Telegram Group Search
من انقدر در بدترین شرایط وانمود به خوب بودن کردم که خودمم ی وقتایی باورم میشه.
مغزم‌لای‌دندانش‌گیرکرد.
#معرفی_فیلم Predestination 2014 خلاصه: به نظر شما آدم میتونه پدر ، مادر ، فرزند ، و قاتل خودش باشه؟! (توصیف این فیلم توی کلمه ها امکان پذیر نیست.)
#معرفی_فیلم
Gone girl 2014
خلاصه: داستان راجب یک زوج جوان است که پس از گذشت چند سال از ازدواجشان شور و اشتیاق خود را نسبت بهم از دست می دهند، تا اینکه یک روز دختر ناپدید می شود و تمام مدارک می گوید به دست شوهرش به قتل رسیده اما او ادعا می کند که بی گناه است و...

پ‌ن: این فیلم و ببینید و فکر کنید ی زن چجوری میتونه زندگیتونو نابود کنه.
بعضی از آدم‌ها با رفتنشان، درسی به ما می‌دهند که اگر می‌ماندند، هرگز آنرا نمی‌آموختیم.

- کارلوس فوئنتس
به نظر من " حرف نزدن " ی موجود سیاه زشته که اول خیلی خوب به نظر میاد باهاش آشنا میشی و کم کم یاد میگیری حرف نزنی و حس میکنی به نفع خودته ، یکم که میگذره حس میکنی کسی نمیفهمتت، یکم دیگه که میگذره حس میکنی حتی اگه حرف بزنی ام کسی حرفاتو نمیفهمه ، از همه متنفر میشی ، هیچکس اون جوری که میخوای نیست ، هیچکس تورو نمی شناسه، تصمیم میگیری که حرف بزنی
ولی دوست سیاه کوچولوت میشینه روی شونه هات دستاشو دور گردنت حلقه میکنه و در حالی که حس میکنی دیگه نمیتونی نفس بکشی مجبورت میکنه بخندی و بگی : " چیزی نیست خوبم. "
ترکیب نقاشی های کلاسیک با دنیای مدرن
به زنش گفت: ساکت باش
به فرزندش گفت: خفه شو
صدای شما فکرم را مشوش می‌کند!
حتی یک کلمه نگویید!
می‌خواهم از آزادی بیان بنویسم!

- احمد مطر
وقتی در جمع چیز خنده داری میگفتند و همه میخندیدند او خندیدنش از همه طولانی تر بود ، ناگهان در سکوت به نقطه ای خیره می شد ؛
کسی صدایش می زد؛
و بلند تر میخندید.
هیچوقت نفهمیدم غمی که از آن زجر میکشید تا چه اندازه پررنگ است تا اینکه خنده هایش را دیدم.
زندگی هم همین‌طور است؛ یک نفر در میان خارستان می‌دود و زخمی نمی‌شود؛ دیگری هر قدمش را با احتیاط برمی‌دارد اما در باصفاترین جاده هم خار به پایش می‌رود و لت‌وپار به خانه می‌رسد.

- دنی دیدرو
او گفت : خیلی میترسم..
و من گفتم : چرا؟
و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول.
خوشحالی این شکلی وحشتناک است.
ازش پرسیدم : چرا؟
و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد ، می گذارد این طور خوشحال باشی.

- خالدحسینی
میدونم چند سالی گذشته
انگار تو زندگی قبلیم جا موندم
دنبال یه اسمم اما اون اسمو یادم نمیاد
دنبال خاطراتم اما خاطراتی یادم نمیاد
احساس میکنم یکی تو قلبم جا مونده
احساس میکنم باید برم دنبال یکی
من یکیو گم کردم ، اونم منو گم کرده ...
احساس میکنم روحمون یکی بود
احساس میکنم خیلی دوسش داشتم
سعی میکنم همه چیو به یاد بیارم ، اما چیزای زیادی یادم نمیاد
یه خونه یادمه ، پرده هاشو لیمویی تصور میکنم که زیرش از پرده توری پوشیده شده
گل های تو خونرو یادمه ...
اما چیز زیادی یادم نمیاد
همه چی مبهمه برام
بعضی وقتا تو رویاهام یکیو میبینم
اون خیلی قشنگه ، از اون دور منو نگاه میکنه لبخند میزنه
وقتی تو رویاهام میبینمش احساس خوشبختی میکنم ، دلم نمیخواد از خواب پاشم
احساس میکنم تو اون رویا من خود واقعیمم
احساس میکنم خیلی امنیت دارم
اون آدم از زندگی قبلیمه؟
آیا اون خونه ، خونه ما دو تا بود ؟
ما خیلی عاشق هم بودیم؟
اشکام سرازیر میشه
احساس میکنم من در این زندگی جایی ندارم
باید برگردم
باید اونو پیدا کنم ، باید لمسش کنم ، واقعی بودنشو بپذیرم
باید بهش بگم من تموم این مدت دنبالش بودم
باید بهش بگم که همیشه همیشه دلتنگش بودم
اونم دنبال منه؟ اونم دلتنگ منه؟
اینا همه یه رویاس؟
رویای قشنگیه ، میخوام توش گیر کنم و عاشق اون آدم بمونم
اون به من آرامش میده
اما
اما اگه بهش قول داده باشم تو زندگی بعدیم دنبالش بگردم چی؟
من باید پیداش کنم ، باید برگردیم بهم ...
اون منتظره منه ، من باید از این سیاهی فرار کنم و به دنبالش بگردم
باید اون خنده ها رو از نزدیک ببینم
من باید اسمشو یاد بگیرم
پیدا کردنش سخته
اما قول میدم تو هر زندگی که بودم بگردم تا پیداش کنم و بهش بگم که دوسش دارم .
واقعيت اين است كه زندگی بسيار يكنواخت است. مردم همه مثل هم هستند، يكسان هستند، هر كس به فكر خويش است. كاری باقی نمی‌ماند جز اينكه در خود فرو روی.

- آلدوس هاکسلی
و چه محتاجم من به تو
و چه انگیزه ای تو برای من
مروارید ترین مروارید من اشک تو
متاثر شده کل وجودم از وجود تو
و چه محتاجم من به حضور تو
به وجود تو . به بوسه افکار تو
و چه کم یاب بودی برای من
و چه سرشارم از خرسندی برای حیات تو در حیاتم
مسخ مسخم من
و تو که دوشادوش باد محرم تری به من از شیر مادر
ورای رقص مسکوت شبانه من تو شاهد افول فلکی من
متاثر از مروارید تو شد این پرنده
بارور از اشک تو
طاووس تو ام من
تو خود افسانه شرقی من
تک ستاره ای برای من
و چه محتاجم من به تو.
دراز کشیدم
زمین خیس بود کمی هم سرد و سفت
اهمیتی نداشت
به ستاره ها نگاه کردم
چه کسی می دانست
شاید ستاره ها همان تکه های وجود ادمیست که بعد از هر رفتن متلاشی شده
چه کسی می دانست
رد چرخ های ماشین روی سینه ام چگونه خستگی را از تنم بیرون برد
چه کسی میدانست از آن حجم خونی که در آن شناور بودم وحشت نداشتم
می خندیدم
و این ربطی به این نداشت که نمی دانستم با آن همه غم چه کنم
مرا ببخش
قرار بود تا ابد کنار تو بمانم
اما من ، مرا خسته کرده بود
باید طوری او را راهی میکردم
که دلش برای هیچ چیز این دنیا تنگ نشود.
آیا بهتر نبود که آدمی می‌رفت و در قبر خود می‌خوابید و می‌گذاشت رویش خاک بریزند؟!
بدونِ شک از خدا می‌پرسید که آیا واقعا خیال می‌کند بندگانش از آهن درست شده‌اند که بتوانند این‌همه درد و بدبختی را تاب بیاورند؟!


- گابریل گارسیا مارکز
2025/05/31 23:46:58
Back to Top
HTML Embed Code: