینی؟
میلرزی از سرما میان ظل تابستان
با دست خالی، بیسرم، بیتخت، بیدارو
از من چه کاری برمیآید طفلک بیجان؟
از هر رگت، هرکس رسیده، برده خونت را
آماس کرده بر تنت رد کبودیها
حالا کسی گردن نمی گیرد گناهش را
پشت نقاب "من نبودم"ها، "تو بودی"ها
من حتم دارم رنگ فردا را نمیبینی
هی سرفه پشت سرفه بیکپسول اکسیژن
دیگر برای زندگی کردن هوا هم نیست
اصلا حواست هست؟ مرد ظاهرا مومن؟؟
سردارهای بیسرانجامت کجا رفتند؟
اصلا کجا هستند پفیوزان پوشالی؟
آنها که میگفتند بهتر میشود اوضاع؟
با دست و جیب و مغزهای کاملا خالی؟
ای خاکِ خشکِ زخمیِ از اصل افتاده
جان میکنی، اما صدایت در نمیآید
دیر است دیگر، توی تب میسوزی و اینبار
از هیچکس کاری برایت بر نمیآید...
🍃روز پزشک مبارک🍃
دکتر ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
از هیچکس کاری برایت برنمیآید
هی سرفه، سرفه، با گلویی خشک در بستر
جان میکنی اما صدایت در نمیآید
روی تنت یک جای سالم نیست، میبینی؟
میلرزی از سرما میان ظل تابستان
با دست خالی، بیسرم، بیتخت، بیدارو
از من چه کاری برمیآید طفلک بیجان؟
از هر رگت، هرکس رسیده، برده خونت را
آماس کرده بر تنت رد کبودیها
حالا کسی گردن نمی گیرد گناهش را
پشت نقاب "من نبودم"ها، "تو بودی"ها
من حتم دارم رنگ فردا را نمیبینی
هی سرفه پشت سرفه بیکپسول اکسیژن
دیگر برای زندگی کردن هوا هم نیست
اصلا حواست هست؟ مرد ظاهرا مومن؟؟
سردارهای بیسرانجامت کجا رفتند؟
اصلا کجا هستند پفیوزان پوشالی؟
آنها که میگفتند بهتر میشود اوضاع؟
با دست و جیب و مغزهای کاملا خالی؟
ای خاکِ خشکِ زخمیِ از اصل افتاده
جان میکنی، اما صدایت در نمیآید
دیر است دیگر، توی تب میسوزی و اینبار
از هیچکس کاری برایت بر نمیآید...
🍃روز پزشک مبارک🍃
دکتر ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
تو هرگز لحظهی کمرنگ شدن آفتاب را دیدهای؟ همهچیز در یک آن اتفاق میافتد گویی. یکهو به خودت میآیی و میبینی که دیگر عبور ذرات نور از شیشهی ماشین، صورتت را نمیسوزاند. انگار از قلقلک گرمای خورشید، کیف عمیقی میدود زیر پوست تنت، خوابت میگیرد درست مثل آنوقتها که مادربزرگ، دستهای زبرش را نرمنرم میکشید روی مهرههای کمرت، و راهت میداد میان آغوشش تا پلکهات سنگین بشوند آرام آرام. حس میکنی که انگار، دیگر لباسهات، خیس عرق خودشان را نمیچسبانند به تنت. بیآنکه بدانی، درجهی کولر را آوردهای پایینتر، و با وجودی که ساعت چهار بعدازظهر است، از گرما لهله نمیزنی و توی دلت به عالم و آدم لعنت نمیفرستی. بعد، چشمت میخورد به لباسفروشی بزرگ سر کوچهتان که با حروف درشت روی شیشهاش نوشته: حراج پایان فصل! و آنوقت، تازه دوزاریات میافتد که پس اینطور! تابستان است که دارد گورش را گم میکند و سایهی عقیم بدبو و سنگینش را از روی سر شهر میکشد کنار. تابستان بیحوصلهی کشدار غمگینتر از همیشه. بعد، یک لحظه خشکت میزند انگار. به جهنمی که گذشت فکر میکنی. به شنیدن مکرر عبارت"گرمای بیسابقه در تابستان پیش رو". به راهروهای دمکردهی پر ویروس و بویناک. به سرسره بازی وقت و بیوقت قطرات درشت عرق بر مهرههایکمرت. به تجربهی نزدیک خفگی از پشت ماسکهای چندلایه. فکر میکنی به تاریکی، به عذاب گرمای لاعلاج در بیبرقیهای طولانی، به قطع همزمان باریکهی آب در جهنم بدون کولر بعدازظهرهای سگی. به اخبار هزاربارهی مرگ، به واکسنهای چینی و روسی، به قبرهای نقدی، به وعده دادن زندگیهای نسیهای. فکر میکنی به آرزوی سفر، به حسرت بوسیدن خواهرت در فرودگاه، به آخرین آغوش، به وحشت شنیدن سرفههای برادرت از آنسوی گوشی. به حملهی سویه های وحشی جدید و انبوه لباسهای سیاه و کفنهای سپید. فکر میکنی به اندوه زن پوست کلفت میانسالی که تویی، و با خودت میگویی دیدی؟ هرطور بود، این تابستان را هم از سر گذراندی کرگدن زخمی عبوس سمج! بعد، بوی غمگین پاییز نیامده را با بغض، فرو میدهی و به افتخار هنوز نمردنت، فنجان چای تلخ را لاجرعه سر میکشی که نوش! نوش! با اینکه خوب میدانی اینبار هم، ما را به سختجانی خود این گمان نبود...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
چند روز قبل که زنگ زده بودم با همسر برادرم صحبت کنم، لابلای حرفهاش اشاره کرد که پسرک شش سالهاش دلش گرفته و دارد گریه میکند. بعد هم گوشی را گذاشت روی اسپیکر تا به بهانهی دلتنگی دوسال در آغوش نگرفتنش، بغضی تا سر حد خفگی چنگ بیندازد بیخ گلوم، و از پشت تلفن، دلم هزار تکه بشود از شنیدن لحن دلبرانهی بانمکش به وقت ادای کلمات.
گفتم: "سلام عمه، خوبی؟ چی شده دورت بگردم؟"
با صدای قشنگش، وسط گریه گفت:" سلام. خوب نیستم. چون الان دلم میخواد گریه کنم."
پرسیدم: " آخه چرا عزیزدلم؟"
و باز هم میان هق هق جواب داد:" چون چیزای ناراحت کننده خیلی زیادن..."
و من چطور میتوانستم بگویم که حق با او نیست؟ که دقیقا همین کلمات روشن ساده، تاریکترین و غمانگیزترین حقیقت تمام زندگی آدمیاند، و آنها که روزی میگفتهاند:"دلخوشی ها کم نیست"، در زمانهی مهربانتری سر میکردهاند لابد.
گفتم:" تو درست میگی عمه. اما، میشه من ازت خواهش کنم سعی کنی ناراحت نباشی؟ یا به یه خاطرهی خوب فکر کنی تا گریهت تموم شه؟"
و آنوقت، شازده کوچولوی قشنگ من، بیآنکه بخواهد لحظهای حتی به حرفهام فکر کند، فیالفور در جواب درآمد که: "نه، نمیتونم به هیچ اتفاق خوبی فکر کنم چونکه... چونکه ناراحت بودن از خوشحال بودن راحتتره."
نمیدانم تا بحال برایتان پیش آمد کرده که در برابر نیموجب بچه، زبانتان بند بیاید و به کل آچمز بشوید و سیستم مغزتان طوری هنگ کند که برای لحظاتی، تمامی کلمات دنیا را از یاد ببرید یا نه. اما، لابد میتوانید حدس بزنید که گیر افتادن توی چنین شرایط غیرمنتظرهای چقدر دشوار میتواند باشد، علیالخصوص که آن فیلسوف پدرسوخته، دم دستت نباشد که بتوانی همان لحظه، محکم بغلش کنی و یک جوری میان آغوشت فشارش بدهی که فریاد اعتراضش بلند شود، و موهای فرفری قشنگش را ببوسی و قربان صدقهی سرتاپاش بروی و توی قلبت، هزار ستارهی کوچک روشن، شروع کنند به رقصیدن.
میان بحبوحهی بهت و دلتنگی و لالشدگی من، با صدای گرفتهاش پرسید:" عمه ندا، شما چشم پزشکی؟"
گفتم:"بله دورت بگرده عمه.."
و بعد، ناگهان، گویی که راز مهمی را کشف کرده باشد، صداش پر شد از هیجان: " آخ جون! پس میتونین یه کاری کنین که من دیگه گریه نکنم؟".
یک چیزی توی دلم رها شد انگار. مثل یک کاسهی چینی قدیمی گلدار.که هزار تکه شود به وقت افتادن. و من، فکر کردم به اشک، که آخرین شفای آدمیست شاید در هجوم بیامان اندوه. به یافتن نشانههایی غریب در هرچیز برای گریه، به عطش بیرحمانه برای گریستن وسط سرخوشانهترین میهمانیها. فکر کردم به شادمانی، که شبیه آن درشتترین و رسیدهترین سیب سرخ، بر بلندای دورترین شاخه نشسته است. به لذت غریب اندوهگین بودن، که سادهترین راه گریز است از جنون. که به قول برادرزادهام، ناراحت بودن از خوشحال بودن آسانتر است، درست به همین سادگی. فکر کردم به رنج، که پناهگاه آدمیست برای پنهان شدن از چشم تمامی دنیا. به فیلسوف کوچکی که میخواست شادمانی را انتخاب کند، راه سختتر را، به قیمت گذشتن از اشک. به جسارت هرگز نداشتهام فکر کردم برای برگزیدن آن سادهترین و مسمومترین مسیر در دوراهی های نفسگیر زندگی. حالا، میخواهم بگویم که مرا ببخش پسر قشنگم. ببخش که عمهی چهل سالهات، هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند مثل تو، قلعهی تاریک اندوههای هزارساله اش را، به امید پیدا کردن لبخند رها کند. من باختهام عزیزکم، و این را تنها برای تو میگویم. برای تو که وقتی بعدترها، دشواری شادمان بودن را به جان خریدی، بیاد بیاوری که به غم باختن، اعتراف سادهای نبودهاست جان شیرینم..هرگز اعتراف سادهای نبوده است...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
گفتم: "سلام عمه، خوبی؟ چی شده دورت بگردم؟"
با صدای قشنگش، وسط گریه گفت:" سلام. خوب نیستم. چون الان دلم میخواد گریه کنم."
پرسیدم: " آخه چرا عزیزدلم؟"
و باز هم میان هق هق جواب داد:" چون چیزای ناراحت کننده خیلی زیادن..."
و من چطور میتوانستم بگویم که حق با او نیست؟ که دقیقا همین کلمات روشن ساده، تاریکترین و غمانگیزترین حقیقت تمام زندگی آدمیاند، و آنها که روزی میگفتهاند:"دلخوشی ها کم نیست"، در زمانهی مهربانتری سر میکردهاند لابد.
گفتم:" تو درست میگی عمه. اما، میشه من ازت خواهش کنم سعی کنی ناراحت نباشی؟ یا به یه خاطرهی خوب فکر کنی تا گریهت تموم شه؟"
و آنوقت، شازده کوچولوی قشنگ من، بیآنکه بخواهد لحظهای حتی به حرفهام فکر کند، فیالفور در جواب درآمد که: "نه، نمیتونم به هیچ اتفاق خوبی فکر کنم چونکه... چونکه ناراحت بودن از خوشحال بودن راحتتره."
نمیدانم تا بحال برایتان پیش آمد کرده که در برابر نیموجب بچه، زبانتان بند بیاید و به کل آچمز بشوید و سیستم مغزتان طوری هنگ کند که برای لحظاتی، تمامی کلمات دنیا را از یاد ببرید یا نه. اما، لابد میتوانید حدس بزنید که گیر افتادن توی چنین شرایط غیرمنتظرهای چقدر دشوار میتواند باشد، علیالخصوص که آن فیلسوف پدرسوخته، دم دستت نباشد که بتوانی همان لحظه، محکم بغلش کنی و یک جوری میان آغوشت فشارش بدهی که فریاد اعتراضش بلند شود، و موهای فرفری قشنگش را ببوسی و قربان صدقهی سرتاپاش بروی و توی قلبت، هزار ستارهی کوچک روشن، شروع کنند به رقصیدن.
میان بحبوحهی بهت و دلتنگی و لالشدگی من، با صدای گرفتهاش پرسید:" عمه ندا، شما چشم پزشکی؟"
گفتم:"بله دورت بگرده عمه.."
و بعد، ناگهان، گویی که راز مهمی را کشف کرده باشد، صداش پر شد از هیجان: " آخ جون! پس میتونین یه کاری کنین که من دیگه گریه نکنم؟".
یک چیزی توی دلم رها شد انگار. مثل یک کاسهی چینی قدیمی گلدار.که هزار تکه شود به وقت افتادن. و من، فکر کردم به اشک، که آخرین شفای آدمیست شاید در هجوم بیامان اندوه. به یافتن نشانههایی غریب در هرچیز برای گریه، به عطش بیرحمانه برای گریستن وسط سرخوشانهترین میهمانیها. فکر کردم به شادمانی، که شبیه آن درشتترین و رسیدهترین سیب سرخ، بر بلندای دورترین شاخه نشسته است. به لذت غریب اندوهگین بودن، که سادهترین راه گریز است از جنون. که به قول برادرزادهام، ناراحت بودن از خوشحال بودن آسانتر است، درست به همین سادگی. فکر کردم به رنج، که پناهگاه آدمیست برای پنهان شدن از چشم تمامی دنیا. به فیلسوف کوچکی که میخواست شادمانی را انتخاب کند، راه سختتر را، به قیمت گذشتن از اشک. به جسارت هرگز نداشتهام فکر کردم برای برگزیدن آن سادهترین و مسمومترین مسیر در دوراهی های نفسگیر زندگی. حالا، میخواهم بگویم که مرا ببخش پسر قشنگم. ببخش که عمهی چهل سالهات، هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند مثل تو، قلعهی تاریک اندوههای هزارساله اش را، به امید پیدا کردن لبخند رها کند. من باختهام عزیزکم، و این را تنها برای تو میگویم. برای تو که وقتی بعدترها، دشواری شادمان بودن را به جان خریدی، بیاد بیاوری که به غم باختن، اعتراف سادهای نبودهاست جان شیرینم..هرگز اعتراف سادهای نبوده است...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
دو ساعت است دارم توی نت، دنبال یک ویدئوی حال خوب کن میگردم که بگذارم استوری اینستاگرام. مثلا چهارتا دار و درخت، که باد پیچیده است لابلای برگ و بارشان، با یک موسیقی ملایم در پس زمینه، از اینهایی که توی سالنهای اسپا میگذارند تا به آدم احساس آرامش بدهد و زیرش هم بنویسم: "پادشاه فصلها پاییز". با یکی دو تا استیکر قلب و لبخند و برگ زرد، جوری که همه چیز طوری بنظر برسد که انگار دنیا دارد شلنگ و تخته اندازان بر مدار مراد من میرقصد، و کسی حتی شک هم نکند که چهار پنج هفته است یک گله اسب وحشی دارند شبانه روز، توی سرم یورتمه میروند و درد، درد نانجیب بیرحم، ریشه دوانده توی تک تک سلولهام. و سگ سیاه افسردگی، وفادارترین رفیقیست که در تمامی این سالها برایم باقی مانده است. چرا که دروغهای قشنگ، همیشه از زشتی هراسناک حقیقت، خواستنیترند و آدمها ترجیح میدهند دنبال کسی باشند که نشانشان ندهد کثافتی را که دارند در آن دست و پا میزنند، و بجای نوشتن از این شب سیاه منحوس بیپایان، برایشان از چراغ و دلخوشیهای کوچک و نارنگی و ناخنهای لاک زده و بافتن شال برای یار نیامده تعریف کند و با ماگ یک میلیون و هفتصد هزار تومانی، قهوهی عصرگاهیاش را استوری کند و در حالی که توی صندلی راحتی تراس خانهشان، با ویوی قلهی دماوند ولو شده است، برایشان بگوید که خدای من، خدای ناممکنهاست!!
من اما دروغگوی خوبی نیستم. نبودهام هرگز. بلد نیستم با اندوهی که دارد از سینهام سر میرود، از آفتاب و امید و لبخند بنویسم. بلد نیستم پشت ماشین آخرین مدل هرگز نداشتهام، ژستهای دلبرانهی مکش مرگما بگیرم و روی آهنگهای شاد و شنگول شش و هشتی، لب بزنم که دیگران مرا بپسندند و برایم بوس و قلب و گل سرخ بفرستند. میگویند زیادی تلخ مینویسی. حتی به گوشم رسیده است که خیلیها، همین صفحه را ترک کردهاند چون ترسیدهاند که مرض لاعلاج افسردگی من، به واسطهی چند هفته یکبار خواندن همین کلمات مفلوک، خدای ناکرده به جانشان بیفتد و خاطر عیش شبان و روزان سربهسر شعف و خوشبختیشان را مکدر کند. حق هم دارند لابد. فیالواقع، رفتن حق مسلم همهی آدمهاست، حتی خیلی بیشتر از انرژی هستهای. رفتن بیدلیل، رفتن در سکوت، رفتن بیهیچ بهانهی روشنی حتی. رفتن از خانه، از یاد، از شهر. رفتن از میان شمارههای مخاطبین گوشی همراه، از صفحهی تلگرام، از صداهای ضبط شده بر پیغامگیر تلفن، رفتن از دل...از دل...از دل. خیالی نیست. به دیده هم منت. من اما برای خندیدن، جوانه زدن، نگاه کردن و امیدوار بودن به فرداهای نیامدهی آفتابی، برای سرپا ماندن و نبریدن، برای بلغور کردن جملات انگیزشی و سرنوشت ساز، سالهاست که نه بهانهای دارم، و نه توانی. و خوب میدانم نهنگ پیر به گل نشستهای که در ساحلی دور، خودش را به خواب زده است، دیگر هرگز به رویای اقیانوس برنخواهد گشت...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
من اما دروغگوی خوبی نیستم. نبودهام هرگز. بلد نیستم با اندوهی که دارد از سینهام سر میرود، از آفتاب و امید و لبخند بنویسم. بلد نیستم پشت ماشین آخرین مدل هرگز نداشتهام، ژستهای دلبرانهی مکش مرگما بگیرم و روی آهنگهای شاد و شنگول شش و هشتی، لب بزنم که دیگران مرا بپسندند و برایم بوس و قلب و گل سرخ بفرستند. میگویند زیادی تلخ مینویسی. حتی به گوشم رسیده است که خیلیها، همین صفحه را ترک کردهاند چون ترسیدهاند که مرض لاعلاج افسردگی من، به واسطهی چند هفته یکبار خواندن همین کلمات مفلوک، خدای ناکرده به جانشان بیفتد و خاطر عیش شبان و روزان سربهسر شعف و خوشبختیشان را مکدر کند. حق هم دارند لابد. فیالواقع، رفتن حق مسلم همهی آدمهاست، حتی خیلی بیشتر از انرژی هستهای. رفتن بیدلیل، رفتن در سکوت، رفتن بیهیچ بهانهی روشنی حتی. رفتن از خانه، از یاد، از شهر. رفتن از میان شمارههای مخاطبین گوشی همراه، از صفحهی تلگرام، از صداهای ضبط شده بر پیغامگیر تلفن، رفتن از دل...از دل...از دل. خیالی نیست. به دیده هم منت. من اما برای خندیدن، جوانه زدن، نگاه کردن و امیدوار بودن به فرداهای نیامدهی آفتابی، برای سرپا ماندن و نبریدن، برای بلغور کردن جملات انگیزشی و سرنوشت ساز، سالهاست که نه بهانهای دارم، و نه توانی. و خوب میدانم نهنگ پیر به گل نشستهای که در ساحلی دور، خودش را به خواب زده است، دیگر هرگز به رویای اقیانوس برنخواهد گشت...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
گفت: " خانم دکتر، دستم به دامنتون. تو رو خدا هرجوری هست من رو از شر پف پلکهام خلاص کنین. دیگه حتی نمیتونم توی آینه به خودم نگاه کنم. از چشمام متنفرم."
زل زدم توی چشمهاش با آن مژههای بلند برجسته، و پلکهای کمی پفآلود، که هنوز درشت بودند و جوان و زیبا، اما اندوهگین. گفتم:" اوضاع اونقدرا هم که میگی بد نیستها. فقط یه کوچولو چربی و پوست اضافی داره پلکت، که اونم اصلا به چشم نمیاد."
گفت:" آخه شما نمیدونین. من یه زمانی چشمای خیلی قشنگی داشتم. از بس گریه کردم به این حال و روز افتادن."
در طی سالهای طبابتم، فهمیدهام که اینجور وقتها، آدم بهتر است دست از تلاش برای توضیح این حقیقت بردارد که هیچ توجیه علمی و آکادمیکی دربارهی ارتباط میزان گریه کردن با اندازهی چربی پشت پلک وجود ندارد، و دهانش را ببندد و اطلاعات کوفتیاش را نگهدارد برای خودش. چرا که تنها، آنکه صورتش شبها و روزها، از رد رودخانههای مذاب اشک سوخته است میداند که این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشتهاند و مثلا هیچ دانشگاهی تا بحال نیامده است روی پنجاه تا آدم تنهای در هم شکستهی به حال خود رها شده، تحقیق کند تا ببیند به لحاظ آماری، بعد از آن شبهایی که تمامش را در پناهگاه مقدس گریه به صبح رساندهاند، رد چند چروک تازه پای چشمهای خیسشان نشسته است.
نگاهم کرد، بعد انگار که خواب خاطرهای دور را دیده باشد، آرام گفت:" ما عاشق هم بودیم، خیلی زیاد. توی تموم اون ده سالی که با هم زندگی کردیم، حتی یه شبم بالشمون دوتا نشد. دوستش داشتم، دوستم داشت، این رو همهی دنیا میدونستن. همه چی خوب بود جز اینکه بچهمون نمیشد. هرکاری کردیم، به هر دری زدیم، پیش هر دکتری رفتیم، نشد که نشد. من عاشقش بودم. بچه میخواستم چکار. اما شوهرم_یعنی شوهر سابقم_، تک پسر بود. مادرش ازمون بچه میخواست. مجبورش کرد طلاقم بده. خیال میکرد عیب از منه. اما خانم دکتر، خود خدا شاهده، من اونقدر دوسش داشتم که حتی وقتی جدا شدیم، به مادرش نگفتم مشکل از پسر خودته. زنش دادن. نابود شدم خانم دکتر، سه سال آزگار، روز و شب اشک ریختم از درد دوریش. بعد یه مدت، کم کم سر و کلهی خواستگارام پیدا شد. خانواده ام مجبورم کردن ازدواج کنم. از درد حرف مردم. در و همسایه، زخم زبونشون میزدن. شده بودم مایه عذاب. قبول کردم. نه با دل، که دلی نمونده بود دیگه. دو ماه بعدش هم باردار شدم. الان پسرم شش سالشه. راستش، من داشتم عادت میکردم خانم دکتر. داشتم به همه چی کم کم عادت میکردم تا اینکه شوهر سابقم، دوتا خونه اونورتر از خونهی ما رو خرید، بعدم دست زنش رو گرفت، اومدن شدن همسایهی ما. واقعیتش، گاهی وقتا همدیگه رو میبینیم. زنش ده سال از من جوونتره. وقتی با هم حرف میزنیم و بهم نگاه میکنه، از خودم متنفر میشم که انقدر چشمام پیر و زشت شدن. دلم میخواد منم مثل زنش جوون باشم، با همون چشمای قشنگ مثل قدیما. نه اینجوری پف کرده و بیریخت."
بعد، نگاه شرمگینش را از من دزدید. بغض از توی گلوش سررفت، صداش لرزید. بریده بریده در آمد که: " همسرم مرد خوبیه. خیلی هوای من و پسرم رو داره. عکس شما رو بهش نشون دادم، گفتم میخوام برم پیش این خانم دکتر چشمم رو عمل کنم. بهم گفت اگه فکر میکنی حالت رو بهتر میکنه، من حرفی ندارم. برو . میدونین؟ من آدم بدی نیستم خانم دکتر، بخدا نیستم. ولی دلم...با دلم چکار کنم آخه.."
سردم شد. جوری که انگار، تمام ابرهای اندوهگین جهان، داشتند بیصدا توی دلم گریه میکردند. دلم میخواست مثل مادربزرگ فیلم هامون، دستش را بگیرم و بگویم: "آی آی آی! قلبت شیکسته!". که شکسته بود هم، و گیج و سرگردان و بیقرار، آونگ در رفت و آمدی بیهوده میان گذشته و اکنون. چیزی نگفتم اما. لال شدم شبیه تختهسنگی منجمد در دور دست، سرد و خالی و سخت و بیروح. گذاشتم تا اشکهاش، بیمحابا فرو بریزند بی آنکه حتی بو ببرد دارم خرد میشوم و زورم به باری که روی دوشم گذاشته است نمیرسد. تنها، وقتی که رفت، فکر کردم به تمام قصههایی که پشت پلکهای پفکردهی مردم این شهر پنهان شدهاند. به پلکهام فکر کردم، که این روزها، پفآلوده ترند از همیشه. که لابد رازهای بزرگ غمانگیزی را توی دلشان قایم کردهاند. صدای مادربزرگ فیلم هامون پیچید توی سرم: "تنها موندی؟غمخواری نداری؟" پنجره را بستم. باید به خانه برمیگشتم. زشت بود در درمانگاه بمیرم...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
زل زدم توی چشمهاش با آن مژههای بلند برجسته، و پلکهای کمی پفآلود، که هنوز درشت بودند و جوان و زیبا، اما اندوهگین. گفتم:" اوضاع اونقدرا هم که میگی بد نیستها. فقط یه کوچولو چربی و پوست اضافی داره پلکت، که اونم اصلا به چشم نمیاد."
گفت:" آخه شما نمیدونین. من یه زمانی چشمای خیلی قشنگی داشتم. از بس گریه کردم به این حال و روز افتادن."
در طی سالهای طبابتم، فهمیدهام که اینجور وقتها، آدم بهتر است دست از تلاش برای توضیح این حقیقت بردارد که هیچ توجیه علمی و آکادمیکی دربارهی ارتباط میزان گریه کردن با اندازهی چربی پشت پلک وجود ندارد، و دهانش را ببندد و اطلاعات کوفتیاش را نگهدارد برای خودش. چرا که تنها، آنکه صورتش شبها و روزها، از رد رودخانههای مذاب اشک سوخته است میداند که این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشتهاند و مثلا هیچ دانشگاهی تا بحال نیامده است روی پنجاه تا آدم تنهای در هم شکستهی به حال خود رها شده، تحقیق کند تا ببیند به لحاظ آماری، بعد از آن شبهایی که تمامش را در پناهگاه مقدس گریه به صبح رساندهاند، رد چند چروک تازه پای چشمهای خیسشان نشسته است.
نگاهم کرد، بعد انگار که خواب خاطرهای دور را دیده باشد، آرام گفت:" ما عاشق هم بودیم، خیلی زیاد. توی تموم اون ده سالی که با هم زندگی کردیم، حتی یه شبم بالشمون دوتا نشد. دوستش داشتم، دوستم داشت، این رو همهی دنیا میدونستن. همه چی خوب بود جز اینکه بچهمون نمیشد. هرکاری کردیم، به هر دری زدیم، پیش هر دکتری رفتیم، نشد که نشد. من عاشقش بودم. بچه میخواستم چکار. اما شوهرم_یعنی شوهر سابقم_، تک پسر بود. مادرش ازمون بچه میخواست. مجبورش کرد طلاقم بده. خیال میکرد عیب از منه. اما خانم دکتر، خود خدا شاهده، من اونقدر دوسش داشتم که حتی وقتی جدا شدیم، به مادرش نگفتم مشکل از پسر خودته. زنش دادن. نابود شدم خانم دکتر، سه سال آزگار، روز و شب اشک ریختم از درد دوریش. بعد یه مدت، کم کم سر و کلهی خواستگارام پیدا شد. خانواده ام مجبورم کردن ازدواج کنم. از درد حرف مردم. در و همسایه، زخم زبونشون میزدن. شده بودم مایه عذاب. قبول کردم. نه با دل، که دلی نمونده بود دیگه. دو ماه بعدش هم باردار شدم. الان پسرم شش سالشه. راستش، من داشتم عادت میکردم خانم دکتر. داشتم به همه چی کم کم عادت میکردم تا اینکه شوهر سابقم، دوتا خونه اونورتر از خونهی ما رو خرید، بعدم دست زنش رو گرفت، اومدن شدن همسایهی ما. واقعیتش، گاهی وقتا همدیگه رو میبینیم. زنش ده سال از من جوونتره. وقتی با هم حرف میزنیم و بهم نگاه میکنه، از خودم متنفر میشم که انقدر چشمام پیر و زشت شدن. دلم میخواد منم مثل زنش جوون باشم، با همون چشمای قشنگ مثل قدیما. نه اینجوری پف کرده و بیریخت."
بعد، نگاه شرمگینش را از من دزدید. بغض از توی گلوش سررفت، صداش لرزید. بریده بریده در آمد که: " همسرم مرد خوبیه. خیلی هوای من و پسرم رو داره. عکس شما رو بهش نشون دادم، گفتم میخوام برم پیش این خانم دکتر چشمم رو عمل کنم. بهم گفت اگه فکر میکنی حالت رو بهتر میکنه، من حرفی ندارم. برو . میدونین؟ من آدم بدی نیستم خانم دکتر، بخدا نیستم. ولی دلم...با دلم چکار کنم آخه.."
سردم شد. جوری که انگار، تمام ابرهای اندوهگین جهان، داشتند بیصدا توی دلم گریه میکردند. دلم میخواست مثل مادربزرگ فیلم هامون، دستش را بگیرم و بگویم: "آی آی آی! قلبت شیکسته!". که شکسته بود هم، و گیج و سرگردان و بیقرار، آونگ در رفت و آمدی بیهوده میان گذشته و اکنون. چیزی نگفتم اما. لال شدم شبیه تختهسنگی منجمد در دور دست، سرد و خالی و سخت و بیروح. گذاشتم تا اشکهاش، بیمحابا فرو بریزند بی آنکه حتی بو ببرد دارم خرد میشوم و زورم به باری که روی دوشم گذاشته است نمیرسد. تنها، وقتی که رفت، فکر کردم به تمام قصههایی که پشت پلکهای پفکردهی مردم این شهر پنهان شدهاند. به پلکهام فکر کردم، که این روزها، پفآلوده ترند از همیشه. که لابد رازهای بزرگ غمانگیزی را توی دلشان قایم کردهاند. صدای مادربزرگ فیلم هامون پیچید توی سرم: "تنها موندی؟غمخواری نداری؟" پنجره را بستم. باید به خانه برمیگشتم. زشت بود در درمانگاه بمیرم...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
گفتم نمیتونم راحت بخوابم. مغزم بیداره تا صبح. انگار کشیک داخلی باشی هرشب، دراز به دراز، ولو روی طبقه دوم یکی از تختهای پاویون الزهرا، با گوشای چسبیده به تلفن دیواری، تو هول و ولای اینکه مبادا زنگ بزنن از بخش، خواب نصفه نیمهی باقیِ جماعتِ از خستگی بیهوش توی اتاق رو بپرونن. گفتم سرم راستهی بازار مسگراست، دلم رختشورخونهی عباسی، که توش صدتا زن پسر مرده، صب تا شب، با انگشتای استخونی، تنکه و تنبون تازهعروسهای شاه رو چنگ میزنن. گفتم واهمه دارم از همه چی، به کوچکترین صدایی میپرم از جا، عین اسپند رو آتیش. انگار که هر لحظه منتظرم دوباره بابا زنگ بزنه و با صدای بغض آلودش از اون ور خط بگه: مامان بزرگ رفت. گفتم آشوبه دلم، شیهه میکشن انگار یه گله مادیون وحشت زدهی رم کرده وسط دشت سینهام.
نگام کرد. خندید. بعد پرسید: " بچه داری؟"
گفتم نه. گفت همین دیگه. اگه بچه داشتی، اصلا وقت نمیکردی به این چیزا فک کنی. همه زندگیت میشد بچه.
بهتم زد. حرفام ماسید ته حلقم. دهنم مزهی زهرمار گرفت. مثل برقگرفتهها، هاج و واج زل زدم بهش. میخواستم بگم بچه آوردن چه دردی میتونه از من دوا کنه، جز اینکه به نگرانیها و شببیداریها و وحشت از فرداهای نیومدهم، دلواپسی رخت و لباس و پوشک و شیرخشک و مدرسهی غیرانتفاعی و واکسن و کلاس تنیس و زبان و موسیقی و قحطی آب و آلودگی هوا و فرونشست زمینم اضافه شه؟ چی غیر اینکه وقتی چشماشو به این دنیای کوفتی باز کرد، فقط بتونم بهش بگم به جهنمیترین نقطهی زمین خوش اومدی عزیزدلم؟
میخواستم خیلی چیزا بگم، هیچی نگفتم اما. یه لبخند خرکی زدم، مثل همیشه. مثل تموم وقتایی که جای داد زدن، لالمونی گرفتم و خلق الله وهم برشون داشت که لابد این سکوت از سر رضاست.
گفت راستی، موهای خودت اینجوری فره؟
گفتم آره. گفت چه قشنگه. من عاشق موی فرم. چرا یه دختر موفرفری مثل خودت نمیاری؟ حیف نیس؟
حس کردم گر گرفت همهی تنم. انگار که بو برده باشم یکی از پشت پنجره، داره با چشای وق زده اتاق خوابم رو دید میزنه. همونقدر عصبانی، همونقدر کلافه، همونقدر مستأصل. جوری که معلوم نشه چقد صدام میلرزه گفتم از کجا معلوم؟ مگه سفارش کارخونهست؟ ماشینم به کمپانی سفارش میدی، تهش اون چیزی درنمیاد که میخواستی. چه برسه به بچه.
دستام عینهو شاخهای که یه پرنده به شتاب ازش پر زده باشه، تکون تکون میخورد. صدای ضربان شقیقههام رو میشنیدم تو سرم. چشمامو بستم. بیتاب، مرتعش، پریشون. غم، مث یه بادکنک سیاه، درست وسط سینهام داشت باد میشد انگار. بزرگ و بزرگ و بزرگتر. با خودم فکر کردم اونی که قدیمیا بهش میگفتن غمباد، یه چیزی شبیه همین نبوده یعنی؟ که باد کنه اونقدری که نفست رو بند بیاره از شدت سنگینی؟
دوباره گفت منم موهام خیلی میریخت مثل تو. هر چی ویتامین خوردم، محلول زدم، آزمایش دادم، فایده نداشت که نداشت. اما حامله که شدم خوب شد خودش. به خدا..جدی میگم، حامله بشی ریزش موهات هم قطع میشه.
نفهمیده بودم از کی، داشتم با دم تنک موهام بازی میکردم، که فوج فوج، مث برگ درختای ناژوون تو پاییز، پایین میاومدن به کوچکترین اشارهای. به حجم موهای گلوله شده تو دستم نگا کردم. بلند شدم. موهای گوریدهی گره خورده به هم رو انداختم توی سطل زباله. کیفم رو برداشتم، بی هیچ کلمهای. از در که میزدم بیرون، شنیدم که داشت به بغل دستیش میگفت بنظرت ناراحت شد از حرفام؟؟ من که چیز بدی نگفتم..
باد خنک عصر آبان، خورد توی صورتم. برگا و موها و خاطرهها، دسته دسته شروع کردن به ریختن...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
نگام کرد. خندید. بعد پرسید: " بچه داری؟"
گفتم نه. گفت همین دیگه. اگه بچه داشتی، اصلا وقت نمیکردی به این چیزا فک کنی. همه زندگیت میشد بچه.
بهتم زد. حرفام ماسید ته حلقم. دهنم مزهی زهرمار گرفت. مثل برقگرفتهها، هاج و واج زل زدم بهش. میخواستم بگم بچه آوردن چه دردی میتونه از من دوا کنه، جز اینکه به نگرانیها و شببیداریها و وحشت از فرداهای نیومدهم، دلواپسی رخت و لباس و پوشک و شیرخشک و مدرسهی غیرانتفاعی و واکسن و کلاس تنیس و زبان و موسیقی و قحطی آب و آلودگی هوا و فرونشست زمینم اضافه شه؟ چی غیر اینکه وقتی چشماشو به این دنیای کوفتی باز کرد، فقط بتونم بهش بگم به جهنمیترین نقطهی زمین خوش اومدی عزیزدلم؟
میخواستم خیلی چیزا بگم، هیچی نگفتم اما. یه لبخند خرکی زدم، مثل همیشه. مثل تموم وقتایی که جای داد زدن، لالمونی گرفتم و خلق الله وهم برشون داشت که لابد این سکوت از سر رضاست.
گفت راستی، موهای خودت اینجوری فره؟
گفتم آره. گفت چه قشنگه. من عاشق موی فرم. چرا یه دختر موفرفری مثل خودت نمیاری؟ حیف نیس؟
حس کردم گر گرفت همهی تنم. انگار که بو برده باشم یکی از پشت پنجره، داره با چشای وق زده اتاق خوابم رو دید میزنه. همونقدر عصبانی، همونقدر کلافه، همونقدر مستأصل. جوری که معلوم نشه چقد صدام میلرزه گفتم از کجا معلوم؟ مگه سفارش کارخونهست؟ ماشینم به کمپانی سفارش میدی، تهش اون چیزی درنمیاد که میخواستی. چه برسه به بچه.
دستام عینهو شاخهای که یه پرنده به شتاب ازش پر زده باشه، تکون تکون میخورد. صدای ضربان شقیقههام رو میشنیدم تو سرم. چشمامو بستم. بیتاب، مرتعش، پریشون. غم، مث یه بادکنک سیاه، درست وسط سینهام داشت باد میشد انگار. بزرگ و بزرگ و بزرگتر. با خودم فکر کردم اونی که قدیمیا بهش میگفتن غمباد، یه چیزی شبیه همین نبوده یعنی؟ که باد کنه اونقدری که نفست رو بند بیاره از شدت سنگینی؟
دوباره گفت منم موهام خیلی میریخت مثل تو. هر چی ویتامین خوردم، محلول زدم، آزمایش دادم، فایده نداشت که نداشت. اما حامله که شدم خوب شد خودش. به خدا..جدی میگم، حامله بشی ریزش موهات هم قطع میشه.
نفهمیده بودم از کی، داشتم با دم تنک موهام بازی میکردم، که فوج فوج، مث برگ درختای ناژوون تو پاییز، پایین میاومدن به کوچکترین اشارهای. به حجم موهای گلوله شده تو دستم نگا کردم. بلند شدم. موهای گوریدهی گره خورده به هم رو انداختم توی سطل زباله. کیفم رو برداشتم، بی هیچ کلمهای. از در که میزدم بیرون، شنیدم که داشت به بغل دستیش میگفت بنظرت ناراحت شد از حرفام؟؟ من که چیز بدی نگفتم..
باد خنک عصر آبان، خورد توی صورتم. برگا و موها و خاطرهها، دسته دسته شروع کردن به ریختن...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
قیامت است جلوی در اتاق احیا. جمعیتی که قل میزند برای یک نظر انداختن به داخل اتاق از میان پنجرهی کوچک مات و محقر. طعم تند تشویش میدود زیر زبانم. من، سالهاست که معنای این همهمه را خوب میدانم. مفهوم این بیقراری و سرگشتگی را. این دویدنهای بیهوده، این چشمانتظاری پر استیصال خالی از امید پشت درهای بسته را. این تلفنهای پشت هم و یواشکی، این لرزیدن آرام لبها و چانهها و مژه ها به وقت گفتن آن خبر هولناک را. دلم میریزد انگار. مامور انتظامات دارد تمام تلاشش را میکند که چند نفری را بفرستد بیرون. زورش نمیرسد اما. میگویم:"سلام. اینجا چه خبره؟".
برمیگردد به سمت من. مردها باز میدوند پشت در. میگوید:" سلام خانم دکتر، میبینین چه وضعیه؟"
منتظر جواب نمیماند اما. میرود به طرف زن، که آوار شده است روی زمین. با چادر افتاده از سر، مبهوت، پریشان، تکه تکه. میگوید:" بلند شو خانوم، اینجا جای نشستن نیست، پاشو!"
زن، با چشمهای خالی نگاهش میکند، ساکت، بیاعتنا، مغموم، هراسان. تکان نمیخورد از جا. آقای مامور چند قدم برمیدارد به جلو. خم میشود و با لحن مهربانی میگوید:" لطفا پاشو خواهرم. پاشو بشین روی اون صندلی". بعد با نگاه میگردد دنبال یک کسی که محرم باشد به زن، و بتواند پیکر بیجانش را بلند کند از سنگفرشهای سفید اورژانس. زن، یکباره دست میاندازد به پای مامور. انگار غریقی حزن آلود یتشبث بکل حشیش. بعد ناگهان بغضش میترکد. بریده بریده التماس میکند: " آقا! بذار من برم تو. من باید برم توی اتاق. فقط منم که زبونشو بلدم. خودم باید بهش بگم بلند شه از تخت. آقاا..بخدا اگه صدای منو بشنوه پا میشه. التماست میکنم.. جون عزیزات... بذار من برم به عزیز زندگیم بگم بلند شه. بگم بچههاش خونه منتظرشن. من تنهایی چجوری برگردم تو اون خونه؟ جواب بچهها رو چی بدم من؟ آقاا..تو رو خدااا..تو رو به هرکی میپرستی... بذار من برم تو..."
و بعد، دستهاش مثل شاخههای درخت تبرخوردهای آرام و سنگین میافتند پایین. صدای هق هق ناامیدانهاش میپیچد وسط بوی مرگ و خون و عرق و الکل. چشمهای آقای مامور خیس میشوند. نگاهم میکند. میپرسم:"همسرشه؟"
سرش را تکان میدهد به علامت تایید. میگویم :" خیلی جوونه که..از لای در دیدمش، موهاش همه سیاه بودن هنوز"
جواب میدهد:" چهل و پنج سالشه. همون موقع که آوردنش تموم کرده بود. یکساعته دارن احیاش میکنن. سکته کرده. سکتهی قلبی."
زن، آرام آرام با خودش مویه میکند. زور هیچکدام از مردهایی که دورش را گرفتهاند، به بلند کردنش نمیرسد اما. وسط گریه چشمش میافتد به صورت غمگین من. چهاردست و پا خودش را میکشد روی سنگفرشهای سفید. چنگ میاندازد به ساقهای لاغر لرزانم. مستقیم زل می زند به من. سردم میشود. میگوید: "شما دکتری؟ گوش کن! ببین! اینا نمیذارن من برم پیشش. میشه شما بری بهش بگی برگرده؟ میشه بگی زهرا میگه شام ته گرفت، بچه ها گشنهن. پاشو بریم خونه؟"
بغضم میترکد. مینشینم روی زانوهام. سرش را میگیرم توی بغل. زار میزند توی گودی شانه ام. میگوید: "میشه برش گردونی؟"
و من،خیره میشوم به ناتوانی دستهام، با آن رگهای بیرون زدهی آبی، و انگشتهای باریک بیجان، که هیچگاه برای نگاهداشتنت کافی نبودهاند انگار. و فکر میکنم به انبوه کلمات حقیرم که حتی از پس رساندن مفهوم سادهترین دوستت دارمها هم برنیامدند. به تلاش بیهودهام برای گرفتن چمدانت در آستانهی در، و التماس ساکت اشکهام، به وقت دیدن عاشقانههای پنهانیات بر صفحهی گوشی. فکر میکنم به زن، به مرگ، به آخرین لبخند، به واپسین خداحافظ، به یادگار لباسهای جامانده بر رختآویز، به ترنم صدا کردن نام کسی برای دفعهی آخر.
یک نفر، پایان عملیات احیا را اعلام میکند. زن جیغ میزند. محرمها و نامحرمها، تکه تکههای زن را از میان آغوشم بیرون میکشند،
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
برمیگردد به سمت من. مردها باز میدوند پشت در. میگوید:" سلام خانم دکتر، میبینین چه وضعیه؟"
منتظر جواب نمیماند اما. میرود به طرف زن، که آوار شده است روی زمین. با چادر افتاده از سر، مبهوت، پریشان، تکه تکه. میگوید:" بلند شو خانوم، اینجا جای نشستن نیست، پاشو!"
زن، با چشمهای خالی نگاهش میکند، ساکت، بیاعتنا، مغموم، هراسان. تکان نمیخورد از جا. آقای مامور چند قدم برمیدارد به جلو. خم میشود و با لحن مهربانی میگوید:" لطفا پاشو خواهرم. پاشو بشین روی اون صندلی". بعد با نگاه میگردد دنبال یک کسی که محرم باشد به زن، و بتواند پیکر بیجانش را بلند کند از سنگفرشهای سفید اورژانس. زن، یکباره دست میاندازد به پای مامور. انگار غریقی حزن آلود یتشبث بکل حشیش. بعد ناگهان بغضش میترکد. بریده بریده التماس میکند: " آقا! بذار من برم تو. من باید برم توی اتاق. فقط منم که زبونشو بلدم. خودم باید بهش بگم بلند شه از تخت. آقاا..بخدا اگه صدای منو بشنوه پا میشه. التماست میکنم.. جون عزیزات... بذار من برم به عزیز زندگیم بگم بلند شه. بگم بچههاش خونه منتظرشن. من تنهایی چجوری برگردم تو اون خونه؟ جواب بچهها رو چی بدم من؟ آقاا..تو رو خدااا..تو رو به هرکی میپرستی... بذار من برم تو..."
و بعد، دستهاش مثل شاخههای درخت تبرخوردهای آرام و سنگین میافتند پایین. صدای هق هق ناامیدانهاش میپیچد وسط بوی مرگ و خون و عرق و الکل. چشمهای آقای مامور خیس میشوند. نگاهم میکند. میپرسم:"همسرشه؟"
سرش را تکان میدهد به علامت تایید. میگویم :" خیلی جوونه که..از لای در دیدمش، موهاش همه سیاه بودن هنوز"
جواب میدهد:" چهل و پنج سالشه. همون موقع که آوردنش تموم کرده بود. یکساعته دارن احیاش میکنن. سکته کرده. سکتهی قلبی."
زن، آرام آرام با خودش مویه میکند. زور هیچکدام از مردهایی که دورش را گرفتهاند، به بلند کردنش نمیرسد اما. وسط گریه چشمش میافتد به صورت غمگین من. چهاردست و پا خودش را میکشد روی سنگفرشهای سفید. چنگ میاندازد به ساقهای لاغر لرزانم. مستقیم زل می زند به من. سردم میشود. میگوید: "شما دکتری؟ گوش کن! ببین! اینا نمیذارن من برم پیشش. میشه شما بری بهش بگی برگرده؟ میشه بگی زهرا میگه شام ته گرفت، بچه ها گشنهن. پاشو بریم خونه؟"
بغضم میترکد. مینشینم روی زانوهام. سرش را میگیرم توی بغل. زار میزند توی گودی شانه ام. میگوید: "میشه برش گردونی؟"
و من،خیره میشوم به ناتوانی دستهام، با آن رگهای بیرون زدهی آبی، و انگشتهای باریک بیجان، که هیچگاه برای نگاهداشتنت کافی نبودهاند انگار. و فکر میکنم به انبوه کلمات حقیرم که حتی از پس رساندن مفهوم سادهترین دوستت دارمها هم برنیامدند. به تلاش بیهودهام برای گرفتن چمدانت در آستانهی در، و التماس ساکت اشکهام، به وقت دیدن عاشقانههای پنهانیات بر صفحهی گوشی. فکر میکنم به زن، به مرگ، به آخرین لبخند، به واپسین خداحافظ، به یادگار لباسهای جامانده بر رختآویز، به ترنم صدا کردن نام کسی برای دفعهی آخر.
یک نفر، پایان عملیات احیا را اعلام میکند. زن جیغ میزند. محرمها و نامحرمها، تکه تکههای زن را از میان آغوشم بیرون میکشند،
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
ای شور بخت پیر تکیده
حالا که کور مانده اجاقت
در این کویر خیر ندیده
پا سفت کردهای که دمادم
سهرابهای کور بزایی
تلخ و عبوس و گنگ و گرفته
وقتی تمام عالم و آدم
دنبال جای پای تو هستند
اما کسی ندیده کجایی
ای چارفصل سابق رنگین!
در گوشههای هشت بهشتت
زیبایی زنان نخستین
تصویر ماهتاب و شب و آب!
بین چهل ستون پیاپی
نقش جهان آبی و کاشی!
در گوشهی چهارم مضراب
ای زنده رود پیر که حالا
مرگ هزاربارهی مایی
ما را بکش، که باز بمیریم
وقتی جواب اشک، گلولهست
ما را که بیدلیل، اسیریم
در انتخاب مردن و کوری
وقتش رسیده است که حالا
آتش به اختیار، نسوزی
در این مصاف زنده به گوری
سهرابهای بیپدرت را
ای بودنت کلید رهایی..
ای زنده رود پیر..کجایی؟؟
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
حالا که کور مانده اجاقت
در این کویر خیر ندیده
پا سفت کردهای که دمادم
سهرابهای کور بزایی
تلخ و عبوس و گنگ و گرفته
وقتی تمام عالم و آدم
دنبال جای پای تو هستند
اما کسی ندیده کجایی
ای چارفصل سابق رنگین!
در گوشههای هشت بهشتت
زیبایی زنان نخستین
تصویر ماهتاب و شب و آب!
بین چهل ستون پیاپی
نقش جهان آبی و کاشی!
در گوشهی چهارم مضراب
ای زنده رود پیر که حالا
مرگ هزاربارهی مایی
ما را بکش، که باز بمیریم
وقتی جواب اشک، گلولهست
ما را که بیدلیل، اسیریم
در انتخاب مردن و کوری
وقتش رسیده است که حالا
آتش به اختیار، نسوزی
در این مصاف زنده به گوری
سهرابهای بیپدرت را
ای بودنت کلید رهایی..
ای زنده رود پیر..کجایی؟؟
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
قرمز بپوش، تا که هواییترم کنی
آلوی ترش وحشی خوشرنگ جنگلی
مستم کن از شراب لبان تمشکیات
شاتوتهای نیمه تر ترد مخملی
چالوس پیچ پیچ مهآلود رنگ رنگ!
در امتداد کوه تنومند شانه ات!
ای آخرین دلیل برون رفت از تنش
در سیبترش مزهی لبنان چانهات
شاخه نبات! خوشهی انگور عسکری
نارنگی رسیدهی اعلای آبدار
طعم انار دانه سیاه نمک زده!
زیتون با اصالت خوشعطر رودبار
با من بخند! قند مکرر! گل کبود
با بوسه هات، روی لبم نیشکر بریز
انگشتهام، تشنهی کشور گشاییاند
از دکمههای بسته نترسان مرا،عزیز!
حفظی مرا ورق به ورق! حافظ توام
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم*
وقتش رسیده بود که فتحم کنی به شوق
از بخت شکر دارم و از روزگار هم*
چای هل و نبات، دو تا چوب دارچین
یلدای میهمانی ما بی ستاره نیست
من را بغل بگیر، همین لحظه، زود باش!
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست...
*وامی از حضرت حافظ
یلدا مبارک
ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
آلوی ترش وحشی خوشرنگ جنگلی
مستم کن از شراب لبان تمشکیات
شاتوتهای نیمه تر ترد مخملی
چالوس پیچ پیچ مهآلود رنگ رنگ!
در امتداد کوه تنومند شانه ات!
ای آخرین دلیل برون رفت از تنش
در سیبترش مزهی لبنان چانهات
شاخه نبات! خوشهی انگور عسکری
نارنگی رسیدهی اعلای آبدار
طعم انار دانه سیاه نمک زده!
زیتون با اصالت خوشعطر رودبار
با من بخند! قند مکرر! گل کبود
با بوسه هات، روی لبم نیشکر بریز
انگشتهام، تشنهی کشور گشاییاند
از دکمههای بسته نترسان مرا،عزیز!
حفظی مرا ورق به ورق! حافظ توام
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم*
وقتش رسیده بود که فتحم کنی به شوق
از بخت شکر دارم و از روزگار هم*
چای هل و نبات، دو تا چوب دارچین
یلدای میهمانی ما بی ستاره نیست
من را بغل بگیر، همین لحظه، زود باش!
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست...
*وامی از حضرت حافظ
یلدا مبارک
ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Forwarded from 🍃مردمك🍃 (N KaRgAr)
توی سرم عزای عمومی ست امشب. گویی هزار مادر سیاهپوش، دارند به لهجهای که نمیشناسم، بر مزار تازهی پسرانشان، مویه میکنند. دو دست مردانهی جوان، بر دو سمت شقیقه ام طبل میکوبند انگار، محکم و یکریز و خشمگين. از دوردست، صداي شروه ميآید. دارند دسته دسته تابوت علیاکبر میآورند روی شانهها. توی سرم ولولهی قبرستان است. سردم است و دندانهایم دارند بهم میخورند.ایستاده ام وسط قطب شمال. چشمهایم را میبندم. حالا، بابای راستینم. دراز کشیدهام روی تخت کوچکش. برف تا زانوهایم بالا آمده است. روی خیال موهاش دست میکشم، سرانگشتانم یخ میزند. برف، آرام آرام روی سرم مینشیند. کنار گوشش زمزمه میکنم: زودی میام پیشت بابایی..زودی میام. چیزی بیخ گلویم منجمد میشود. مچاله ميشوم زیر پتو. حالا پونهام. تکیه دادهام به شانهی آرش، دارم برایش تعریف میکنم چی شد که وقت گرفتن این عکس، ساقدوشهامان افتادند روی دور خنده. یکهو هواپیما تکان محکمی میخورد، پرت میشوم توی بغل آرش.صدای انفجار مهیبی می پیچد توی گوشم. همه چیز سیاه میشود ناگهان. خیس عرق شدهام، پاهام آتش گرفتهاند از تب. دارم شعله میکشم حالا در خویش. پتو را پس میزنم. چشمهام میسوزند. دهانم طعم خون و کافور میدهد انگار. می غلتم روی بالش خنک. حالا اسمم حامد است. ایستادهام پشت گیت مسافربری. صورتم خیس است و تلفنم یکریز زنگ میخورد. خشم و اندوه دارد از تمام زوایای روحم سر میرود. بغض چنگالهایش را توی حنجرهام فرو کردهاست. دور تا دورم را دیوار شیشهای کشیدهاند انگار. میخواهم حرف بزنم اما، تمام کلمات را گم کردهام گویی. آنسوتر از من، تکههای درهم شکستهی مردی، نقش بر زمین شدهاست. بغلم میکند، روی شانهی هم زار میزنیم بی مهابا. داریم میرویم به دیدار پارههای سوختهی جگرگوشه هامان. میگویم: ری رای من نه ساله بود هادی..میگوید: رامتین من هم. بعد، غرق میشویم توی گریه، درمانده و بیپناه و ناامید و گیج و خسته. ته گلویم سرب مذاب ریختهاند انگار. توی سرم عزای عمومی ست. هنوز دارند فوج فوج پرندهی سوخته میآورند روی دست. دو تا كديين فرو میدهم، به زور آب. نگاه میکنم به قاب تصویرت روی میز، به عکسهای چهارنفره مان، به چشمهای مهربان و صورت آرامت، به لبخند قشنگ دخترها توی آغوشت. یادت هست؟ گفتم: دلم شور میزند اینبار. نرو. پرواز نکن. بغلم کردی و توی گوشم گفتی: “کاترینای من، نگران نباش. چارهای غیر رفتن ندارم عزیزکم..”. و بعد لالهی گوشم را بوسیدی، همانجا که چندساعت بعد، با آن شنیدم که دیگر هیچوقت برنمیگردی. دخترها هنوز معنی رفتن برای همیشه را نمیفهمند. معنی سوگ را، انفجار را، و خطای انسانی را. کاش نرفته بودی عزیز دورم.. کاش نرفته بودی..
گرگرفتهام از تب. توي سرم بازار مسگرهاست. یک شهر زنان سیاهپوش، بر مزار جوانان به حجله نرفتهشان، كل ميکشند و هلهله میکنند. صدای شروه می آید از دور. دلم، نخل بیسر آتش گرفتهایست، که نه پای رفتن دارد، نه تاب ایستادن میان هجوم انبوه اینهمه داغ را. چشمهایم را وا میکنم. شب است. میبندم. شب است. تاریکم چقدر ماه بیتکرار، و چه بیاندازه محتاجم به آفتاب روشن دستهات. اي کاش، به اشتباه هم که شده، يك امشب را، جاودانه طلوع كني خورشیدک شخصي من..!
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
گرگرفتهام از تب. توي سرم بازار مسگرهاست. یک شهر زنان سیاهپوش، بر مزار جوانان به حجله نرفتهشان، كل ميکشند و هلهله میکنند. صدای شروه می آید از دور. دلم، نخل بیسر آتش گرفتهایست، که نه پای رفتن دارد، نه تاب ایستادن میان هجوم انبوه اینهمه داغ را. چشمهایم را وا میکنم. شب است. میبندم. شب است. تاریکم چقدر ماه بیتکرار، و چه بیاندازه محتاجم به آفتاب روشن دستهات. اي کاش، به اشتباه هم که شده، يك امشب را، جاودانه طلوع كني خورشیدک شخصي من..!
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
خواهرم میگوید: " هیچکس مامان آدم نمیشود". بغضی که بیهوا میدود توی کلماتش را، از آنطرف دنیا میشنوم. میگوید:"حالا که خودم مامان شدهام، این را خوب میفهمم. خیلی بهتر از همیشه".
خواهرم راست میگوید. من، مادر هیچ موجودی نیستم، اما به گمانم برای دانستن این حقیقت که هیچکس توی دنیا مامان آدم نمیشود، نیازی نیست کسی مرا مامان صدا کند. همین که شبها، مچاله و خسته، موقع برگشتن به خانه زنگ میزنم به مامان، و در تمام طول مسیر، صدایش را مثل یک موسیقی دلچسب مینوشم، همین که هروقت دلواپسی به جانم میافتد، بیاختیار شمارهاش را میگیرم و یک دل سیر برایش وراجی میکنم، همین که هر روز، عکس قبل و بعد عمل مریضهام را براش میفرستم تا قربان صدقهام برود و بعدش هم بنویسد: "برو یه چیزی بخور!"، همین که از الو گفتنم میفهمد دوباره سردرد آمده سراغم، همین که آمار همهی بیمارانم را دارد و از وقتی پایم را میگذارم توی اتاق عمل، خیره به گوشی، مینشیند به دعا کردن، و تا پیامم را نبیند که "خدا رو شکر، به خوبی تموم شد"، چشم روی هم نمیگذارد، همین که غصهی غذا نخوردنم را میخورد، غصهی بیخوابیام را، غصهی گودی پای چشمهام را، غصهی رانندگی کردنم در شب را، همین که نگاهش به ساعت است تا بداند در این لحظه کجا هستم و دارم چکار میکنم، همین که اگر بگویم آخ، زودتر از من درد مینشیند به جانش، همین که دلتنگم میشود و نمیگوید، مبادا که برای دقیقهای، باری به دوشم گذاشته باشد، همین که هیچ غذایی، عطر و طعم دستپختش را ندارد، همین که تمام شادی جهان برایش خلاصه شده است در لبخند بچههاش، همین که برایم صدقه کنار میگذارد و آغوشش، بوی آرامش و مهربانی و ترانه میدهد، کافیست که ایمان بیاورم هیچوقت، هیچکس، در هیچ کجای این دنیا، حتی برای یک لحظه هم که شده، مامان آدم نمیشود. خواهرم راست میگوید، و به گمانم، این قشنگترین و غمانگیزترین و حسرتناکترین حقیقت ناگزیر زندگی از ابتدا آغاز خلقت آدمیزاد است...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
خواهرم راست میگوید. من، مادر هیچ موجودی نیستم، اما به گمانم برای دانستن این حقیقت که هیچکس توی دنیا مامان آدم نمیشود، نیازی نیست کسی مرا مامان صدا کند. همین که شبها، مچاله و خسته، موقع برگشتن به خانه زنگ میزنم به مامان، و در تمام طول مسیر، صدایش را مثل یک موسیقی دلچسب مینوشم، همین که هروقت دلواپسی به جانم میافتد، بیاختیار شمارهاش را میگیرم و یک دل سیر برایش وراجی میکنم، همین که هر روز، عکس قبل و بعد عمل مریضهام را براش میفرستم تا قربان صدقهام برود و بعدش هم بنویسد: "برو یه چیزی بخور!"، همین که از الو گفتنم میفهمد دوباره سردرد آمده سراغم، همین که آمار همهی بیمارانم را دارد و از وقتی پایم را میگذارم توی اتاق عمل، خیره به گوشی، مینشیند به دعا کردن، و تا پیامم را نبیند که "خدا رو شکر، به خوبی تموم شد"، چشم روی هم نمیگذارد، همین که غصهی غذا نخوردنم را میخورد، غصهی بیخوابیام را، غصهی گودی پای چشمهام را، غصهی رانندگی کردنم در شب را، همین که نگاهش به ساعت است تا بداند در این لحظه کجا هستم و دارم چکار میکنم، همین که اگر بگویم آخ، زودتر از من درد مینشیند به جانش، همین که دلتنگم میشود و نمیگوید، مبادا که برای دقیقهای، باری به دوشم گذاشته باشد، همین که هیچ غذایی، عطر و طعم دستپختش را ندارد، همین که تمام شادی جهان برایش خلاصه شده است در لبخند بچههاش، همین که برایم صدقه کنار میگذارد و آغوشش، بوی آرامش و مهربانی و ترانه میدهد، کافیست که ایمان بیاورم هیچوقت، هیچکس، در هیچ کجای این دنیا، حتی برای یک لحظه هم که شده، مامان آدم نمیشود. خواهرم راست میگوید، و به گمانم، این قشنگترین و غمانگیزترین و حسرتناکترین حقیقت ناگزیر زندگی از ابتدا آغاز خلقت آدمیزاد است...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
به من چند جا رو نشونی بده
برم عطر دستاتو پیدا کنم
یه جا که بتونم تو رو مثل قبل
با موهای مشکی تماشا کنم
بگو کی میتونه یه کاری کنه
که بازم تو آغوش تو جا بشم
لالایی بسازی برام تا شبا
روی شونههات، غرق رویا بشم
تو پیکان پنجاه و هفتت هنوز
میشه اندک اندک* بخونی برام؟
نترسم از اینکه زمین میخورم؟
دلم قرص باشه تویی پا به پام؟
بگو دس به دامان کی شم که باز
یه دستی بلندم کنی از زمین؟
با ته ریش زبرت ببوسی منو
مث جای مهر هزار آفرین
که من حاضرم زندگیمو بدم
تا یک تار مو از سرت کم نشه
که سایهت بمونه رو تنهاییام
که باشی تا دنیا جهنم نشه
بابا! این زنی که چهل سالشه
نشد دختر خوبی باشه برات
نشد همدمت شه یبارم شده
نشد غم نذاره روی غصههات
بابا! دخترت اون قَدَر زخمیه
که روی تنش، بیشهی خنجره
که میترسه دست تو رو ول کنه
که میمیره از خواستنت بگذره
بابا! بودنت عین آرامشه
زمستونه دنیا..بهار منی
بغل کن منو! سخت محتاجتم
تو زیبایی روزگار منی...
روزت مبارک بابا❤️
*تصنیف زیبای "اندک اندک جمع مستان میرسند" از استاد شهرام ناظری
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
برم عطر دستاتو پیدا کنم
یه جا که بتونم تو رو مثل قبل
با موهای مشکی تماشا کنم
بگو کی میتونه یه کاری کنه
که بازم تو آغوش تو جا بشم
لالایی بسازی برام تا شبا
روی شونههات، غرق رویا بشم
تو پیکان پنجاه و هفتت هنوز
میشه اندک اندک* بخونی برام؟
نترسم از اینکه زمین میخورم؟
دلم قرص باشه تویی پا به پام؟
بگو دس به دامان کی شم که باز
یه دستی بلندم کنی از زمین؟
با ته ریش زبرت ببوسی منو
مث جای مهر هزار آفرین
که من حاضرم زندگیمو بدم
تا یک تار مو از سرت کم نشه
که سایهت بمونه رو تنهاییام
که باشی تا دنیا جهنم نشه
بابا! این زنی که چهل سالشه
نشد دختر خوبی باشه برات
نشد همدمت شه یبارم شده
نشد غم نذاره روی غصههات
بابا! دخترت اون قَدَر زخمیه
که روی تنش، بیشهی خنجره
که میترسه دست تو رو ول کنه
که میمیره از خواستنت بگذره
بابا! بودنت عین آرامشه
زمستونه دنیا..بهار منی
بغل کن منو! سخت محتاجتم
تو زیبایی روزگار منی...
روزت مبارک بابا❤️
*تصنیف زیبای "اندک اندک جمع مستان میرسند" از استاد شهرام ناظری
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
حالم متغیر است، مثل هوای این روزها. گاهی آفتاب میشوم، ظل گرمای خرماپزان مرداد اهواز. گاهی برف میگیرد آسمانم را، یخبندان و دگم و خاکستری. بیشتر وقتها ابریام اما. گیج و مضطرب و سرگردان، معلق میان باریدن و نباریدن، با بغضی چسبناک و سمج در گلو، که میچرخد و میچرخد و یکباره، در میانهی شنیدن یک آهنگ شش و هشت قدیمی که بارها در شب عروسیام با آن رقصیدهام، طاقتش طاق میشود، میترکد، تکهتکههاش میپاشد به سراپای لبخندهای زورکیام، خیس میشوند ناگهان تمام کوچهها، خیابانها، خاطرههای خشکیدهی به لجن نشستهی سالها فراموشی. لرزانم این روزها، آونگم میان آسمان و زمین، که هی گیج میخورم و نمیافتد از پا این قلب بیصاحب سگجانی که دیگر رخ دادن هیچ اتفاقی، دلش را گرم نمیکند به زندگی. پریشانم، آنقدر که لبخند شیرین دخترکی از آنسوی شیشهی مهآلود تاکسی، میتواند به گریهام بیندازد، و از حرکت یکریز و آرام برفپاککنها، دلشورهای عمیق بیفتد به جانم. من، تشویش روزهای آخر اسفندم، تغیر دم به دم باد و خورشید و رگبار، ناباوری حضور همزمان آفتاب و باران در قابِ غمآلود آسمان، بیحوصله و دلگیر و کلافه و بیلبخند. سرشار دلهرهی دویدن و نرسیدن، دویدن و آنوقت که باید نرسیدن، لبریز حسرت خواستنها و نتوانستنها. من تکاپوی بیهودهی یک ماهی هشت پرِ نشان شدهام برای سفرهی هفت سین، در گریز از توری جوانک دستفروش. من، بیسروسامانی خانههای غبارگرفتهام به تاریخ یک هفته مانده به عید، بیپرده، بیحصار، بیدر، بیدیوار، خالی از هر آنچه که نشانش شبیه زندگیست. غمگین است درونم، و امید، نام آن آخرین درنای سرگردانیست که برای همیشه از من گریختهاست. من، زایندهرود خشک بیجانم، عریان و خاموش و از اسب افتاده، که هنوز که هست، جای خالی جریان چیزی در تنش درد میکند و خوب میداند که دیگر هیچگاه دوباره، مست موسیقیِ گذشتنِ آب از سرش نخواهد شد. حالا، از همهجای دنیا، ابرها دسته دسته، کوچیدهاند بیخ گلویم. در آستانهی بارانم انگار، و آقای ویگن دارد برایم میخواند که:" پس از این زاری نکن..هوس یاری نکن..تو ای ناکام! دل دیوانه..!!"
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
چه مرگت است عزیزم؟ چرا پریشانی؟
به گل نشسته مگر بار کشتی عسلت؟
که غمبرک زدهای، با دو چشم حزن آلود
که باز زانوی حسرت گرفته ای بغلت
چه مرگت است ندا؟ این چه وضع زندگی است؟
نگاه کن! همهی خانهات پر از خاک است
تمام شهر پر از همهمهست! لب وا کن
سکوت کردنت این روزها، خطرناک است
ندا! کجاست حواست؟ لباس عیدت کو؟
هنوز هم که سفید است رنگ موهایت؟
نشستهای تک و تنها، شبیه جن زدهها
کنار سفرهی خالی از آرزوهایت
دلت گرفته چرا؟ مثل آنکه تنهایی*
-چه فرق میکند اصلا؟ چقدر هم تنها
اگر چه زخم لبت را به خنده میبندی
بگو درست ببینم! چه مرگت است ندا؟
نگو که عید، به جز عادت بشور و بساب
به جز خریدن کفش و کلاه و دامن نیست.
نگو سراغ مرا از کسی نگیر و برو
بهار، فصل قشنگی برای مردن نیست.
فقط دو هفته شبیه بقیه، آدم باش!
به احمقانهترین شکلِ خنده در بدرود
تمام عمر اگر چه دویدهای به شتاب
که آفتاب برآید، ولی نیامده بود...**
* وامی از سهراب سپهری
** به یاد رضا براهنی:
شتاب کردم که آفتاب بیاید...نیامد!
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
به گل نشسته مگر بار کشتی عسلت؟
که غمبرک زدهای، با دو چشم حزن آلود
که باز زانوی حسرت گرفته ای بغلت
چه مرگت است ندا؟ این چه وضع زندگی است؟
نگاه کن! همهی خانهات پر از خاک است
تمام شهر پر از همهمهست! لب وا کن
سکوت کردنت این روزها، خطرناک است
ندا! کجاست حواست؟ لباس عیدت کو؟
هنوز هم که سفید است رنگ موهایت؟
نشستهای تک و تنها، شبیه جن زدهها
کنار سفرهی خالی از آرزوهایت
دلت گرفته چرا؟ مثل آنکه تنهایی*
-چه فرق میکند اصلا؟ چقدر هم تنها
اگر چه زخم لبت را به خنده میبندی
بگو درست ببینم! چه مرگت است ندا؟
نگو که عید، به جز عادت بشور و بساب
به جز خریدن کفش و کلاه و دامن نیست.
نگو سراغ مرا از کسی نگیر و برو
بهار، فصل قشنگی برای مردن نیست.
فقط دو هفته شبیه بقیه، آدم باش!
به احمقانهترین شکلِ خنده در بدرود
تمام عمر اگر چه دویدهای به شتاب
که آفتاب برآید، ولی نیامده بود...**
* وامی از سهراب سپهری
** به یاد رضا براهنی:
شتاب کردم که آفتاب بیاید...نیامد!
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
دلم کشید بیایم اینجا، یک حرف خیلی خیلی تکراری بزنم و بروم. آنهم اینکه: هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست! آدم باید بدهد این جمله را با آب طلا بنویسند، بعد هم قاب کند بزند روی دیوار،جلوی چشمش. که هروقت از زمین و زمان، تا سرحد مرگ خسته شد، و خیال کرد که اوضاع دیگر ممکن نیست از این بدتر بشود، نگاهش بیفتد به این جمله، و بخاطر بیاورد ساعتهایی را که بزرگترین آرزویش، فرو دادن بی درد آب دهانش بوده است شاید. راستش، این ده دوازده روزی که به لطف کرونا، افتادهام گوشهی خانه، و بندبند عضلات و استخوانها و اعضا و جوارح شناخته و ناشناختهام دارند از شدت درد، از هم جدا میشوند، بیشتر از هر زمان دیگری به این باور رسیدهام که هیچ چیز در این دنیا، حقیقی نیست. و ادراک آدمی از جهان، به واسطهی حواس پنجگانهی رقت انگیزش، آنقدر مختصر و مسخره و محدود است، که یک ویروس کوفتی چند میکرونی، میتواند به چشم برهم زدنی، با پاهای چسبناک لعنتیاش بزند زیر کاسه کوزهی هر تصوری که در تمام این سالها از دنیای پیرامونت برای خودت ساختهای. مثلا اینکه با هزار ذوق و شوق،بعد چند روز بیاشتهایی مطلق، یک کرواسان داغ شکلاتی سفارش بدهی، و اولین تکهاش را که به دهان میگذاری، گویی یک تکه بربری بیات شور و تلخ چپاندهای توی حلقت، همانقدر حال بههم زن و تهوع آور و اعجاب انگیز. بعد، نگاه کنی به کرواسان، که همان کرواسان همیشگیست، که قرار بوده شیرین باشد و ترد و نرم، با تکههای شکلات آب شده. و ببینی که هیچ چیز عوض نشده. هیچ چیز جز تو، که از صدقه سری کرونا، گیرندههای چشاییات عوضی شدهاند انگار. بفهمی به همین راحتی امکان دارد آنچه که تا دیروز به مذاقت شیرین بوده، به یکباره امروز طعم علف تلخ بدهد زیر زبانت. و بعد فکر کنی، که چطور به زبانی که دارد از شدت تلخی و شوری میسوزد، میشود فهماند که کل این ماجرا چیزی جز یک شوخی بیمزهی مزخرف نیست، و کرواسان، هنوز همانقدر شیرین است و هنوز مزهی نوتلای داغ و بوی ترد وانیل میدهد و این تویی که معلوم نیست چه مرگت شده که دیگر فرق دوغ و دوشاب را هم نمیتوانی از هم بفهمی.
گمان میکنم یک جایی در "صدای پای آب"، سهراب نوشته است که: "بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم...". میخواهم بگویم همین تب، میتواند چنان بلایی سر آدم بیاورد که به زمین و زمان ناسزا بگوید از فرط کلافگی و درد و بیخوابی. مهتاب که سهل است و اصلا جایگاه ویژهی خودش را دارد در این مقوله، چرا که بیادت میآورد شب دوباره از راه رسیده و قرار است تمام دردها و لرزیدنها و از تب،خیس عرق شدنها و نفس زدنها، به توان چند برابر برسند توی تاریکی. خلاصه که، هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست، و کرونا خر است حتی با تزریق سه دوز واکسن غیروطنی، و هیچ چیز توی این دنیا، آنقدر واقعی نیست که کرونا نتواند حقیقتش را کن فیکون کند و شیرنشاستهی گرم برای گلودرد حکم معجزه را دارد و درد، خیلی چیز بدیست و گلودرد کرونا جزو آن خاطراتیست که آدمی تا عمر دارد فراموشش نخواهد کرد. نمیدانم سریال "مهمونی" ساختهی ایرج طهماسب را دیدهاید یا نه. توی یکی از قسمتها، جناب "پشه"که از بد سرنوشت، یک آقای دلباخته را نیش زده و خون عاشقی رفته توی رگهاش، دربارهی حال پریشان و بیقرار و سرگشته و کلافهای که دارد، میگوید:"اصلا یک حال کثافتی دارم که..". جدای از اینکه تا بحال نشنیده بودم هیچکس بتواند حال آدم عاشق را به این زیبایی و سادگی و صراحت توصیف کند، دلم میخواهد به آقای پشه بگویم کرونا نگرفته ای عزیز من، که معنی واقعی حال کثافت را با تکتک سلولهای تنت لمس کنی. حالا، با تمام وجود، حال کثافتی دارم که انگار قرار نیست به این زودیها دست از سرم بردارد. در انتها، دلم برای طعم کرواسان شکلاتی خیلی خیلی تنگ است. مراقب خودتان باشید و ماسک بزنید و از کرونای بیهمه چیز، بترسید و تا تنتان سالم است، عاشقی کنید و نوتلای داغ و بستنی سرد بخورید که به قول حضرت حافظ، کل این جهان یک سر نمیارزد...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
گمان میکنم یک جایی در "صدای پای آب"، سهراب نوشته است که: "بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم...". میخواهم بگویم همین تب، میتواند چنان بلایی سر آدم بیاورد که به زمین و زمان ناسزا بگوید از فرط کلافگی و درد و بیخوابی. مهتاب که سهل است و اصلا جایگاه ویژهی خودش را دارد در این مقوله، چرا که بیادت میآورد شب دوباره از راه رسیده و قرار است تمام دردها و لرزیدنها و از تب،خیس عرق شدنها و نفس زدنها، به توان چند برابر برسند توی تاریکی. خلاصه که، هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست، و کرونا خر است حتی با تزریق سه دوز واکسن غیروطنی، و هیچ چیز توی این دنیا، آنقدر واقعی نیست که کرونا نتواند حقیقتش را کن فیکون کند و شیرنشاستهی گرم برای گلودرد حکم معجزه را دارد و درد، خیلی چیز بدیست و گلودرد کرونا جزو آن خاطراتیست که آدمی تا عمر دارد فراموشش نخواهد کرد. نمیدانم سریال "مهمونی" ساختهی ایرج طهماسب را دیدهاید یا نه. توی یکی از قسمتها، جناب "پشه"که از بد سرنوشت، یک آقای دلباخته را نیش زده و خون عاشقی رفته توی رگهاش، دربارهی حال پریشان و بیقرار و سرگشته و کلافهای که دارد، میگوید:"اصلا یک حال کثافتی دارم که..". جدای از اینکه تا بحال نشنیده بودم هیچکس بتواند حال آدم عاشق را به این زیبایی و سادگی و صراحت توصیف کند، دلم میخواهد به آقای پشه بگویم کرونا نگرفته ای عزیز من، که معنی واقعی حال کثافت را با تکتک سلولهای تنت لمس کنی. حالا، با تمام وجود، حال کثافتی دارم که انگار قرار نیست به این زودیها دست از سرم بردارد. در انتها، دلم برای طعم کرواسان شکلاتی خیلی خیلی تنگ است. مراقب خودتان باشید و ماسک بزنید و از کرونای بیهمه چیز، بترسید و تا تنتان سالم است، عاشقی کنید و نوتلای داغ و بستنی سرد بخورید که به قول حضرت حافظ، کل این جهان یک سر نمیارزد...
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🍃مردمك🍃
Photo
جمعه سرظهر، وقتی توی اتاق عمل، در فاصله ی کوتاه بین دو جراحی، گوشیام را باز کردم، تصویر شما را دیدم در صفحهی "خانهی هدایت برلین"، که نوشته بود:" جان ما، جاودانه شد..". عکس شما، آقای معروفی عزیز، که بعد از شنیدن خبر بیماریتان، هر بار با دیدنش تنم میلرزید از ترس رسیدن همین لحظهای که خبر بدهند دیگر نیستید. عکس شما با آن گونههای استخوانی و شیارهای عمیق مورب، و شقیقههای گودافتاده، که همیشه دلم میخواست بدانم چه دم و دستگاه عظیمی پشت آن پنهان کردهاید که از تویش، آیدین و سورملینا*،زنده بیرون میآیند و جلوی چشم آدم جوری همدیگر را میبوسند که انگار شازدهکوچولو توی اخترکش نشسته باشد به تماشای غروب، و زیر لب صدا بزند: آب...آب....
من از این لحظه واهمه داشتم آقای معروفی. از اینکه یک قلب سیاه بگذارند زیر اسمتان، و یکهو تمام آیدینهای دنیا دیوانه بشوند و سر بگذارند به بیابان. از اینکه دیگر کسی نباشد که نوشا **در گوشش بگوید: "باسی! خواهش میکنم مرا هرگز از یاد نبر، من غریبم!".
نوشته بودید سرطان یعنی غمباد! چقدر غم با خودتان برده بودید مگر آقا؟ قدر چند هزار سال بلوا غصه قایم کرده بودید توی سرتان؟ میراث اندوه چند نسل ماسیده بود روی زبانتان که زور تیغ هفت جراح زبردست هم به خشکاندن ریشههاشان نرسید؟ چقدر غده غده غمباد از مغز و دهانتان کشیدند بیرون و باز هم انگار نه انگار. به قول خانم هایده، مثل باد سرد پاییز، یک جور غم لعنتی زده بود به وجودتان. حیف از آن رگ و ریشهها که سیاه شد آقا...حیف!
حمید سلیمی، اول کلاس نویسندگی برایمان گفته بود:" نوشتن شفاست...".چطور آنهمه کلمه نجاتتان نداد آقا، شما را که خود، شفاخانهی مجسم بودید؟ من آرزو داشتم یکبار هم که شده، ببینمتان...و نشد. شما میدانید "چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟"***
دلم برایتان تنگ میشود. من بلد نیستم مثل شما، حرفهای قشنگ بزنم. بلد نیستم یک جوری واژه ها را برقصانم در آغوش هم، که صدای بال زدن هزار پروانه از میانشان به گوش برسد. بلد نیستم با شکلات و کاغذ و بالش و نارنجی، عاشقانهترین شعرهای دنیا را بنویسم. اما، میخواهم با همین کلمات ساده بگویم: حسرت دیدارتان، تا ابد میماند روی دلم. به قول خودتان:"خیلی چیزها به اختیار آدم نیست...". مگر نه؟...
سفرتان بخیر آقای عباس معروفی عزیز. خدا را چه دیدید. شاید روزی در یک دنیای دیگر، توی کتابفروشیتان، با هم سر یک میز نشستیم و از پشت پنجره، برلین بارانی را تماشا کردیم و چای نوشیدیم، و شما با صدای خودتان، برایم سمفونی مردگان ****خواندید، و اینبار، دست سورملینا را گذاشتید توی دست آیدین، و پیچکهای سبزآبی کبود، تمام شیشههای مه گرفته را پوشاندند... خدا را چه دیدید آقا...خدا را چه دیدید...
*از شخصیتهای رمان سمفونی مردگان، نوشتهی عباس معروفی
**از شخصیتهای رمان سال بلوا، نوشتهی عباس معروفی
***از نوشتههای عباس معروفی
****رمان سمفونی مردگان، از آثار برجستهی عباس معروفی
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
من از این لحظه واهمه داشتم آقای معروفی. از اینکه یک قلب سیاه بگذارند زیر اسمتان، و یکهو تمام آیدینهای دنیا دیوانه بشوند و سر بگذارند به بیابان. از اینکه دیگر کسی نباشد که نوشا **در گوشش بگوید: "باسی! خواهش میکنم مرا هرگز از یاد نبر، من غریبم!".
نوشته بودید سرطان یعنی غمباد! چقدر غم با خودتان برده بودید مگر آقا؟ قدر چند هزار سال بلوا غصه قایم کرده بودید توی سرتان؟ میراث اندوه چند نسل ماسیده بود روی زبانتان که زور تیغ هفت جراح زبردست هم به خشکاندن ریشههاشان نرسید؟ چقدر غده غده غمباد از مغز و دهانتان کشیدند بیرون و باز هم انگار نه انگار. به قول خانم هایده، مثل باد سرد پاییز، یک جور غم لعنتی زده بود به وجودتان. حیف از آن رگ و ریشهها که سیاه شد آقا...حیف!
حمید سلیمی، اول کلاس نویسندگی برایمان گفته بود:" نوشتن شفاست...".چطور آنهمه کلمه نجاتتان نداد آقا، شما را که خود، شفاخانهی مجسم بودید؟ من آرزو داشتم یکبار هم که شده، ببینمتان...و نشد. شما میدانید "چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟"***
دلم برایتان تنگ میشود. من بلد نیستم مثل شما، حرفهای قشنگ بزنم. بلد نیستم یک جوری واژه ها را برقصانم در آغوش هم، که صدای بال زدن هزار پروانه از میانشان به گوش برسد. بلد نیستم با شکلات و کاغذ و بالش و نارنجی، عاشقانهترین شعرهای دنیا را بنویسم. اما، میخواهم با همین کلمات ساده بگویم: حسرت دیدارتان، تا ابد میماند روی دلم. به قول خودتان:"خیلی چیزها به اختیار آدم نیست...". مگر نه؟...
سفرتان بخیر آقای عباس معروفی عزیز. خدا را چه دیدید. شاید روزی در یک دنیای دیگر، توی کتابفروشیتان، با هم سر یک میز نشستیم و از پشت پنجره، برلین بارانی را تماشا کردیم و چای نوشیدیم، و شما با صدای خودتان، برایم سمفونی مردگان ****خواندید، و اینبار، دست سورملینا را گذاشتید توی دست آیدین، و پیچکهای سبزآبی کبود، تمام شیشههای مه گرفته را پوشاندند... خدا را چه دیدید آقا...خدا را چه دیدید...
*از شخصیتهای رمان سمفونی مردگان، نوشتهی عباس معروفی
**از شخصیتهای رمان سال بلوا، نوشتهی عباس معروفی
***از نوشتههای عباس معروفی
****رمان سمفونی مردگان، از آثار برجستهی عباس معروفی
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🍃مردمك🍃
Photo
غریبگی وسط جمعهای فامیلی
غریبگی وسط تختخواب خانگیات
غریبگی وسط سال نو مبارکها
و ته کشیدن احساس شاعرانگیات
کسی نبود بگوید که بعد اینهمه سال
چقدر توی لباس سفید زیبایی!
هنوز دست نخورده ست رنگ رژ لبت
برای آنکه بدانی چقدر تنهایی...!
به گریه کردنت از نو، کنار سفرهی شام
به دردهای مدام نشسته توی سرت
به سرکشیدن فنجان قهوه با کدیین
به زخمهای عمیقی که مانده بر کمرت
به کشف عطر زنی لابلای ملحفه ها
به بغض کردن آرام، زیر ببر پتو
به پردههای کشیده، غذای یخ کرده
به رد ناخن تیزی کنار گردن او
به خوابهای نرفته، به گریه در مستی
به آن دو ماهی مرده، میان تُنگ تنت
به التماس دوتا سینه سرخ زندانی
برای پر زدن از دکمههای پیرهنت
به انتخاب میان نماندن و رفتن
به اضطراب غم انگیز بستن چمدان
به یک بلیط مچاله به هر کجای زمین
به انزلی، به کراچی، ونیز یا تهران
به دست خالی تو، در شب برهنگیات
به آب رفتنت از غم، به نیمه جانشدنت
به انزوای پس از یک سکوت طولانی
به طعم تلخ دیازپام مانده در دهنت
به یک سوال بدون جواب توی سرت
کجای زندگی ام کم گذاشتم با تو؟
به دوره کردن یک عمر آرزوی محال
به آدم بد قصه، به او؟ به من، یا تو؟
به چند لکه ی خون نَشُسته در حمام
به تیغ تیز، به هر زخم تازه ای که تویی
به چند بستهی قرص رها شده در وان
به کشف پیکر سرخ جنازهای که تویی
و بوق ممتد و آژیر و جسم لاغر تو
میان رخت سفیدی که شرط رفتن بود
مچاله توی کفن، مثل یک کبوتر خیس
پرندهای که رها شد، جوانی من بود...
ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
غریبگی وسط تختخواب خانگیات
غریبگی وسط سال نو مبارکها
و ته کشیدن احساس شاعرانگیات
کسی نبود بگوید که بعد اینهمه سال
چقدر توی لباس سفید زیبایی!
هنوز دست نخورده ست رنگ رژ لبت
برای آنکه بدانی چقدر تنهایی...!
به گریه کردنت از نو، کنار سفرهی شام
به دردهای مدام نشسته توی سرت
به سرکشیدن فنجان قهوه با کدیین
به زخمهای عمیقی که مانده بر کمرت
به کشف عطر زنی لابلای ملحفه ها
به بغض کردن آرام، زیر ببر پتو
به پردههای کشیده، غذای یخ کرده
به رد ناخن تیزی کنار گردن او
به خوابهای نرفته، به گریه در مستی
به آن دو ماهی مرده، میان تُنگ تنت
به التماس دوتا سینه سرخ زندانی
برای پر زدن از دکمههای پیرهنت
به انتخاب میان نماندن و رفتن
به اضطراب غم انگیز بستن چمدان
به یک بلیط مچاله به هر کجای زمین
به انزلی، به کراچی، ونیز یا تهران
به دست خالی تو، در شب برهنگیات
به آب رفتنت از غم، به نیمه جانشدنت
به انزوای پس از یک سکوت طولانی
به طعم تلخ دیازپام مانده در دهنت
به یک سوال بدون جواب توی سرت
کجای زندگی ام کم گذاشتم با تو؟
به دوره کردن یک عمر آرزوی محال
به آدم بد قصه، به او؟ به من، یا تو؟
به چند لکه ی خون نَشُسته در حمام
به تیغ تیز، به هر زخم تازه ای که تویی
به چند بستهی قرص رها شده در وان
به کشف پیکر سرخ جنازهای که تویی
و بوق ممتد و آژیر و جسم لاغر تو
میان رخت سفیدی که شرط رفتن بود
مچاله توی کفن، مثل یک کبوتر خیس
پرندهای که رها شد، جوانی من بود...
ندا کارگر
https://www.tg-me.com/مردمك/com.drnkargar
Telegram
🍃مردمك🍃
دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr