tg-me.com/book_tips/31643
Last Update:
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۸
مادرم میگفت که شبی مثل همیشه، شوهرش به خونه نمیاد. انتظار فایدهای نداشته چون وقتی هم بر میگشته سیاهمست و ملنگ بوده. صبح زود که در خونه را میزنند، مادرم به خیال اون که شوهرش راه خونه را پیدا کرده در رو باز میکنه اما میبینه که ماشین کلانتریه. دلش هُری میریزه که باز باید بره خواهش و تمنا کنه تا بابا رو ولش کنند. مامورا ازش میخوان تا همراشون بیاد. مادربدبختم فکر کرده که بابام بازم دعوا راه انداخته و بُردنش کلانتری. مامورا تو راه میگن که چند نفر پای سفره قمار چاقوکشی کردند. مادرم میگفت که من تو دلم صد تا فحش به بابات دادم که تا کی دست به چاقو میشه و این و اون را لَتوپار میکنه. اما تو کلانتری میفهمه که این بار بابام چاقو نزده؛ خورده. اول بهش میگن که شوهرت تو بیمارستان هزار تختخوابیه و عملش کردند و میخوایم ببریمت پیشش اما بالاخره راستش رو بهش میگن. بابام یه چاقوی کاری خورده بود، چاقو مستقیم تو قلبش میره و قبل از اینکه به بیمارستان برسه کارش تموم میشه.
بیچاره بودیم،بدبخت شدیم. کسی که بابام رو کشته بود میگیرند و محاکمه میکنند. من تازه مدرسه میرفتم و تو دادگاه رام نمیدادند. یارو را چند سال حبس بهش میدن چون معلوم میشه که اونم مست بوده و ملتفت کارش نبوده. بابا برا همیشه رفت زیر خاک سرد زمین خوابید و ما هم شدیم خاکنشین روی زمین...".
نگاهی به مریم انداختم. تاثری در چهرهاش دیده نمیشد. مثل دانشآموزی که درسش رو خوب از حفظ کرده بود حرف میزد. "و چطور مادرتان با پدر آق ولی آشنا شد و..." فضولی کردم تا سر از تمام زوایای داستان یک زندگی در آورده باشم. مریم لبخند زد. اولینبار بود که در آن شب لبان آن زن به خنده باز میشد: "بار سخت زندگی افتاده بود رو دوش مادرم. تازه بیست و چهار پنج ساله بوده. سواد درستی که نداشته، برا در آوردن خرج زندگی و پُر کردن شیکم ما مجبور به کار تو خونه این و اون میشه، من و امیرم روزگار بدی رو گذروندیم؛ نداری، آوارگی و دربدری. کار خدا بوده یا بندهخدا که مادرم هفتهای دو سه روز برا شستن و پختن میرفته خونه آقا اسدالله قناد که زنش مریض و بستری بوده. طرف زورخونهای بوده و از دوستای بابای آق ولی. سید بهش گفته بوده که زنش نزاس و میخواد زن دیگهای بگیره. اونم مادرم رو معرفی میکنه.
خداییش مادرم زن قشنگی بود. بعد از اون ماجرای بابام چند نفر ازش خواستگاری کرده بودند ولی اونا مادر رو بیبچهها میخواستند که مادرم زیر بار نمیره. سید مرد بود، لوطی بود، حاضر میشه که من و امیرم بریم سر سفرهاش. زندگی ما چرخ خورد و از فلاکت در اومدیم. ما همیشه خونه سید نبودیم. من بزرگتر شده بودم و برا کمک به مادربزرگم میرفتم تا یک آب و آشی به حلق اون پیرزن بریزم؛ آخه افتاده بود تو جا و یکی باید ازش پرستاری میکرد. بالاخره گذشت با همه زشتیا و بدیاش...".
مریم چشمانش را تنگ کرد و به من که غرق در داستان او شده بودم گفت: "من نیومده بودم که سفره دلم رو واکنم و از بدبختیای قدیم بگم. میخوام یک آبی بریزم رو آتیش این دعوا. نمیدونم که وکیل امیر بعد از این جلسه آخری چی بهش گفته که ترسیده. فکر میکنه شاید تو دعوا بازنده بشه، میخواد یکجوری دعوا رو فیصله بده. من اومدم تا شما هم کمک کنید و آقولی را راضی کنید تا دیگه اینقدر مرافعه رو کِش نده...".
گفتم: "شما راهحلی دارید؟" جواب داد: "من که نه؛ولی یک راهحلی امیر داره، فکر کنم وکیلش یادش داده باشه، چون این حرفا اندازه دهن امیر نیست و به مغز اون نمیرسه..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
BY Book_tips
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 283
Share with your friend now:
tg-me.com/book_tips/31643