عیدی
نوشتۀ #م_سرخوش
زنی با عجله واردِ مغازهام شد. دو اسکناسِ صد هزار تومانی داد و گفت «ببخشید، پنجاهی دارین؟»
نداشتم. گفت «پس میشه اینا رو برام عوض کنین؟»
اسکناسها نو بودند. فکر کردم نکند قلابی باشند، برای همین با دقت نگاهشان کردم. پشتِ هر دوی آنها با خطی کودکانه نوشتهشده بود «کوفتت بشه سابخونه. میخواستم عروسک بخرم».
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
زنی با عجله واردِ مغازهام شد. دو اسکناسِ صد هزار تومانی داد و گفت «ببخشید، پنجاهی دارین؟»
نداشتم. گفت «پس میشه اینا رو برام عوض کنین؟»
اسکناسها نو بودند. فکر کردم نکند قلابی باشند، برای همین با دقت نگاهشان کردم. پشتِ هر دوی آنها با خطی کودکانه نوشتهشده بود «کوفتت بشه سابخونه. میخواستم عروسک بخرم».
@Fiction_12
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
ترسِ مقدس
رفتن از جایی آشنا به جایی غریبه، سخت است. هر اندازه جغرافیای این «جا» بزرگتر باشد، رفتن هم به همان اندازه دشوارتر میشود؛ رفتن از خانهای به خانۀ دیگر، رفتن از محلهای به محلۀ دیگر، رفتن از شهری به شهرِ دیگر، رفتن از کشوری به کشورِ دیگر... و رفتن از دنیایی به دنیای دیگر!
دو چیز هست که سختیِ این رفتنها را هولناک میکند: تنها رفتن، و اینکه هیچ آشنایی آنجا منتظرمان نباشد.
موقعِ رفتن از این دنیا، همهمان کاملاً تنهاییم، و این که کسی «آنجا» منتظرمان هست یا نه، شاید یکی از دلایل باورِ بشر به خدا و جهانِ پساز مرگ باشد.
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
ترسِ مقدس
رفتن از جایی آشنا به جایی غریبه، سخت است. هر اندازه جغرافیای این «جا» بزرگتر باشد، رفتن هم به همان اندازه دشوارتر میشود؛ رفتن از خانهای به خانۀ دیگر، رفتن از محلهای به محلۀ دیگر، رفتن از شهری به شهرِ دیگر، رفتن از کشوری به کشورِ دیگر... و رفتن از دنیایی به دنیای دیگر!
دو چیز هست که سختیِ این رفتنها را هولناک میکند: تنها رفتن، و اینکه هیچ آشنایی آنجا منتظرمان نباشد.
موقعِ رفتن از این دنیا، همهمان کاملاً تنهاییم، و این که کسی «آنجا» منتظرمان هست یا نه، شاید یکی از دلایل باورِ بشر به خدا و جهانِ پساز مرگ باشد.
@Fiction_12
مجسمهها
نوشتۀ #م_سرخوش
کشاورز پیر وقتی خبر را شنید، بیل را انداخت و دودستی به سرش کوبید. همانجا نشست و به افق خیره شد. چهرهاش درست مثل یک مجسمه شده بود؛ مجسمهای از غم و ناامیدی و درماندگی. پشت این صورتِ چروکخورده و آفتابسوخته، ذهنش داشت تمام سالهای عمرش را مرور میکرد. چهل و چند سال پیش در نوجوانی، سیل آمده و پدر و مادرش را همراه با تمام محصول و داراییشان برده بود. او مانده بود و زمینی خالی و خانهای مخروبه. سالها جان کند، کاشت و برداشت تا موفق شد خانهای بسازد و خانوادهای تشکیل بدهد. یک شب که حس کرد بالاخره خوشبخت شدهاست، ناگهان زمین لرزید... همسر و دو دختر و یک پسرش را در زلزله از دست داد. خودش ماند و یک پسر، که به هر فلاکتی بود بزرگ شد و حالا زن و بچه داشت و تمام دلخوشیِ پیرمرد در زندگی بود. از زلزله سالهای زیادی میگذشت. در این سالها بارندگی و محصول خوب نبود، اما او که آن دورانِ وحشت را به یاد داشت، همیشه خدا را شکر میکرد که دیگر بلای آسمانیای نازل نکردهاست، تا اینکه خبر را شنید؛ خبرِ یک بلای زمینی، خبرِ جنگ!
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
کشاورز پیر وقتی خبر را شنید، بیل را انداخت و دودستی به سرش کوبید. همانجا نشست و به افق خیره شد. چهرهاش درست مثل یک مجسمه شده بود؛ مجسمهای از غم و ناامیدی و درماندگی. پشت این صورتِ چروکخورده و آفتابسوخته، ذهنش داشت تمام سالهای عمرش را مرور میکرد. چهل و چند سال پیش در نوجوانی، سیل آمده و پدر و مادرش را همراه با تمام محصول و داراییشان برده بود. او مانده بود و زمینی خالی و خانهای مخروبه. سالها جان کند، کاشت و برداشت تا موفق شد خانهای بسازد و خانوادهای تشکیل بدهد. یک شب که حس کرد بالاخره خوشبخت شدهاست، ناگهان زمین لرزید... همسر و دو دختر و یک پسرش را در زلزله از دست داد. خودش ماند و یک پسر، که به هر فلاکتی بود بزرگ شد و حالا زن و بچه داشت و تمام دلخوشیِ پیرمرد در زندگی بود. از زلزله سالهای زیادی میگذشت. در این سالها بارندگی و محصول خوب نبود، اما او که آن دورانِ وحشت را به یاد داشت، همیشه خدا را شکر میکرد که دیگر بلای آسمانیای نازل نکردهاست، تا اینکه خبر را شنید؛ خبرِ یک بلای زمینی، خبرِ جنگ!
@Fiction_12
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش اول)
گروه ما با جنگ مخالف است، ولی جنگ ادامه دارد. من را به «کلیولند» فرستادند تا با مهندسها صحبت کنم. مهندسها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که میخواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت «یونایتد» از فرودگاه «لاگاردیا» در «نیویورک» پرواز کردم و ساعت ۶:۱۳ به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیرهای دارد. یکراست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندسها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندسها شکستگیِ استخوان یا باندپیچی و عضوِ تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی و... دیدم. از علّت این شکستگیها سر درنمیآوردم. مهندسها داشتند محاسبه میکردند و اندازه میگرفتند و روی تختهسیاه شکل میکشیدند و آبجو و ساندویچ میخوردند و کارمندها را به حرف میکشیدند و گیلاسها را خالی میکردند. گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندسِ ارشد عینک آفتابی زده بود؛ شکستگیِ کشکک زانو. وسط بطریهای خالیِ آبجو و سیمهای میکروفون ایستاده بود. گفت: «کمی از این مرغِ طبخشده به سبکِ «ایزامبارد کینگدوم برونل» مهندسِ کبیر، میل کنید و بفرمایید کی هستید و چه کمکی از ما برمیآید. موضع شما چیست مهمانانِ محترم؟»
گفتم: «نرمافزار، از هر نظر. من به نمایندگیِ گروه کوچکی از طرفهای علاقهمند به اینجا آمدهام. ما به «چیز» شما که ظاهراً کار میکند، علاقهمندیم. میان این همه غلطکاری، کار کردن جالبتوجّه است «چیز»های دیگران ظاهراً کار نمیکنند. «چیز» وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمیکند. «چیز» سازمانملل ظاهراً کار نمیکند. «چیز» چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمیکند. «چیز» بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر چه میخواهید دربارۀ «چیز» ما که ظاهراً کار میکند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرمافزار، باز میکنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزههای ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بیاجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید میکنیم که یکی از یکی حیاتبخشترند. هر چه میخواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تکمدار یکپارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابریها؟ نظریۀ بهینهسازی؟ سیستمهای حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریعالسّیر ترکیبی؟ هزینهیابیهای ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمههادی؟ کاوشهای فضایی بینالوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گُل ترهتیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُمدُماند که با جنبههایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا میکنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»
آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف میزنند، میگویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباهها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شدهاند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیهاش را زیر قشری از اشتباههای تازه پنهان میکند. گفتم دولت از این اشتباهها گوگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش دههزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم دهها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شدهاند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت میگیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباههای بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمیتوانیم جنگ را ببازیم. اینطور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمیگیریم؟ ما اصولاً نمیدانیم جنگ را چگونه میشود باخت. جای این مهارت بین مهارتهایمان خالی است. همینقدر میدانیم که ارتش ما ارتش آنها را نابود میکند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دلسردکنندۀ زیانآور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیینکنندهای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّتهای جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که میدانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا میکنند.»
در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش اول)
گروه ما با جنگ مخالف است، ولی جنگ ادامه دارد. من را به «کلیولند» فرستادند تا با مهندسها صحبت کنم. مهندسها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که میخواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت «یونایتد» از فرودگاه «لاگاردیا» در «نیویورک» پرواز کردم و ساعت ۶:۱۳ به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیرهای دارد. یکراست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندسها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندسها شکستگیِ استخوان یا باندپیچی و عضوِ تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی و... دیدم. از علّت این شکستگیها سر درنمیآوردم. مهندسها داشتند محاسبه میکردند و اندازه میگرفتند و روی تختهسیاه شکل میکشیدند و آبجو و ساندویچ میخوردند و کارمندها را به حرف میکشیدند و گیلاسها را خالی میکردند. گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندسِ ارشد عینک آفتابی زده بود؛ شکستگیِ کشکک زانو. وسط بطریهای خالیِ آبجو و سیمهای میکروفون ایستاده بود. گفت: «کمی از این مرغِ طبخشده به سبکِ «ایزامبارد کینگدوم برونل» مهندسِ کبیر، میل کنید و بفرمایید کی هستید و چه کمکی از ما برمیآید. موضع شما چیست مهمانانِ محترم؟»
گفتم: «نرمافزار، از هر نظر. من به نمایندگیِ گروه کوچکی از طرفهای علاقهمند به اینجا آمدهام. ما به «چیز» شما که ظاهراً کار میکند، علاقهمندیم. میان این همه غلطکاری، کار کردن جالبتوجّه است «چیز»های دیگران ظاهراً کار نمیکنند. «چیز» وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمیکند. «چیز» سازمانملل ظاهراً کار نمیکند. «چیز» چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمیکند. «چیز» بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر چه میخواهید دربارۀ «چیز» ما که ظاهراً کار میکند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرمافزار، باز میکنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزههای ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بیاجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید میکنیم که یکی از یکی حیاتبخشترند. هر چه میخواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تکمدار یکپارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابریها؟ نظریۀ بهینهسازی؟ سیستمهای حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریعالسّیر ترکیبی؟ هزینهیابیهای ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمههادی؟ کاوشهای فضایی بینالوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گُل ترهتیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُمدُماند که با جنبههایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا میکنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»
آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف میزنند، میگویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباهها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شدهاند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیهاش را زیر قشری از اشتباههای تازه پنهان میکند. گفتم دولت از این اشتباهها گوگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش دههزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم دهها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شدهاند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت میگیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباههای بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمیتوانیم جنگ را ببازیم. اینطور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمیگیریم؟ ما اصولاً نمیدانیم جنگ را چگونه میشود باخت. جای این مهارت بین مهارتهایمان خالی است. همینقدر میدانیم که ارتش ما ارتش آنها را نابود میکند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دلسردکنندۀ زیانآور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیینکنندهای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّتهای جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که میدانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا میکنند.»
در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
گزارش
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش دوم)
مهندس ارشد ادامه داد: «ساخت معدۀ شِبهنشخوارگر برای ملّتهای توسعهیافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقهمند باشید. با معدۀ شِبهنشخوارگر میتوانید نشخوار کنید، یعنی میتوانید علف بخورید. رنگ آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین داریم روی گونههایی از علف سبزآبی کار میکنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شِبهنشخوارگر که خون تازهای هم در رگهای حساب تجاری ما میریزد که شما از آن بیاطّلاعید. طرح کانگورو. پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته. بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علفخواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته.»
«کانگوروهای جدید پرورش داده شدهاند؟»
مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به «چیز» ما درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی میخوانند که هیچ توصیف درستی از «چیز» ما نیست.»
در حالی که نقطههایی کهربایی در شیشههای عینک آفتابیاش جرقّه میزدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی اختراع کنم، أن هم انسانی است، هر چه میخواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرمافزار، ما در مورد این جنگِ کوچکی که شما به آن توجّه نشان میدهید، واقعاً خوددار بودهایم. خواستۀ همه کار کردن است و «چیز» ما واقعاً کار میکند. کارهایی بوده که میتوانستهایم بکنیم ولی نکردهایم. اقداماتی که میتوانستهایم انجام بدهیم ولی انجام ندادهایم، اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه میشد عصبانی شویم. میشد صبرمان را از دست بدهیم. میشد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر ۰,۰۰۰۵ سانتیمتر - یعنی نامرئی - رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساختهایم. از عهدهمان برمیآید. میشد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنکماهیمان را رها کنیم که به بحران هویت دامن میزند. اینها برای ما کاری ندارد. میشد ظرف بیستوچهار ساعت کاری کنیم که برنجهایشان دو میلیون کِرم بگذارد. کرمها حاضرند. ما پیکانهای زیرپوستی را داریم که میتوانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچها و انگلها و آفتهایی داریم که میتوانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیاییِ کلبهکوچککن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ میکند و باعث میشود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. نوعی ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها تربیت شدهاند. تلگراف بیضهشکن کُشنده داریم. شرکتهای مخابراتی همکاری میکنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطهای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگیهای زیادی در بدن همۀ موجودات زنده میشود.»
«پس برای همین است که...»
«بله، یک احمق بیلیاقتی نتوانست دهانش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»
«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت میکنید.»
«بله، اعتراف میکنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این تواناییها فینفسه نشاندهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّههای ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آنها کردهاند و اینکه قربانیان بیمسئولیت غالباً در مورد آثار آنها خیلی مبالغه میکنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوقالعاده برای مفهوم تیم همهکارۀ مشکلگشاست.»
«میفهمم.»
«ما میتوانستیم همۀ این تکنولوژی را در یکآن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی میافتاد. ولی چیز جالب این نیست.»
«چیز جالب چیست؟»
«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم؛ روی کارتهای پانچ شده است. شاید پیشرفتهترین و حسّاسترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»
«چون روی کارتهای پانچشده است؟»
او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ میکند. حتّی چانه میزند. با این ابزارِ اخلاقیِ تازه، چهطور میشود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیشبینی میکنم که اگرچه از همۀ این سلاحهای عالی جدید، که دربارهشان برایتان توضیح دادم، میتوانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»
با پرواز ساعت ۵:۴۴ از کلیولند پرواز کردم و ساعت ۷:۱۹ به نیویورک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت میکنند و از راههای همیشگی مزاحم همدیگر میشوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندسها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آنها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.
@Fiction_12
نویسنده: #دونالد_بارتلمی
(بخش دوم)
مهندس ارشد ادامه داد: «ساخت معدۀ شِبهنشخوارگر برای ملّتهای توسعهیافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقهمند باشید. با معدۀ شِبهنشخوارگر میتوانید نشخوار کنید، یعنی میتوانید علف بخورید. رنگ آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین داریم روی گونههایی از علف سبزآبی کار میکنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شِبهنشخوارگر که خون تازهای هم در رگهای حساب تجاری ما میریزد که شما از آن بیاطّلاعید. طرح کانگورو. پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته. بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علفخواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته.»
«کانگوروهای جدید پرورش داده شدهاند؟»
مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به «چیز» ما درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی میخوانند که هیچ توصیف درستی از «چیز» ما نیست.»
در حالی که نقطههایی کهربایی در شیشههای عینک آفتابیاش جرقّه میزدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی اختراع کنم، أن هم انسانی است، هر چه میخواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرمافزار، ما در مورد این جنگِ کوچکی که شما به آن توجّه نشان میدهید، واقعاً خوددار بودهایم. خواستۀ همه کار کردن است و «چیز» ما واقعاً کار میکند. کارهایی بوده که میتوانستهایم بکنیم ولی نکردهایم. اقداماتی که میتوانستهایم انجام بدهیم ولی انجام ندادهایم، اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه میشد عصبانی شویم. میشد صبرمان را از دست بدهیم. میشد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر ۰,۰۰۰۵ سانتیمتر - یعنی نامرئی - رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساختهایم. از عهدهمان برمیآید. میشد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنکماهیمان را رها کنیم که به بحران هویت دامن میزند. اینها برای ما کاری ندارد. میشد ظرف بیستوچهار ساعت کاری کنیم که برنجهایشان دو میلیون کِرم بگذارد. کرمها حاضرند. ما پیکانهای زیرپوستی را داریم که میتوانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچها و انگلها و آفتهایی داریم که میتوانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیاییِ کلبهکوچککن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ میکند و باعث میشود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. نوعی ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها تربیت شدهاند. تلگراف بیضهشکن کُشنده داریم. شرکتهای مخابراتی همکاری میکنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطهای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگیهای زیادی در بدن همۀ موجودات زنده میشود.»
«پس برای همین است که...»
«بله، یک احمق بیلیاقتی نتوانست دهانش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»
«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت میکنید.»
«بله، اعتراف میکنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این تواناییها فینفسه نشاندهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّههای ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آنها کردهاند و اینکه قربانیان بیمسئولیت غالباً در مورد آثار آنها خیلی مبالغه میکنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوقالعاده برای مفهوم تیم همهکارۀ مشکلگشاست.»
«میفهمم.»
«ما میتوانستیم همۀ این تکنولوژی را در یکآن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی میافتاد. ولی چیز جالب این نیست.»
«چیز جالب چیست؟»
«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم؛ روی کارتهای پانچ شده است. شاید پیشرفتهترین و حسّاسترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»
«چون روی کارتهای پانچشده است؟»
او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ میکند. حتّی چانه میزند. با این ابزارِ اخلاقیِ تازه، چهطور میشود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیشبینی میکنم که اگرچه از همۀ این سلاحهای عالی جدید، که دربارهشان برایتان توضیح دادم، میتوانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»
با پرواز ساعت ۵:۴۴ از کلیولند پرواز کردم و ساعت ۷:۱۹ به نیویورک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت میکنند و از راههای همیشگی مزاحم همدیگر میشوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندسها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آنها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.
@Fiction_12
خبر فوری
نوشتۀ #م_سرخوش
براساسِ خبری کاملاً موثق که توسط شخصِ جبرئیل از خودِ بهشت به خبرگزاری «… نیوز» رسیده، در بهشت وضعیتِ جنگی اعلام شدهاست! این مَلک مقرب در گفتوگو با خبرنگار ویژۀ «… نیوز» گفت: «اختلافنظر بین پیروانِ انبیاء الهی از همان روزهای اول در بهشت بر کسی پوشیده نبود، اما همگی به احترام پروردگار سکوت میکردند. امتِ انبیایی که زودتر برگزیده شده بودند، و لاجرم زودتر به بهشت رفته بودند، ادعا میکردند چون زودتر رسیدهاند حق آبوگل دارند و باید در نزدیکترین جاها نسبت به بارگاه الهی ساکن شوند. اما امتِ انبیای متأخر پاسخ میدادند «اگر پیامبرانِ شما کارشان را درست انجام داده بودند، چه لزومی داشت که پروردگار پیامبرانِ ما را بعد از پیامبران شما بفرستند؟ غیر از این است که انبیاء ما مجبور بودهاند علاوهبر جهل مردم، با تعالیم اشتباه انبیاء شما هم مبارزه کنند؟ پس تشریف ببرید همان گوشهکنارها ساکن شوید و خدا را شکر کنید که پروردگار مهربان است و اصلاً شما را به بهشت راه داده». این بگومگوها همواره در بهشت بین امتِ انبیا - و البته کموبیش خودِ ایشان - بوده، و هیچ کدام هم کوتاه نمیآمدند.»
جبرئیل همچنین افزود: «این اختلافنظرها گاهی سبب میشد بین امتهای بهشتی درگیریهای جزئی شکل بگیرد، که با پادرمیانیِ انبیاء و ملائکه، و البته ترس از راندهشدن از بهشت - که پروردگار سابقهاش را داشتند - زود ختمبهخیر میشد. ماجرا از روزی پیچیده شد که پروردگار تصمیم گرفتند بهشت را قدری گسترش بدهند و زمینهای جدید و کاخهای نوساز و باغهای سرسبز و جویهای عسل و حوریهای جدیدی خلق کنند. از آنجا که خواستِ پروردگار بلافاصله انجام میشود و نیازی به صبر کردن برای پروانۀ ساخت و گرفتن وام مسکن و مجوزهای مختلف از ارگانهای مختلف نیست، بخش جدیدِ بهشت بلافاصله آماده شد. در تمام طول تاریخ هیچ کس هرگز نتوانستهاست پی به انگیزههای پروردگار ببرد، و همه میدانند که نباید دربارۀ اوامر الهی چونوچرا کرد. بنابراین کسی نفهمید آیا پروردگار میخواستند با خلق قسمتهای جدیدِ بهشت، جلوی اختلافات بین امتها و انبیاء را بگیرند، یا این هم امتحانی بود مثل بقیۀ امتحاناتِ الهی! هر چه بود، نتیجهاش بالا گرفتن اختلافها شد. عدهای میگفتند قسمت جدید بهشت بهتر است، چون درختانش نوبار و کاخهایش صفر و حوریهایش دستنخورده و ترگلورگلتر هستند. عدهای هم میگفتند «ما با همین کاخ و باغ و حوریهای خودمان راحتیم و اسبابکشی و رفتن به بخش تازه را دون شأن خود میدانیم!» اختلاف بین نسلها هم به درگیریها دامن میزد. جوانترها میگفتند در بهشت جدید، خیابانهایی هست که میشود در آن با انواع پورشه و بنز و بوگاتی و لامبورگینی و… تختِگاز رفت. میگفتند آنجا وایفای رایگان با سرعت باورنکردنی دارد و زیر هر درختِ میوهای و کنار هر جویِ عسلی، یک حوریِ لپتاپبهدست نشستهاست. همچنین تمام برندهای معتبر مثل آدیداس و پوما و کالوین کلین و نایک و… آنجا نمایندگی دارند و محصولاتشان را با ۱۰۰ درصد تخفیف عرضه میکنند. فستفود و پارک آبی و تلهکابین و جتاسکی و… هم که بماند. همین شایعات باعث شده بود نسل قدیمیتر، بهشت جدید را «دروازۀ خوشآبورنگِ دوزخ» بدانند. امتِ انبیای قدیمیتر معتقد بودند که امتهای جدید باید بروند در بهشتِ جدید ساکن شوند. امتِ انبیای جدید هم درست برعکس این عقیده را داشتند. کمکم اختلاف بهقدری بالا گرفت که انبیاء تصمیم گرفتند شخصاً نزد پروردگار بروند و از ایشان کسبتکلیف کنند. اما پروردگار دروازههای بارگاه را بسته، و به احدی از اِنس و جن و فرشته اجازۀ ورود نمیدادند؛ حتی به بنده که ناسلامتی امربر بارگاهم!
امتها که دیدند از طرف پروردگار به حال خودشان رها شدهاند، رفتهرفته شروع کردند به زدوخورد. چون در بهشت هیچ وسیلۀ جنگی و اسلحهای نبود، مردم مجبور شدند با دست خالی، با چوب و چماق و سنگ، با چنگ و دندان به جان هم بیفتند.»
جبرئیل در پاسخ سؤال خبرنگار «… نیوز» که دربارۀ عاقبت و نتیجۀ این جنگها پرسید، گفت: «یک روز پروردگار وحی نموده و احضارم فرمودند. مشتاق و باعجله به بارگاه الهی رفتم. پروردگار را دیدم که داشتند از تراسِ بارگاه به صحنۀ نبرد، به انبوهی از کُشتهها و زخمیها نگاه میکردند. بدون اینکه رو برگردانند، فرمودند «دیگر از هدایت این موجودات خسته شدهایم. تصمیم گرفتهایم بارگاهی دیگر و جهانی دیگر خلق کنیم، بدون بشر. اینها را هم میگذاریم به حال خودشان تا نسل خودشان را نابود کنند. دفعۀ قبل اینها را بیرون کردیم، اینبار خودمان میرویم. برو به ملائکه خبر بده آمادۀ رفتن باشند. سری هم به زمین بزن و پیام ویژۀ من را، آخرین پیامم را، به نسل بشر برسان.»
وی در پایان افزود: «پروردگار رو به من کرده و فرمودند: «بهشان بگو خاکِ عالم بر سرتان که لیاقتتان جز خاک نیست».
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
براساسِ خبری کاملاً موثق که توسط شخصِ جبرئیل از خودِ بهشت به خبرگزاری «… نیوز» رسیده، در بهشت وضعیتِ جنگی اعلام شدهاست! این مَلک مقرب در گفتوگو با خبرنگار ویژۀ «… نیوز» گفت: «اختلافنظر بین پیروانِ انبیاء الهی از همان روزهای اول در بهشت بر کسی پوشیده نبود، اما همگی به احترام پروردگار سکوت میکردند. امتِ انبیایی که زودتر برگزیده شده بودند، و لاجرم زودتر به بهشت رفته بودند، ادعا میکردند چون زودتر رسیدهاند حق آبوگل دارند و باید در نزدیکترین جاها نسبت به بارگاه الهی ساکن شوند. اما امتِ انبیای متأخر پاسخ میدادند «اگر پیامبرانِ شما کارشان را درست انجام داده بودند، چه لزومی داشت که پروردگار پیامبرانِ ما را بعد از پیامبران شما بفرستند؟ غیر از این است که انبیاء ما مجبور بودهاند علاوهبر جهل مردم، با تعالیم اشتباه انبیاء شما هم مبارزه کنند؟ پس تشریف ببرید همان گوشهکنارها ساکن شوید و خدا را شکر کنید که پروردگار مهربان است و اصلاً شما را به بهشت راه داده». این بگومگوها همواره در بهشت بین امتِ انبیا - و البته کموبیش خودِ ایشان - بوده، و هیچ کدام هم کوتاه نمیآمدند.»
جبرئیل همچنین افزود: «این اختلافنظرها گاهی سبب میشد بین امتهای بهشتی درگیریهای جزئی شکل بگیرد، که با پادرمیانیِ انبیاء و ملائکه، و البته ترس از راندهشدن از بهشت - که پروردگار سابقهاش را داشتند - زود ختمبهخیر میشد. ماجرا از روزی پیچیده شد که پروردگار تصمیم گرفتند بهشت را قدری گسترش بدهند و زمینهای جدید و کاخهای نوساز و باغهای سرسبز و جویهای عسل و حوریهای جدیدی خلق کنند. از آنجا که خواستِ پروردگار بلافاصله انجام میشود و نیازی به صبر کردن برای پروانۀ ساخت و گرفتن وام مسکن و مجوزهای مختلف از ارگانهای مختلف نیست، بخش جدیدِ بهشت بلافاصله آماده شد. در تمام طول تاریخ هیچ کس هرگز نتوانستهاست پی به انگیزههای پروردگار ببرد، و همه میدانند که نباید دربارۀ اوامر الهی چونوچرا کرد. بنابراین کسی نفهمید آیا پروردگار میخواستند با خلق قسمتهای جدیدِ بهشت، جلوی اختلافات بین امتها و انبیاء را بگیرند، یا این هم امتحانی بود مثل بقیۀ امتحاناتِ الهی! هر چه بود، نتیجهاش بالا گرفتن اختلافها شد. عدهای میگفتند قسمت جدید بهشت بهتر است، چون درختانش نوبار و کاخهایش صفر و حوریهایش دستنخورده و ترگلورگلتر هستند. عدهای هم میگفتند «ما با همین کاخ و باغ و حوریهای خودمان راحتیم و اسبابکشی و رفتن به بخش تازه را دون شأن خود میدانیم!» اختلاف بین نسلها هم به درگیریها دامن میزد. جوانترها میگفتند در بهشت جدید، خیابانهایی هست که میشود در آن با انواع پورشه و بنز و بوگاتی و لامبورگینی و… تختِگاز رفت. میگفتند آنجا وایفای رایگان با سرعت باورنکردنی دارد و زیر هر درختِ میوهای و کنار هر جویِ عسلی، یک حوریِ لپتاپبهدست نشستهاست. همچنین تمام برندهای معتبر مثل آدیداس و پوما و کالوین کلین و نایک و… آنجا نمایندگی دارند و محصولاتشان را با ۱۰۰ درصد تخفیف عرضه میکنند. فستفود و پارک آبی و تلهکابین و جتاسکی و… هم که بماند. همین شایعات باعث شده بود نسل قدیمیتر، بهشت جدید را «دروازۀ خوشآبورنگِ دوزخ» بدانند. امتِ انبیای قدیمیتر معتقد بودند که امتهای جدید باید بروند در بهشتِ جدید ساکن شوند. امتِ انبیای جدید هم درست برعکس این عقیده را داشتند. کمکم اختلاف بهقدری بالا گرفت که انبیاء تصمیم گرفتند شخصاً نزد پروردگار بروند و از ایشان کسبتکلیف کنند. اما پروردگار دروازههای بارگاه را بسته، و به احدی از اِنس و جن و فرشته اجازۀ ورود نمیدادند؛ حتی به بنده که ناسلامتی امربر بارگاهم!
امتها که دیدند از طرف پروردگار به حال خودشان رها شدهاند، رفتهرفته شروع کردند به زدوخورد. چون در بهشت هیچ وسیلۀ جنگی و اسلحهای نبود، مردم مجبور شدند با دست خالی، با چوب و چماق و سنگ، با چنگ و دندان به جان هم بیفتند.»
جبرئیل در پاسخ سؤال خبرنگار «… نیوز» که دربارۀ عاقبت و نتیجۀ این جنگها پرسید، گفت: «یک روز پروردگار وحی نموده و احضارم فرمودند. مشتاق و باعجله به بارگاه الهی رفتم. پروردگار را دیدم که داشتند از تراسِ بارگاه به صحنۀ نبرد، به انبوهی از کُشتهها و زخمیها نگاه میکردند. بدون اینکه رو برگردانند، فرمودند «دیگر از هدایت این موجودات خسته شدهایم. تصمیم گرفتهایم بارگاهی دیگر و جهانی دیگر خلق کنیم، بدون بشر. اینها را هم میگذاریم به حال خودشان تا نسل خودشان را نابود کنند. دفعۀ قبل اینها را بیرون کردیم، اینبار خودمان میرویم. برو به ملائکه خبر بده آمادۀ رفتن باشند. سری هم به زمین بزن و پیام ویژۀ من را، آخرین پیامم را، به نسل بشر برسان.»
وی در پایان افزود: «پروردگار رو به من کرده و فرمودند: «بهشان بگو خاکِ عالم بر سرتان که لیاقتتان جز خاک نیست».
@Fiction_12
پادشاهِ خانهبهدوش
نوشتۀ #م_سرخوش
در نمایشگاه فرشهای دستبافِ امسال، پیرمردی لاغرمردنی و ژندهپوش را دیدم که قالیچهای زیر بغل زده بود و سرگردان میانِ جمعیت لِخلِخ میکرد. انگار آمده بود برای قالیچهاش مشتری پیدا کند، ولی با دیدن فرشهای گُلبرجسته و ابریشمِ تجملاتی و گرانقیمتِ غرفهها، خجالت میکشید قالیچۀ کهنهاش را به کسی نشان بدهد. دلم به حالش سوخت. صدایش کردم. پرسیدم «فروشیه باباجان؟»
مِنمنکنان گفت «بَ... بله!»
قالیچه را گرفتم و روی بقیۀ فرشهای غرفهام بازش کردم. بدک نبود. چیز قرصومحکمی بود، ولی طرحش…
گفتم: «بابا جان این که طرحش مال هزار سال پیشه!»
آهی کشید و جواب داد: «بگو سه هزار سال… این روزا از ترس موشک و پهپاد و هواپیما دیگه میترسم ازش استفاده کنم. بلقیس هم تهدید کرده که اگه نتونم خونه بخرم، طلاق میگیره. میگه من ملکه بودم که زن تو شدم. میگه دیگه از دربهدری و آوارگی توی این گوشه و اون گوشۀ دنیا خسته شدم. حق هم داره، تا میایم یهجا ریشه بدوونیم، زود صاحبخونهها پرتمون میکنن بیرون. دورهزمونۀ بدی شده پسرم. یه زمانی واسه خودمون سلطنتی داشتیم، هییی».
از پرتوپلاهایش چیزی نمیفهمیدم. فکر کردم بیچاره لابد از فشار زندگی و اوضاع درهمبرهم مملکت، خلوچل شدهاست. دلسوزی باعث شد قالیچهاش را بخرم. انصافاً خوب هم خریدم. همینطور که پشتم به او بود و داشتم قالیچه را جمع میکردم، پرسیدم: «راستی بابا جان، اسمت چیه؟»
گفت: «اسمم؟ یدیدیاه. دیروز پادشاهِ محبوبِ خدا و امروز آوارهترین پیرمردِ دنیا. شرط میبندم تو هم مثل بیشتر همولایتیهات حتی اسممو نشنیدی، ولی از قومم متنفری».
در دلم گفتم «باز شروع کرد به دریوری گفتن، اما چه اسم عجیبغریبی داره!»
به طرفش که برگشتم، غیبش زده بود. هر چه دوروبر را نگاه کردم، ندیدمش. عجیب اینکه یکدفعه باد تندی آمد و چراغهای سقفِ بلندِ نمایشگاه را تکان داد.
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
در نمایشگاه فرشهای دستبافِ امسال، پیرمردی لاغرمردنی و ژندهپوش را دیدم که قالیچهای زیر بغل زده بود و سرگردان میانِ جمعیت لِخلِخ میکرد. انگار آمده بود برای قالیچهاش مشتری پیدا کند، ولی با دیدن فرشهای گُلبرجسته و ابریشمِ تجملاتی و گرانقیمتِ غرفهها، خجالت میکشید قالیچۀ کهنهاش را به کسی نشان بدهد. دلم به حالش سوخت. صدایش کردم. پرسیدم «فروشیه باباجان؟»
مِنمنکنان گفت «بَ... بله!»
قالیچه را گرفتم و روی بقیۀ فرشهای غرفهام بازش کردم. بدک نبود. چیز قرصومحکمی بود، ولی طرحش…
گفتم: «بابا جان این که طرحش مال هزار سال پیشه!»
آهی کشید و جواب داد: «بگو سه هزار سال… این روزا از ترس موشک و پهپاد و هواپیما دیگه میترسم ازش استفاده کنم. بلقیس هم تهدید کرده که اگه نتونم خونه بخرم، طلاق میگیره. میگه من ملکه بودم که زن تو شدم. میگه دیگه از دربهدری و آوارگی توی این گوشه و اون گوشۀ دنیا خسته شدم. حق هم داره، تا میایم یهجا ریشه بدوونیم، زود صاحبخونهها پرتمون میکنن بیرون. دورهزمونۀ بدی شده پسرم. یه زمانی واسه خودمون سلطنتی داشتیم، هییی».
از پرتوپلاهایش چیزی نمیفهمیدم. فکر کردم بیچاره لابد از فشار زندگی و اوضاع درهمبرهم مملکت، خلوچل شدهاست. دلسوزی باعث شد قالیچهاش را بخرم. انصافاً خوب هم خریدم. همینطور که پشتم به او بود و داشتم قالیچه را جمع میکردم، پرسیدم: «راستی بابا جان، اسمت چیه؟»
گفت: «اسمم؟ یدیدیاه. دیروز پادشاهِ محبوبِ خدا و امروز آوارهترین پیرمردِ دنیا. شرط میبندم تو هم مثل بیشتر همولایتیهات حتی اسممو نشنیدی، ولی از قومم متنفری».
در دلم گفتم «باز شروع کرد به دریوری گفتن، اما چه اسم عجیبغریبی داره!»
به طرفش که برگشتم، غیبش زده بود. هر چه دوروبر را نگاه کردم، ندیدمش. عجیب اینکه یکدفعه باد تندی آمد و چراغهای سقفِ بلندِ نمایشگاه را تکان داد.
@Fiction_12
«اریش ماریا رمارک» در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. خانوادۀ او مذهبی و کاتولیک بودند. اریش ماریا رمارک هرگز نتوانست ارتباطی صمیمی با پدرش شکل بدهد و رابطۀ آنها فرازونشیبهای فراوانی داشت. اما ارتباط او با مادرش بسیار گرم و صمیمی بود.
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک بهعنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سالهای پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامهنگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی بهعنوان تفریح مینوشت و بعدها نیز مجموعهای از اشعار و نوشتههای آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیکسازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلمنامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند.
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش همزمان شد و این همزمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود بهعنوان نویسنده انتخاب کرد.
اصلیترین کتاب اریش ماریا رمارک را میتوان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را بهعنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبانها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بینالمللی داشت.
اریش ماریا رمارک در طول سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانهای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده بهصورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آنجا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.
در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک بهعنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سالهای پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامهنگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی بهعنوان تفریح مینوشت و بعدها نیز مجموعهای از اشعار و نوشتههای آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیکسازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلمنامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند.
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش همزمان شد و این همزمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود بهعنوان نویسنده انتخاب کرد.
اصلیترین کتاب اریش ماریا رمارک را میتوان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را بهعنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبانها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بینالمللی داشت.
اریش ماریا رمارک در طول سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانهای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده بهصورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آنجا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.
در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
#پاراگراف
صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال میکنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال میکنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
#پاراگراف
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
#شعر «جریمه»
از کتاب «بهشتِ بیامکانات»
سرودۀ #خلیل_جوادی
میگن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان
نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکراتو شرح دادن
یه طرح خوب و فوقالعاده جامع
قابل استفاده در مجامع
برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگوباز نگردن
برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن
جریمه مالیات زیباییه
یهجور مجازات سر پاییه
عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی
یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته
بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن
تموم دخترایی که خوشگلن
باعثوبانی هزار مشکلن
اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشتکوب
دختره با سبیل نصفهنیمه
هرجا بره معافه از جریمه
کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلشو گرو میذاره
تموم چیزای تکوندهنده
مال همین حجاب نیمبنده
جریمهها میآد تو سامانهها
اضافه میکنن به یارانهها
صد تا بلا از سرمون رد میشه
کلی ایجاد درآمد میشه
هزارتومن برای هر تار مو
میخوای جریمهت نکنن بذار تو
ناخن لاکخورده هم فلان قد
خودش میشه یهعالمه درآمد
پوست برنزه میشه سیصد هزار
هر چی پسانداز داری وردار بیار
جریمۀ آستینای کوتاه
میشه برابر حقوق یک ماه
کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره
جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخنام میشه بیشتر
دختره که دسنِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه
شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه
پلیس شمارهها رو ور میداره
برای هر خلاف یه کُد میذاره
خلاصه این که شرح احوالشون
میره توی نامۀ اعمالشون
زنای شُلحجاب بعد چن ماه
میان و میرسن سر بزنگاه
اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن
اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی
اونکه برای ثبت عقد میره
معاینه فنیام باید بگیره
شکر خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت
شبا درِ ماشینتو وا بذار
کیف پُر از پولتو هم جا بذار
تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته
مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین میریم دلیل میاریم
مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت بهکل شده ریشهکن
رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم وجود نداره
حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر
یهچی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه
سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یهجایی مثل افغان
چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره
چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان
از سر درده هر چه مینویسم
دلم ورم کرده که مینویسم
آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت
دَوُوم بیار هنوز زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم
@Fiction_12
از کتاب «بهشتِ بیامکانات»
سرودۀ #خلیل_جوادی
میگن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان
نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکراتو شرح دادن
یه طرح خوب و فوقالعاده جامع
قابل استفاده در مجامع
برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگوباز نگردن
برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن
جریمه مالیات زیباییه
یهجور مجازات سر پاییه
عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی
یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته
بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن
تموم دخترایی که خوشگلن
باعثوبانی هزار مشکلن
اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشتکوب
دختره با سبیل نصفهنیمه
هرجا بره معافه از جریمه
کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلشو گرو میذاره
تموم چیزای تکوندهنده
مال همین حجاب نیمبنده
جریمهها میآد تو سامانهها
اضافه میکنن به یارانهها
صد تا بلا از سرمون رد میشه
کلی ایجاد درآمد میشه
هزارتومن برای هر تار مو
میخوای جریمهت نکنن بذار تو
ناخن لاکخورده هم فلان قد
خودش میشه یهعالمه درآمد
پوست برنزه میشه سیصد هزار
هر چی پسانداز داری وردار بیار
جریمۀ آستینای کوتاه
میشه برابر حقوق یک ماه
کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره
جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخنام میشه بیشتر
دختره که دسنِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه
شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه
پلیس شمارهها رو ور میداره
برای هر خلاف یه کُد میذاره
خلاصه این که شرح احوالشون
میره توی نامۀ اعمالشون
زنای شُلحجاب بعد چن ماه
میان و میرسن سر بزنگاه
اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن
اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی
اونکه برای ثبت عقد میره
معاینه فنیام باید بگیره
شکر خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت
شبا درِ ماشینتو وا بذار
کیف پُر از پولتو هم جا بذار
تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته
مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین میریم دلیل میاریم
مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت بهکل شده ریشهکن
رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم وجود نداره
حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر
یهچی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه
سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یهجایی مثل افغان
چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره
چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان
از سر درده هر چه مینویسم
دلم ورم کرده که مینویسم
آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت
دَوُوم بیار هنوز زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و میخواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقهتون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی میکند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده میشد. یکی از گلها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده بهنظر میرسید. چیزی که خیلی جلبتوجه میکرد، خالهای ریزودرشتی بود که انگار با قلممو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت میکرد، متوجه میشد که این خالها را یکییکی نقاشی کردهاند؛ جوری که انگار خالها مالِ گلهای ارکیده بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گرانتر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِکم نیمساعت تابلو را نگاه میکند و به فکر فرومیرود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمیخواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کمکم پیامها طولانیتر، و لحنِ آنها صمیمانهتر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی میگفتند، و از سبکهای نقاشی و تکنیکهای مختلف و نقاشهایِ موردعلاقهشان حرف میزدند. احساس میکردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگیهاشان، دنیایی که فقط مالِ آنها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیارهای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصیتر صحبت میکردند. کمال از تنهاییاش میگفت، و اینکه همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطهشان باید حالت جدیتر و واقعیتری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت بههم احساس میکردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمیشد. میدانستند دیگر نوجوان نیستند که تحتتأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبههای زودگذرِ جنسی را هم مدتها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر میکردند، به روزها و ماهها و سالهایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر میکردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر میکنی نباشم».
پس از کمی سکوت، همزمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این همآوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته بهسمتِ شهری که زن در آن زندگی میکرد، راه افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ میزد و حالش را میپرسید. میگفت: «باید با هواپیما میاومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب میداد: «اینطوری راحتترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و میخواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقهتون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی میکند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده میشد. یکی از گلها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده بهنظر میرسید. چیزی که خیلی جلبتوجه میکرد، خالهای ریزودرشتی بود که انگار با قلممو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت میکرد، متوجه میشد که این خالها را یکییکی نقاشی کردهاند؛ جوری که انگار خالها مالِ گلهای ارکیده بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گرانتر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِکم نیمساعت تابلو را نگاه میکند و به فکر فرومیرود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمیخواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کمکم پیامها طولانیتر، و لحنِ آنها صمیمانهتر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی میگفتند، و از سبکهای نقاشی و تکنیکهای مختلف و نقاشهایِ موردعلاقهشان حرف میزدند. احساس میکردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگیهاشان، دنیایی که فقط مالِ آنها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیارهای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصیتر صحبت میکردند. کمال از تنهاییاش میگفت، و اینکه همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطهشان باید حالت جدیتر و واقعیتری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت بههم احساس میکردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمیشد. میدانستند دیگر نوجوان نیستند که تحتتأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبههای زودگذرِ جنسی را هم مدتها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر میکردند، به روزها و ماهها و سالهایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر میکردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر میکنی نباشم».
پس از کمی سکوت، همزمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این همآوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته بهسمتِ شهری که زن در آن زندگی میکرد، راه افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ میزد و حالش را میپرسید. میگفت: «باید با هواپیما میاومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب میداد: «اینطوری راحتترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند میشود. شب شده است. صدای نفسهای آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش میشنود؛ اتاقی که مدتها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوبشدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال میکشد، و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد. کمی فکر میکند، و بعد بستۀ دیگری هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند. درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز میکشد. کمی بعد، باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد، و میرود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا میکند. صورتِ کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب، کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساسِ سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. پوستِ نرمِ او را آرامآرام نوازش میکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف میشود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد، و کلیدِ برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود، و کمال به چیزی که دارد میبیند، ماتش میبَرَد...
نسیم مثلِ فرشتهای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش بههم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی رانهایش، پُر است از خالخالهای ریزودرشت. لکوپیسهای تیرهروشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. تند لباس میپوشد و روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایۀ نقاشی میایستد. پارچۀ گُلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونههایش پُر از ککمک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش میشنود: «گذاشتم تو جاکفشی. اینجا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. بهطرف اتاق برمیگردد، اما نسیم در را میبندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل میشنود. کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و میپوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد و میرود.
پایان.
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند میشود. شب شده است. صدای نفسهای آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش میشنود؛ اتاقی که مدتها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوبشدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال میکشد، و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد. کمی فکر میکند، و بعد بستۀ دیگری هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند. درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز میکشد. کمی بعد، باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد، و میرود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا میکند. صورتِ کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب، کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساسِ سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. پوستِ نرمِ او را آرامآرام نوازش میکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف میشود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد، و کلیدِ برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود، و کمال به چیزی که دارد میبیند، ماتش میبَرَد...
نسیم مثلِ فرشتهای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش بههم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی رانهایش، پُر است از خالخالهای ریزودرشت. لکوپیسهای تیرهروشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. تند لباس میپوشد و روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایۀ نقاشی میایستد. پارچۀ گُلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونههایش پُر از ککمک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش میشنود: «گذاشتم تو جاکفشی. اینجا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. بهطرف اتاق برمیگردد، اما نسیم در را میبندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل میشنود. کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و میپوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد و میرود.
پایان.
@Fiction_12
#مناسبت
کم پیدا میشن آدمایی که بتونم باهاشون راحت و از ته دل و بدون هیچ نگرانیای صحبت کنم. آبجی مونا یکی از این آدمای کمیابه. با اینکه تقریباً دوازده سال ازم کوچیکتره، اما میدونم میشه همیشه بهعنوان یه گوش شنوا روش حساب کرد؛ گوشی که بهجای قضاوت و نصیحت، همدلی بلده. امروز، روز روانشناسه. آبجی مونای من هم کارشناسارشد روانشناسی و مشاوره داره. میخواستم به این بهانه هم بهش تبریک بگم، هم خدمت شما دوستان عزیز عرض کنم که آبجی مونا تازگیا یه کانال درست کرده و توش هم از کتابای خوب روانشناسی مطلب میذاره، هم تا حد امکان برای مشاوره و... به مخاطبها جواب میده.
خلاصه که اگه شما هم فکر میکنین به یه گوش شنوا و یه کسی که حرفاش میتونه براتون کمککننده باشه احتیاج دارین، یه سر به کانالش بزنین. پشیمون نمیشین. 🪴🙏❤️
آدرس کانالش:
🆔 @Faslekhodagahi
کم پیدا میشن آدمایی که بتونم باهاشون راحت و از ته دل و بدون هیچ نگرانیای صحبت کنم. آبجی مونا یکی از این آدمای کمیابه. با اینکه تقریباً دوازده سال ازم کوچیکتره، اما میدونم میشه همیشه بهعنوان یه گوش شنوا روش حساب کرد؛ گوشی که بهجای قضاوت و نصیحت، همدلی بلده. امروز، روز روانشناسه. آبجی مونای من هم کارشناسارشد روانشناسی و مشاوره داره. میخواستم به این بهانه هم بهش تبریک بگم، هم خدمت شما دوستان عزیز عرض کنم که آبجی مونا تازگیا یه کانال درست کرده و توش هم از کتابای خوب روانشناسی مطلب میذاره، هم تا حد امکان برای مشاوره و... به مخاطبها جواب میده.
خلاصه که اگه شما هم فکر میکنین به یه گوش شنوا و یه کسی که حرفاش میتونه براتون کمککننده باشه احتیاج دارین، یه سر به کانالش بزنین. پشیمون نمیشین. 🪴🙏❤️
آدرس کانالش:
🆔 @Faslekhodagahi
Forwarded from کانال همبستگی
سفر کجا بریم؟؟؟
@IRANGARDIN
رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni
به کاریزماتیکترین ورژنت تبدیل شو TED
@BUSINESSTRICK
رادیو کتابدونی
@radioketabdoni
لطفا گوسفند نباشید!
@andisheh_naab12
التماس تفکر
@mmoltames
کتابخانه بینالملل
@Libraryinternational
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
@behboud_music
آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
@anbar100
پرسش و مشاوره رایگان روانشناسی
@NEORAVANKAVI
کتابخانه صوتی و پیدیاف تاپ بوک
@Top_books7
اختلالات روانی را با فیلم بیاموز
@FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
@DeyrBook
تقویت زبان انگلیسی عمومی!
@ehbgroup504
حرفهای دلنشین باخدا
@harfibakhoda
حقوق برای همه
@jenab_vakill
سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
@abarnoakhtar
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
@turkce_ogretmenimiz
گلچین کتابهای صوتی PDF
@ketabegoia
مولانا و عاشقانههای شمس
@baghesabzeshgh
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
یافتههای مهم روانشناسی
@Hrman11
آرشیو مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
@v_social_problems_of_iran
《زیباترین" اشعار "....." متنهای "کمیاب》
@av_baroon
« نگاهی " سبز " به زندگی »
@majallezendegii
آموزش و بیان نکات رایتینگ انگلیسی
@formalwriting_eng
عواقب فریاد زدن بر سر نوجوان
@ghasemi8484
اصولِ نویسندگی
@ErnestMillerHemingway
آرایههای ادبی
@ARAIEHAYeadabi
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
@novinenglish_new
روانشناسیِ علمی
@PsycheFiles
بازسازی خودم!!!
@shine41
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
اندیشه و تفکر سیاسی
@Taraneh_t6
نگارگری؛ هنر و ادبیات
@tabrizschoolofpersianpainting
یک فنجان کتاب گرم
@ketabkhaneadabi1398
بهترین اشعار ناب
@seda_tanha
دنیای پادکست
@OneThousandandOnePodcast
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
@hamsafarbamah
قرابت و ضرب المثل
@gerabatmanaii
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
@Englishteacher563
آموزش زبان عربی وفارسى
@aradsalam1
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
@Englishwithmima
علوم و فنون ادبی
@aroozgafyie
سرزمین آریایی
@royayemehr
منابع روانشناسی رو رایگان دانلود کن!
@izahrapsydaily
کافه شعر
@poetryc_afe
ادبیات فارسی متوسطهی دوم
@farsiem2
شعر ، تنهایی و زندگی
@naabn
شعر ناب و کوتاه
@sher_moshaer
کافه موزیک
@moosigi98
قلمرو زبانی
@zabanfarsiva
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
@Radioo_Nabz
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
رمز و رازهای زندگی
@romanceword
بلبلی برگ گلی
@Bolbolibargegoli1397
رایگان شیمی یاد بگیر
@chemistry99
مجلهی هنری
@tasavirhonarie
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
@lightmusicturkish
جعلیات ادبی
@jaliateadabi
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
@colberoman
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
آموزش و تحلیل سهام بنیادی
@FUNDBOURS
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
@mybookstan
خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
@ir_REVIEW
کارتونهای دیدنی !!!
@CARTOONSIT
سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50
[ حافظ + خیام ] صوتی …
@GHAZALAK1
متنهای آرامبخش و حکایتهای خواندنی
@Kafeh_sher
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
@BESTPROXYSS
ادبیات، فلسفه و هنر
@Jouissance_me
دانستنیهای جالب و شگفتانگیز
@shogo_jaleb
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
@pianoland123
[ رمان + داستانکوتاه ] …
@FICTION_12
زبانشناسی
@linguiran
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
@asharsokhanan
کتاب سرای صوتی
@sedayehdastan
معرفی رباتهای تلگرام
@ROBOT_TELE
لطفا گوسفند نباشید....
@zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
@APPZ_KAMYAB
تاریخ و دانشنامه شمال ایران
@diarkoo
هماهنگکنندۀ لیست؛ @qpiliqp
@IRANGARDIN
رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni
به کاریزماتیکترین ورژنت تبدیل شو TED
@BUSINESSTRICK
رادیو کتابدونی
@radioketabdoni
لطفا گوسفند نباشید!
@andisheh_naab12
التماس تفکر
@mmoltames
کتابخانه بینالملل
@Libraryinternational
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
@behboud_music
آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
تدریس مکاتب فلسفی و روانی
@anbar100
پرسش و مشاوره رایگان روانشناسی
@NEORAVANKAVI
کتابخانه صوتی و پیدیاف تاپ بوک
@Top_books7
اختلالات روانی را با فیلم بیاموز
@FILMRAVANKAVI
به وقت کتاب
@DeyrBook
تقویت زبان انگلیسی عمومی!
@ehbgroup504
حرفهای دلنشین باخدا
@harfibakhoda
حقوق برای همه
@jenab_vakill
سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
کانال علمی ابرنواختر (نجوم، کیهانشناسی)
@abarnoakhtar
آموزش ترکی استانبولی در کوتاهترین زمان
@turkce_ogretmenimiz
گلچین کتابهای صوتی PDF
@ketabegoia
مولانا و عاشقانههای شمس
@baghesabzeshgh
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
یافتههای مهم روانشناسی
@Hrman11
آرشیو مقالاتِ سیاسی-اجتماعی
@v_social_problems_of_iran
《زیباترین" اشعار "....." متنهای "کمیاب》
@av_baroon
« نگاهی " سبز " به زندگی »
@majallezendegii
آموزش و بیان نکات رایتینگ انگلیسی
@formalwriting_eng
عواقب فریاد زدن بر سر نوجوان
@ghasemi8484
اصولِ نویسندگی
@ErnestMillerHemingway
آرایههای ادبی
@ARAIEHAYeadabi
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
@novinenglish_new
روانشناسیِ علمی
@PsycheFiles
بازسازی خودم!!!
@shine41
"موسسه وکالت و مشاوره حقوقی"
@mehdihemmati59
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
اندیشه و تفکر سیاسی
@Taraneh_t6
نگارگری؛ هنر و ادبیات
@tabrizschoolofpersianpainting
یک فنجان کتاب گرم
@ketabkhaneadabi1398
بهترین اشعار ناب
@seda_tanha
دنیای پادکست
@OneThousandandOnePodcast
یونگ ، روانکاوی ، خانواده درمانی
@hamsafarbamah
قرابت و ضرب المثل
@gerabatmanaii
آموزش انگلیسی۴ مهارت در آیلتس۱ساله
@Englishteacher563
آموزش زبان عربی وفارسى
@aradsalam1
انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
@Englishwithmima
علوم و فنون ادبی
@aroozgafyie
سرزمین آریایی
@royayemehr
منابع روانشناسی رو رایگان دانلود کن!
@izahrapsydaily
کافه شعر
@poetryc_afe
ادبیات فارسی متوسطهی دوم
@farsiem2
شعر ، تنهایی و زندگی
@naabn
شعر ناب و کوتاه
@sher_moshaer
کافه موزیک
@moosigi98
قلمرو زبانی
@zabanfarsiva
"رادیو نبض"، صدای عشق و خاطره
@Radioo_Nabz
یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
رمز و رازهای زندگی
@romanceword
بلبلی برگ گلی
@Bolbolibargegoli1397
رایگان شیمی یاد بگیر
@chemistry99
مجلهی هنری
@tasavirhonarie
آرشیو ۱۵سال موسیقی بیکلام عاشقانه
@lightmusicturkish
جعلیات ادبی
@jaliateadabi
دانلود یکجا فایل فشرده رمانهای صوتی
@colberoman
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
آموزش و تحلیل سهام بنیادی
@FUNDBOURS
قطعاتی از معروفترین کتابهای دنیا !!
@mybookstan
خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
پایش سیاسی ایران
@ir_REVIEW
کارتونهای دیدنی !!!
@CARTOONSIT
سرزمین (( پیانو
@pianolandhk50
[ حافظ + خیام ] صوتی …
@GHAZALAK1
متنهای آرامبخش و حکایتهای خواندنی
@Kafeh_sher
{پروکسی} {پروکسی} {پروکسی} !
@BESTPROXYSS
ادبیات، فلسفه و هنر
@Jouissance_me
دانستنیهای جالب و شگفتانگیز
@shogo_jaleb
برترین اجراهای (( پیانوی کلاسیک )) و ...
@pianoland123
[ رمان + داستانکوتاه ] …
@FICTION_12
زبانشناسی
@linguiran
اشعار بزرگان و سخنان حکیمانه بزرگان
@asharsokhanan
کتاب سرای صوتی
@sedayehdastan
معرفی رباتهای تلگرام
@ROBOT_TELE
لطفا گوسفند نباشید....
@zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
@APPZ_KAMYAB
تاریخ و دانشنامه شمال ایران
@diarkoo
هماهنگکنندۀ لیست؛ @qpiliqp