پشت دیوارِ زخمی جنگ
و غوغای ظلمانی آز
سکوت روشنی حاضر است
که دل ها را
از زیبایی اندوه بارش
لبریز می کند
همین گل های سرخ اردیبهشتی
با عطر و بوی حیرت انگیزشان
برای روح های زخمی
غنیمتی هستند.
حسین مختاری
@golhaymarefat
و غوغای ظلمانی آز
سکوت روشنی حاضر است
که دل ها را
از زیبایی اندوه بارش
لبریز می کند
همین گل های سرخ اردیبهشتی
با عطر و بوی حیرت انگیزشان
برای روح های زخمی
غنیمتی هستند.
حسین مختاری
@golhaymarefat
خرّم آن کو به سر کوی تو جایی دارد
که سر کوی تو خوش آب و هوایی دارد
به سفر رفت و دلم شد جرس ناقهی او
رسم این است که هر ناقه درآیی دارد
(آقابیگم جوانشیر)
ابراهیم خلیلخانجوانشیر[حاکم شهر شوشا در قرهباغ] دختری خوشقریحه و شاعر به نام آقابیگم ( آغابَگیم ) ملقب به "آغاباجی" داشت که پس از قتل آغامحمدخان در قرهباغ، به جهت مصالح و مناسبات سیاسی در سال ۱۲۱۴ قمری به همسری فتحعلیشاه قاجار درآمد. آقابیگم را بانویی باسواد، باکمال و عابد نوشتهاند که تمایل چندانی به همجواری با درباریان نداشته است. شاه و اهل حرم احترام ویژهای به وی قائل بودهاند.
دوبیتی بسیار معروفی که در طول سالیان دراز و در حجم وسیعی از سوی هنرمندان مختلف و پرآوازه در تصنیف مقامی "شکسته قرهباغ" خوانده میشود منسوب به آقابیگم است:
من عاشیغام قاراباغ شکّی شیروان قاراباغ
عالم جنّته دؤنسه یاددان چیخماز قاراباغ
ترجمه: من عاشق قرهباغ هستم، عاشق شکّی و شروان و قرهباغم.
اگر دنیا سراسر بهشت گردد، باز قرهباغ را از یاد نمیبرم.
اواخر عمر خود را در قم سکنی گزید و اقدامات عامالمنفعهای چون ساخت مسجد، مدرسه و حمام انجام داد. شاه برای ملاقات وی به قم میرفت. از سروده های معروف اوست:
یاریم گئجه گلدی، گئجه قالدی، گئجه گئتدی
هئچ بیلمهدیم عمروم نئجه گلدی، نئجه قالدی، نئجه گئتدی!
ترجمه: یارم شب آمد و شب ماند و شب رفت
هیچ ندانستم عمرم کِی آمد و چگونه ماند و چهسان گذشت!
آقابیگم در سال ۱۲۴۸ قمری در قم درگذشت و همانجا مدفون است. برادرش ابوالفتح خان متخلص به "طوطی" و دختر برادر دیگرش خورشیدبانو متخلص به "ناتوان" از شاعران معروف آذربایجان هستند.
@parniyan7rang
که سر کوی تو خوش آب و هوایی دارد
به سفر رفت و دلم شد جرس ناقهی او
رسم این است که هر ناقه درآیی دارد
(آقابیگم جوانشیر)
ابراهیم خلیلخانجوانشیر[حاکم شهر شوشا در قرهباغ] دختری خوشقریحه و شاعر به نام آقابیگم ( آغابَگیم ) ملقب به "آغاباجی" داشت که پس از قتل آغامحمدخان در قرهباغ، به جهت مصالح و مناسبات سیاسی در سال ۱۲۱۴ قمری به همسری فتحعلیشاه قاجار درآمد. آقابیگم را بانویی باسواد، باکمال و عابد نوشتهاند که تمایل چندانی به همجواری با درباریان نداشته است. شاه و اهل حرم احترام ویژهای به وی قائل بودهاند.
دوبیتی بسیار معروفی که در طول سالیان دراز و در حجم وسیعی از سوی هنرمندان مختلف و پرآوازه در تصنیف مقامی "شکسته قرهباغ" خوانده میشود منسوب به آقابیگم است:
من عاشیغام قاراباغ شکّی شیروان قاراباغ
عالم جنّته دؤنسه یاددان چیخماز قاراباغ
ترجمه: من عاشق قرهباغ هستم، عاشق شکّی و شروان و قرهباغم.
اگر دنیا سراسر بهشت گردد، باز قرهباغ را از یاد نمیبرم.
اواخر عمر خود را در قم سکنی گزید و اقدامات عامالمنفعهای چون ساخت مسجد، مدرسه و حمام انجام داد. شاه برای ملاقات وی به قم میرفت. از سروده های معروف اوست:
یاریم گئجه گلدی، گئجه قالدی، گئجه گئتدی
هئچ بیلمهدیم عمروم نئجه گلدی، نئجه قالدی، نئجه گئتدی!
ترجمه: یارم شب آمد و شب ماند و شب رفت
هیچ ندانستم عمرم کِی آمد و چگونه ماند و چهسان گذشت!
آقابیگم در سال ۱۲۴۸ قمری در قم درگذشت و همانجا مدفون است. برادرش ابوالفتح خان متخلص به "طوطی" و دختر برادر دیگرش خورشیدبانو متخلص به "ناتوان" از شاعران معروف آذربایجان هستند.
@parniyan7rang
Arif Babayev - Qarabag sikestesi
Arif Babayev - سایت نواز موزیک
شکستهی قرهباغ
خواننده: عارف بابایف
خواننده: عارف بابایف
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا...
چنان اِستادهام پیش و پسِ طعن
که اِستاده است الفهای اطعنا *
خاقانی
* "اطعنا" دو الف دارد که در دو سوی کلمۀ "طعن" ایستاده و در میانهاش گرفته است.
شاعر میگوید: روزگار همهی طعنها و زخمها و ملامتهای عالم را نصیب من کرده است.
@golhaymarefat
مرا دارد مسلسل راهب آسا...
چنان اِستادهام پیش و پسِ طعن
که اِستاده است الفهای اطعنا *
خاقانی
* "اطعنا" دو الف دارد که در دو سوی کلمۀ "طعن" ایستاده و در میانهاش گرفته است.
شاعر میگوید: روزگار همهی طعنها و زخمها و ملامتهای عالم را نصیب من کرده است.
@golhaymarefat
شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان است که میخندد: او تنها، چنان ژرف رنج میبرد که از اختراع خنده ناگزیر بوده است. بدبختترین و غمناکترین، چنان که میباید، شادترین جانور است.
اراده معطوف به قدرت
فریدریش نیچه
@golhaymarefat
اراده معطوف به قدرت
فریدریش نیچه
@golhaymarefat
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نِی نِی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس، ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخِ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
وز گَرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پرّ و به بال نغز
شکّرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهی نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد، هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
هر چند سایهی کرم شاه حافظ است
در ره همان بهست که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان ز گربگان
گر شیرزادهایم بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم
غزلیات شمس
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نِی نِی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس، ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخِ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
وز گَرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پرّ و به بال نغز
شکّرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهی نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد، هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
هر چند سایهی کرم شاه حافظ است
در ره همان بهست که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان ز گربگان
گر شیرزادهایم بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم
غزلیات شمس
کانال مثنوی خوانی
عبدالکریم سروش
دیوان شمس تبریزی
غزل شماره ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم...
غزل شماره ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم...
قلبِ خونچکان❤️
اسم این گلی که دیروز برای اولین بار در باغچهی یک خانه دیدم و عاشقش شدم "قلب خونریز" هست، البته یک اسم علمی داره که غلط کرده و باید به نفع عشق کنار بره. کاش دل خون هم به همین قشنگی و طراوت و اعجاز باشه. نتیجه خندهدارش برا من اینه که با خون دل برم سمت آینه و تلاش کنم زیبا باشم. خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره. همه عناصر شهری دور و برش، از پلها و آسمون خراشها به گرد پای یک گل نمیرسیدند.
http://www.tg-me.com/+SBU3VDHloTiP9jEq
اسم این گلی که دیروز برای اولین بار در باغچهی یک خانه دیدم و عاشقش شدم "قلب خونریز" هست، البته یک اسم علمی داره که غلط کرده و باید به نفع عشق کنار بره. کاش دل خون هم به همین قشنگی و طراوت و اعجاز باشه. نتیجه خندهدارش برا من اینه که با خون دل برم سمت آینه و تلاش کنم زیبا باشم. خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره. همه عناصر شهری دور و برش، از پلها و آسمون خراشها به گرد پای یک گل نمیرسیدند.
http://www.tg-me.com/+SBU3VDHloTiP9jEq
گریه شوق
@NazariyehAdabi
گریهی شوق
آواز: محمدرضا شجریان
تار: جلیل شهناز
آواز: محمدرضا شجریان
تار: جلیل شهناز
گل های معرفت
Video
من اینجا، کنار رودخانهای ایستادهام و دارم به ترانهها و ترنّمش گوش میکنم. رودخانهای که هیچ گاه از رفتن و جاری شدن باز نمیمانَد. من و او با هم دوستیم، دوستان يکدل و یکرنگی هستیم. خیلی وقت است همدیگر را میشناسیم. البته من اغلب اوقات خاموش و ساکتم و این اوست که رشتهی سخن را به دست میگیرد و "نقل"های شنیدنی بسیاری برایم میگوید. او از گفتن و رفتن خسته نمیشود و من در سکوت کامل به رفتنش و به قصهها و ترانههایش گوش میسپارم. احساس میکنم آنهایی که از سالها پیش ما را میشناسند به دوستی ما حسادت میکنند. کم نیستند آدم هایی که هر روز سری به اینجا میزنند و کنار من مینشینند و سعی میکنند به نغمه های دوستِ من گوش کنند یا از سرِ کنجکاوی به رازِ دوستی ما پی ببرند. اما زمانِ درازی نمیکشد که حوصلهشان سر میرود. بر میخیزند و سلانه سلانه راه خانههاشان را در پیش میگیرند و ما را باهم تنها میگذارند.
آنها هر روز میآیند و میروند و ما همچنان هستیم، سالهاست که هستیم. شاید شما هم دوست داشته باشید علت دوام این دوستی و مؤانست را بدانید، خب برایتان میگويم؛ خیلی ساده است، ما زبان همدیگر را خوب میفهمیم، همین. فکر میکنید چرا دوستی ها در میان مردمان این قدر کم دوام است؟ آنها هر کدام حرفهای خودشان را میزنند و گوشی برای شنیدن یا دلی برای فهمیدن حرف های دیگران ندارند. اما ما دو تن این طور نیستیم. من البته حرف کمی برای گفتن دارم، برای همین هم بیشتر وقتها سکوت می کنم و او برای من از جاهایی که گذشته و چیزهایی که دیده قصه ها میگوید. وقتهایی هم پیش میآید که او خاموش میشود و من حرف میزنم، از دردهایی که کشیدهام و زخم هایی که خوردهام. همیشه هم گاهِ وزیدن نسیم میل به حرف زدن پیدا میکنم.
حرفهایم را معمولاً با یک رباعی یا با یک ترانه آغاز میکنم، ترانهای که آهنگش را نسیمی مهربان مینوازد. در چنین مواقعی او سراپا گوش است.
میگوید ترانههای من را خیلی دوست میدارد و در صدای من چیزی هست که دلش را با خود میبَرد. البته من جایی نمیروم، همین جا هستم و از جایم جُم نمیخورم.
کسی باورش نمیشود که تکدرختی مثل من بتواند سال ها با رودخانهای که لحظهای از رفتن باز نایستاده دوستِ وفاداری باشد. اما خبر ندارند که دوستی صبوری میخواهد، و دلی برای درکِ حرف های دوست. ما دو تن حرفهای هم را خوب می فهمیم، خیلی.
〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat
آنها هر روز میآیند و میروند و ما همچنان هستیم، سالهاست که هستیم. شاید شما هم دوست داشته باشید علت دوام این دوستی و مؤانست را بدانید، خب برایتان میگويم؛ خیلی ساده است، ما زبان همدیگر را خوب میفهمیم، همین. فکر میکنید چرا دوستی ها در میان مردمان این قدر کم دوام است؟ آنها هر کدام حرفهای خودشان را میزنند و گوشی برای شنیدن یا دلی برای فهمیدن حرف های دیگران ندارند. اما ما دو تن این طور نیستیم. من البته حرف کمی برای گفتن دارم، برای همین هم بیشتر وقتها سکوت می کنم و او برای من از جاهایی که گذشته و چیزهایی که دیده قصه ها میگوید. وقتهایی هم پیش میآید که او خاموش میشود و من حرف میزنم، از دردهایی که کشیدهام و زخم هایی که خوردهام. همیشه هم گاهِ وزیدن نسیم میل به حرف زدن پیدا میکنم.
حرفهایم را معمولاً با یک رباعی یا با یک ترانه آغاز میکنم، ترانهای که آهنگش را نسیمی مهربان مینوازد. در چنین مواقعی او سراپا گوش است.
میگوید ترانههای من را خیلی دوست میدارد و در صدای من چیزی هست که دلش را با خود میبَرد. البته من جایی نمیروم، همین جا هستم و از جایم جُم نمیخورم.
کسی باورش نمیشود که تکدرختی مثل من بتواند سال ها با رودخانهای که لحظهای از رفتن باز نایستاده دوستِ وفاداری باشد. اما خبر ندارند که دوستی صبوری میخواهد، و دلی برای درکِ حرف های دوست. ما دو تن حرفهای هم را خوب می فهمیم، خیلی.
〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat
تو باش!
«كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»(سوره رحمن، آیات ۲۶ و ۲۷)
«هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی میماند.»(ترجمه محمدعلی کوشا)
«كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(سوره قصص، آیه ۸۸)
«جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.»(ترجمه محمدعلی کوشا)
جهان، بقا ندارد و روزها از کف میروند. عمر دنیوی ما به آخر میرسد و پیوندش به مویی بند است. بر لب بحر فنا منتظرانیم و قصر آرزوها سخت سستبنیاد است. رودکی میگفت: «ابر و باد است این جهان، افسوس!». با هر نَفَس به مرگ نزدیم میشویم. با این حال، مولانا دریافته که جان پاکی در جهان و بر جهان است که فانی نیست و دلبستن به او جبران همه چیز است. اگر خداوند خیر محض باشد، آنگاه عشق به او یاریمان میکند تا دلگرم بمانیم:
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
(غزل ۵۱۵)
خرمن من اگر بشد غم نخورم، چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس، خرمن نور ماه من
(غزل ۱۷۹۲)
روزها گر رفت، گو: رَو، باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
(مثنوی، ۱: ۱۶)
ضمن اینکه عشق به او با هر وضعیت اخلاقی و در هر مرحلهای از عمر ممکن است. دیگران در شرایطی ما را از خود میرانند. اما او که دریای کرم و لطف است همواره پذیرا است و چشمبهراه. همواره میتوان او را «تو» خطاب کرد و «نزدیک» دانست. «قریب» است و «مُجیب» و ما را هشدار داده است که مبادا از بیکرانی رحمت او نومید باشیم: «لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»(سوره زمر، آیه ۵۳)
برای عشق ورزیدن به او هیچگاه دیر نیست، بنابراین برای جبران هر آنچه از دست رفته است، هیچگاه دیر نیست و از این روست که مولانا میگفت: «ناامیدی را خدا گردن زده است.»
سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
مولانا یک حرف اصلی بیشتر ندارد:
عشقِ آن زنده گُزینْ کو باقی است
کَز شَرابِ جانْفَزایَت ساقی است
عشقِ آن بُگزین که جُملهیْ اَنْبیا
یافتند از عشقِ او کار و کیا
و ادامه میدهد مبادا فکر کنی که تو را به آستان او راه نمیدهند. نه، او کریم است و کار که با کریم افتاد، دشوار نیست:
تو مگو ما را بِدان شَهْ بار نیست
با کَریمانْ کارها دشوار نیست
@sedigh_63
«كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»(سوره رحمن، آیات ۲۶ و ۲۷)
«هر که روی زمین است، فناپذیر است. و [تنها] ذاتِ باشکوه و ارجمند پروردگارت باقی میماند.»(ترجمه محمدعلی کوشا)
«كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(سوره قصص، آیه ۸۸)
«جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.»(ترجمه محمدعلی کوشا)
جهان، بقا ندارد و روزها از کف میروند. عمر دنیوی ما به آخر میرسد و پیوندش به مویی بند است. بر لب بحر فنا منتظرانیم و قصر آرزوها سخت سستبنیاد است. رودکی میگفت: «ابر و باد است این جهان، افسوس!». با هر نَفَس به مرگ نزدیم میشویم. با این حال، مولانا دریافته که جان پاکی در جهان و بر جهان است که فانی نیست و دلبستن به او جبران همه چیز است. اگر خداوند خیر محض باشد، آنگاه عشق به او یاریمان میکند تا دلگرم بمانیم:
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
(غزل ۵۱۵)
خرمن من اگر بشد غم نخورم، چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس، خرمن نور ماه من
(غزل ۱۷۹۲)
روزها گر رفت، گو: رَو، باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
(مثنوی، ۱: ۱۶)
ضمن اینکه عشق به او با هر وضعیت اخلاقی و در هر مرحلهای از عمر ممکن است. دیگران در شرایطی ما را از خود میرانند. اما او که دریای کرم و لطف است همواره پذیرا است و چشمبهراه. همواره میتوان او را «تو» خطاب کرد و «نزدیک» دانست. «قریب» است و «مُجیب» و ما را هشدار داده است که مبادا از بیکرانی رحمت او نومید باشیم: «لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»(سوره زمر، آیه ۵۳)
برای عشق ورزیدن به او هیچگاه دیر نیست، بنابراین برای جبران هر آنچه از دست رفته است، هیچگاه دیر نیست و از این روست که مولانا میگفت: «ناامیدی را خدا گردن زده است.»
سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
مولانا یک حرف اصلی بیشتر ندارد:
عشقِ آن زنده گُزینْ کو باقی است
کَز شَرابِ جانْفَزایَت ساقی است
عشقِ آن بُگزین که جُملهیْ اَنْبیا
یافتند از عشقِ او کار و کیا
و ادامه میدهد مبادا فکر کنی که تو را به آستان او راه نمیدهند. نه، او کریم است و کار که با کریم افتاد، دشوار نیست:
تو مگو ما را بِدان شَهْ بار نیست
با کَریمانْ کارها دشوار نیست
@sedigh_63
بکوشید و آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سویی مهر و داد
(داستان های نامور نامۀ باستان شاهنامه، جلد ۲۱، به اهتمام دکتر سید محمد دبیرسیاقی)
اردشیر بابکان (224-241میلادی) موسس سلسلۀ ساسانی و احیاء کنندۀ آیین مزدیسناست. وقتی فردوسی به نقل داستان او در شاهنامه می رسد و می خواهد بزرگی او و حکومتش را توصیف کند، دوران او را در بیتِ فوق خلاصه می کند و او را گسترانندۀ مهر (محبت) و داد (عدالت) میداند.
مقابل مهر، خشونت و جنگ است و مقابل داد، ظلم و جور. مهربانی و دادورزی، کیمیای سعادتند. خوشا کسی، تمدنی و مکتبی که پرورانندۀ مهر و داد است و بدا کسی، تمدنی و مکتبی که جنگ می پروراند و حق میخورد.
@golhaymarefat
بگسترد بر هر سویی مهر و داد
(داستان های نامور نامۀ باستان شاهنامه، جلد ۲۱، به اهتمام دکتر سید محمد دبیرسیاقی)
اردشیر بابکان (224-241میلادی) موسس سلسلۀ ساسانی و احیاء کنندۀ آیین مزدیسناست. وقتی فردوسی به نقل داستان او در شاهنامه می رسد و می خواهد بزرگی او و حکومتش را توصیف کند، دوران او را در بیتِ فوق خلاصه می کند و او را گسترانندۀ مهر (محبت) و داد (عدالت) میداند.
مقابل مهر، خشونت و جنگ است و مقابل داد، ظلم و جور. مهربانی و دادورزی، کیمیای سعادتند. خوشا کسی، تمدنی و مکتبی که پرورانندۀ مهر و داد است و بدا کسی، تمدنی و مکتبی که جنگ می پروراند و حق میخورد.
@golhaymarefat
♦️به شادمانی زادروز استاد مصطفی ملکیان
🔸لذت پشت پا زدن به یقین های سترون
🔹امیر یوسفی – روزنامه نگار
با الهام از واژه سازی ها و مفهوم پردای های خلاقانه روانشاد محمدعلی اسلامی ندوشن، زندگی فکری مصطفی ملکیان، را می توان تابلویی از هنر "ترک و طلب" دانست؛ هنری ظریف که به صاحبش یاد می دهد چگونه و چه زمان، چیزی را فرونهد و از خیرش بگذرد و چیزی جدید را برگزیند و جانشین کند. این هنر، کشاکشی است میان پس زدن و پذیرفتن، یا میان گرویدن و گریختن. کسانی که به این هنر آراسته اند در ترک باورها و عقاید پیشین، دلیرند و در مطالبه ی باورها و عقاید نو، جسور. این ترک و طلب، البته پیداست که همواره بر مدار صحت و صواب نیست و می تواند مطابق مقتضای صدق و صواب باشد یا نباشد. به این اعتبار، هر "ترک و طلب"ی فی نفسه و الزاما ارزش علمی ندارد و شأن معرفتی اش قابل وارسی و ارزیابی است. با اینهمه چنین هنری، به خودی خود رفتاری شجاعانه، جسورانه و دور از مصلحت سنجی و عافیت جویی است.
ملکیان به اقرار خود در کمابیش چهار دهه حیات معرفتی اش، دست کم پنج یا شش بار این ترک و طلب را و این گریختن و گرویدن را تجربه کرده است. بنیادگرایی، سنت گرایی، روشنفکری دینی، اگزیستانسیالیسم، و نظریه عقلانیت و معنویت، 5 منزلگاهی اند که او در سفر اودیسه ای و سلوک آگوستینی اش از اوایل دهه 60 تاکنون در آنها اتراق کرده است. شاید بتوان "نو رواقی گری" را هم منزلگاه ششمی دانست که او اکنون مستأجر آن است. در تمام این خانه به دوشی های وجودی و معرفتی، شیوه ی ملکیان، شیوه ی ترک و طلب بوده است: طلب حقیقت و ترک یقین. می توان با او رخ به رخ نشست و در دلایلش برای ترک منزلگاه پیشین و طلب منزلگاه نو چندوچون کرد. دلایلش را می توان پذیرفت یا نپذیرفت. اما آنچه در "کار عمرانه" ی او ستودنی است وفاداری مادام العمرش به حقیقت و سوءظن دائمش به یقین است. این ماراتن استقامت در میدان حقیقت طلبی، سیمای یک "متفکر خروج" و "اندیشمند عبور" به او بخشیده است.
ملکیان به گواه زندگی پرفراز و نشیبی که در ساحت معرفت داشته در عبور از باورهای ابطال شده و یقین های سترون، دست و دلش نلرزیده است. او شجاعت جهش دارد و بی هراس از ملامت سرزنش گران، هرجا که اخلاقِ باور اقتضا داشته "برون خویشی" کرده و از اجاره ی اعتقاد و یقین موقتش بیرون آمده است. او را باید از حلقه ی "اندیشمندان یکجانشین" بیرون آورد و در زنجیره ی "متفکران خوش نشین و اجاره نشین" نشاند. تکرار این نکته ی مهم خالی از فایده نیست که در صحت و صدق دلایل او در این واگشت ها و فراگشت ها می توان شبهه کرد اما در شهامت او برای این پرده گردانی ها و اجاره نشینی ها نمی توان تردید داشت. او تاکنون دست کم 5 بار چنین اجاره نامه هایی را فسخ کرده و کوله بارش را به منزلگاهی جدید کشانده است. آیا این وضعیت غامض و خطیر، همان سرنوشت تراژیک سیزیفی است که هر انسان حقیقت طلبی، محکوم به آن است؟
با این صورتبندی مختصر، می توان کمابیش فهمید که مصطفی ملکیان چگونه می تواند در زمانه ما "اندیشمند عبور" و "متفکر خروج" لقب بگیرد. کارنامه ی او البته خالی از مزیت "تأسیس" نیست اما هنر حسادت برانگیز و جسارت انکارنکردنی اش، قبح زدایی از "خروج و عبور" است؛ ولواینکه مصادیق آن خروج ها و عبورها محل تأمل و تشکیک باشد. او بازاندیشی و تجدیدنظر را به مرتبه ی یک فضیلت علمی و اخلاقی ارتقا داد و مرز تغییرات تفننی و تحکمی و دلبخواهانه ی فکر را از تحولات حقیقت-پایه در اندیشه و منش انسان ها جدا کرد. تجربه خروج و عبور حقیقت طلبانه، لذت نوسازی شخصیتی را به سالک طریق معرفت خواهد چشاند مشروط به اینکه به اخلاق باور و اقتضائات حق طلبانه اش ملتزم باشد. عبور از یقین سابق و خروج از باور پیشین، آنگاه و تنها آنگاه در شمار فضایل می نشیند که به یک منش صادقانه ی حقیقت جویانه منضم شده باشد وگرنه چه توفیری خواهد داشت با انفعال سوفیستی یا انکار دون ژوانی؟
حقیقت طلبی اقتضا می کند که باور منسوخ را شجاعانه کنار بگذاریم و از فکر نو، کریمانه میهمان داری کنیم. این ترک و طلب، تذبذب و تزلزل فکری نیست، بلکه گشودگی در برابر چیزی است که موقتا حقیقت می پنداریم؛ آمادگی برای بهسازی و بازسازی و نوسازی یقین هایی است که به ناراستی شان واقف شده ایم. هنر شریف ترک و طلب، از ما موجوداتی شجاع تر و متواضع تر خواهد ساخت. در سایه همین هنر است که می توانیم حتی در مقابل استاد مصطفی ملکیان، اهل ترک و طلب باشیم. چیزی از او را ترک کردنی بدانیم و چیزی دیگر از استاد را طلب کردنی بشماریم. مولانا که خود از قهرمان میدان "خروج و عبور" بوده است بارها به چنین نوسازی ها و بهسازی هایی خوشامد گفته است. این توصیه ها از دفتر پنجم مثنوی معنوی، ستایشی بلیغ از هنر شریف "ترک و طلب" است:
👇
🔸لذت پشت پا زدن به یقین های سترون
🔹امیر یوسفی – روزنامه نگار
با الهام از واژه سازی ها و مفهوم پردای های خلاقانه روانشاد محمدعلی اسلامی ندوشن، زندگی فکری مصطفی ملکیان، را می توان تابلویی از هنر "ترک و طلب" دانست؛ هنری ظریف که به صاحبش یاد می دهد چگونه و چه زمان، چیزی را فرونهد و از خیرش بگذرد و چیزی جدید را برگزیند و جانشین کند. این هنر، کشاکشی است میان پس زدن و پذیرفتن، یا میان گرویدن و گریختن. کسانی که به این هنر آراسته اند در ترک باورها و عقاید پیشین، دلیرند و در مطالبه ی باورها و عقاید نو، جسور. این ترک و طلب، البته پیداست که همواره بر مدار صحت و صواب نیست و می تواند مطابق مقتضای صدق و صواب باشد یا نباشد. به این اعتبار، هر "ترک و طلب"ی فی نفسه و الزاما ارزش علمی ندارد و شأن معرفتی اش قابل وارسی و ارزیابی است. با اینهمه چنین هنری، به خودی خود رفتاری شجاعانه، جسورانه و دور از مصلحت سنجی و عافیت جویی است.
ملکیان به اقرار خود در کمابیش چهار دهه حیات معرفتی اش، دست کم پنج یا شش بار این ترک و طلب را و این گریختن و گرویدن را تجربه کرده است. بنیادگرایی، سنت گرایی، روشنفکری دینی، اگزیستانسیالیسم، و نظریه عقلانیت و معنویت، 5 منزلگاهی اند که او در سفر اودیسه ای و سلوک آگوستینی اش از اوایل دهه 60 تاکنون در آنها اتراق کرده است. شاید بتوان "نو رواقی گری" را هم منزلگاه ششمی دانست که او اکنون مستأجر آن است. در تمام این خانه به دوشی های وجودی و معرفتی، شیوه ی ملکیان، شیوه ی ترک و طلب بوده است: طلب حقیقت و ترک یقین. می توان با او رخ به رخ نشست و در دلایلش برای ترک منزلگاه پیشین و طلب منزلگاه نو چندوچون کرد. دلایلش را می توان پذیرفت یا نپذیرفت. اما آنچه در "کار عمرانه" ی او ستودنی است وفاداری مادام العمرش به حقیقت و سوءظن دائمش به یقین است. این ماراتن استقامت در میدان حقیقت طلبی، سیمای یک "متفکر خروج" و "اندیشمند عبور" به او بخشیده است.
ملکیان به گواه زندگی پرفراز و نشیبی که در ساحت معرفت داشته در عبور از باورهای ابطال شده و یقین های سترون، دست و دلش نلرزیده است. او شجاعت جهش دارد و بی هراس از ملامت سرزنش گران، هرجا که اخلاقِ باور اقتضا داشته "برون خویشی" کرده و از اجاره ی اعتقاد و یقین موقتش بیرون آمده است. او را باید از حلقه ی "اندیشمندان یکجانشین" بیرون آورد و در زنجیره ی "متفکران خوش نشین و اجاره نشین" نشاند. تکرار این نکته ی مهم خالی از فایده نیست که در صحت و صدق دلایل او در این واگشت ها و فراگشت ها می توان شبهه کرد اما در شهامت او برای این پرده گردانی ها و اجاره نشینی ها نمی توان تردید داشت. او تاکنون دست کم 5 بار چنین اجاره نامه هایی را فسخ کرده و کوله بارش را به منزلگاهی جدید کشانده است. آیا این وضعیت غامض و خطیر، همان سرنوشت تراژیک سیزیفی است که هر انسان حقیقت طلبی، محکوم به آن است؟
با این صورتبندی مختصر، می توان کمابیش فهمید که مصطفی ملکیان چگونه می تواند در زمانه ما "اندیشمند عبور" و "متفکر خروج" لقب بگیرد. کارنامه ی او البته خالی از مزیت "تأسیس" نیست اما هنر حسادت برانگیز و جسارت انکارنکردنی اش، قبح زدایی از "خروج و عبور" است؛ ولواینکه مصادیق آن خروج ها و عبورها محل تأمل و تشکیک باشد. او بازاندیشی و تجدیدنظر را به مرتبه ی یک فضیلت علمی و اخلاقی ارتقا داد و مرز تغییرات تفننی و تحکمی و دلبخواهانه ی فکر را از تحولات حقیقت-پایه در اندیشه و منش انسان ها جدا کرد. تجربه خروج و عبور حقیقت طلبانه، لذت نوسازی شخصیتی را به سالک طریق معرفت خواهد چشاند مشروط به اینکه به اخلاق باور و اقتضائات حق طلبانه اش ملتزم باشد. عبور از یقین سابق و خروج از باور پیشین، آنگاه و تنها آنگاه در شمار فضایل می نشیند که به یک منش صادقانه ی حقیقت جویانه منضم شده باشد وگرنه چه توفیری خواهد داشت با انفعال سوفیستی یا انکار دون ژوانی؟
حقیقت طلبی اقتضا می کند که باور منسوخ را شجاعانه کنار بگذاریم و از فکر نو، کریمانه میهمان داری کنیم. این ترک و طلب، تذبذب و تزلزل فکری نیست، بلکه گشودگی در برابر چیزی است که موقتا حقیقت می پنداریم؛ آمادگی برای بهسازی و بازسازی و نوسازی یقین هایی است که به ناراستی شان واقف شده ایم. هنر شریف ترک و طلب، از ما موجوداتی شجاع تر و متواضع تر خواهد ساخت. در سایه همین هنر است که می توانیم حتی در مقابل استاد مصطفی ملکیان، اهل ترک و طلب باشیم. چیزی از او را ترک کردنی بدانیم و چیزی دیگر از استاد را طلب کردنی بشماریم. مولانا که خود از قهرمان میدان "خروج و عبور" بوده است بارها به چنین نوسازی ها و بهسازی هایی خوشامد گفته است. این توصیه ها از دفتر پنجم مثنوی معنوی، ستایشی بلیغ از هنر شریف "ترک و طلب" است:
👇
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
هردمی فکری چو مهمانی عزیز
آید اندر سینه ات هر روز تیز
هرچه آید از جهان غیب وش
در دلت، ضیف است او را دار خَوش
@golhaymarefat
خند خندان پیش او تو باز رو
هردمی فکری چو مهمانی عزیز
آید اندر سینه ات هر روز تیز
هرچه آید از جهان غیب وش
در دلت، ضیف است او را دار خَوش
@golhaymarefat
پیکرِ بیجان علّامه قزوینی
وقتی خبر درگذشت علامه قزوینی را از مهدیآقا محقّق (استاد دکتر مهدی محقّق) شنیدم، سخت شوریدهحال و آشفته شدم. خود را به خانهٔ مرحوم قزوینی رساندم. سراسیمه به همان اتاقی که مرحوم قزوینی در آن بر روی تختی از دنیا رفته بود داخل شدم. جسد آن مرحوم زیر ملافهای پنهان بود. گویی مثل همان شبی که در بیمارستان خوابیده بود به خواب نازی رفته بود.
در قیافهاش هیچگونه دگرگونی و آشفتگیای که در چهرهٔ بعضی از اموات راه مییابد راه نیافته بود، و آرامش محسوسی در چهرهٔ نازنینش بود.
از آنجا که همسر و دختر محترم بیچارهاش به بعضی مسائل آشنایی نداشتهاند و هنگام فوت دست تنها بودهاند لذا برخی امور را انجام نداده یا نتوانسته بودند انجام بدهند. گفتم: اجازه بگیرید یا اجازه بدهید بعضی جزئیات را انجام بدهم.... سپس شستها را با مختصر پارچهای تمیز بستیم...
وقتی میخواستم دستهای عزیز و نازنینی را که بیش از شصتسال برای إحیای علم و ادب و فرهنگ ایران و اسلام قلم زده بود به بدن شریفش بچسبانم متوجه شدم که چیزی در دست چپ ایشان است. با زحمتی دست را باز کردم و دیدم یک مُهرِ نماز کوچکی در آن است. مهر را بر روی سینهشان گذاشتم و دستها را جفت بدن کردم و از اتاق بیرون آمدم... .
من بنده، مهدوی، یقین دارم که مرحوم قزوینی -رضوانُ الله علیه- در آخرین لحظات که متوجه وفات قریبالوقوع خود شده است، خواسته است به امید آنکه آن مهر از تربت سیدالشهداء -صلوات الله علیه- باشد، آن را در دست گرفته باشد و قطعاً حالت توجه خاصی در هنگام تسلیم روح شریف ملکوتی خود به قابض ارواح داشته است.
إنشاءالله به نصِّ آیهٔ شریفه که « الّذینَ تَتَوَّفاهُمُ المَلائِکَةُ طَیِّبینَ یَقولونَ سلامٌ علیکمُ ادخُلُوا الجَنّةَ بِما کُنتم تَعمَلون»، فرشتگانِ رحمت بر او سلام کردهاند و روح پاکش را به اَعلیٰ علّیّین بردهاند.
حاصل اوقات (مجموعهای از مقالات استاد احمد مهدوی دامغانی)، ص ۸۳۴-۸۳۷
@majmaeparishani
وقتی خبر درگذشت علامه قزوینی را از مهدیآقا محقّق (استاد دکتر مهدی محقّق) شنیدم، سخت شوریدهحال و آشفته شدم. خود را به خانهٔ مرحوم قزوینی رساندم. سراسیمه به همان اتاقی که مرحوم قزوینی در آن بر روی تختی از دنیا رفته بود داخل شدم. جسد آن مرحوم زیر ملافهای پنهان بود. گویی مثل همان شبی که در بیمارستان خوابیده بود به خواب نازی رفته بود.
در قیافهاش هیچگونه دگرگونی و آشفتگیای که در چهرهٔ بعضی از اموات راه مییابد راه نیافته بود، و آرامش محسوسی در چهرهٔ نازنینش بود.
از آنجا که همسر و دختر محترم بیچارهاش به بعضی مسائل آشنایی نداشتهاند و هنگام فوت دست تنها بودهاند لذا برخی امور را انجام نداده یا نتوانسته بودند انجام بدهند. گفتم: اجازه بگیرید یا اجازه بدهید بعضی جزئیات را انجام بدهم.... سپس شستها را با مختصر پارچهای تمیز بستیم...
وقتی میخواستم دستهای عزیز و نازنینی را که بیش از شصتسال برای إحیای علم و ادب و فرهنگ ایران و اسلام قلم زده بود به بدن شریفش بچسبانم متوجه شدم که چیزی در دست چپ ایشان است. با زحمتی دست را باز کردم و دیدم یک مُهرِ نماز کوچکی در آن است. مهر را بر روی سینهشان گذاشتم و دستها را جفت بدن کردم و از اتاق بیرون آمدم... .
من بنده، مهدوی، یقین دارم که مرحوم قزوینی -رضوانُ الله علیه- در آخرین لحظات که متوجه وفات قریبالوقوع خود شده است، خواسته است به امید آنکه آن مهر از تربت سیدالشهداء -صلوات الله علیه- باشد، آن را در دست گرفته باشد و قطعاً حالت توجه خاصی در هنگام تسلیم روح شریف ملکوتی خود به قابض ارواح داشته است.
إنشاءالله به نصِّ آیهٔ شریفه که « الّذینَ تَتَوَّفاهُمُ المَلائِکَةُ طَیِّبینَ یَقولونَ سلامٌ علیکمُ ادخُلُوا الجَنّةَ بِما کُنتم تَعمَلون»، فرشتگانِ رحمت بر او سلام کردهاند و روح پاکش را به اَعلیٰ علّیّین بردهاند.
حاصل اوقات (مجموعهای از مقالات استاد احمد مهدوی دامغانی)، ص ۸۳۴-۸۳۷
@majmaeparishani
درس سحر_شهرام ناظری
@jarasmusic
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
♦️تصنیف درس سحر
🔹جلال ذوالفنون
🔸شهرام ناظری
🪕آلبوم گل صدبرگ
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
♦️تصنیف درس سحر
🔹جلال ذوالفنون
🔸شهرام ناظری
🪕آلبوم گل صدبرگ