Telegram Group Search
Channel created
نگاهم پی لبخندهاش بود.
با هر لبخندش انگار قند تو دلم آب میشد.
بین اون همه جمعیت یهو چشمش رو من افتاد و لبخندش عریض تر شد.
لبخندش انگار مسری بود!
چون منم خندیدم.
نور غروب توی صورتش می‌زنه و منظره رو به روم رو به یه اثر هنری تبدیل می‌کنه .
بالاخره چشماشو از خیابون می‌گیره و به من چشم می‌دوزه.
صدای لانا‌ دل‌ری توی گوشم می‌پیچه که میخونه:
kiss me hard before you go, summertime sadness
یه لبخند تلخ روی لبش می‌شینه .
دوست دارم به جای تموم خداحافظی ها فقط نگاش کنم شاید که ذهنم تصویر نفیس روبه‌روش رو قاب کنه و نگهش داره تا هر وقت که دلم تنگش شد؛ دوباره و دوباره یادم بیاره که چقدر زیبا لبخند میزنه.
حرف نمی زنیم.
انگار که این لحظه های آخر واژه ها معنی خودشون رو از دست دادن.
بعد از چند دقیقه گلوش رو صاف می‌کنه و از روی صندلی بلند میشه .
باز صدای خواننده تو گوشم زنگ میزنه:
If this is the last time, please come close
I love you with all my heart, you know
I don't wanna cry, I'm bad at goodbye

انگار یکی تو این کافه می‌دونه که این آخرین باره ماست.
سعی میکنه حرفای توی ذهنش رو تبدیل به کلمه کنه اما جز چندتا صوت نامفهوم چیزی از دهنش بیرون نمیاد .
چشمام پر از اشک میشن.
دستم رو میگیره و بلندم میکنه.
و یهو توی آغوشش حل میشم.
زیر گوشم مثل یک نسیم بهاری زمزمه می‌کنه : دوست دارم
انقدر سریع میگه که کلماتش لا به لای صدای همهمه کافه و صدای خواننده حل میشن.
انگار اصلا چیزی نگفته.
همون قدر یهویی هم ولم می‌کنه و میره.
انگار اصلا وجود نداشته!
صدای خواننده تو گوشم زنگ میزنه.
If this is the last time
If this is the last time
Oh, if this is the last time
حالا من ایستادم و از پنجره کافه به چراغ ماشین هایی که از خیابون رد میشن نگاه میکنم و توی سکوت شب غرق میشم.
با وجود دردی که توی قلبم مثل یک زهر سمی پخش میشه و زندگی که همچنان ادامه داره.
اولین باری که حس کردم دوسش دارم وقتی بود که حس کردم خنده ی اون زیباترین خنده ی دنیاست .
وقتایی که نور به صورتش می‌تابید و حس میکردم که خدا فرشته ش رو برای من روی زمین فرستاده .
صدای خنده هاش مثل شرابی گوارا تک تک زخم های روحیم رو درمان میکردن:)
هواپیما که نشست.
همه شروع کردن به جمع کردن وسایلاشون تا برن دنبال زندگی‌شون .
من اما نشسته بودم به قرار بی‌قرار آدما نگاه میکردم جوری که انگار تا آخر دنیا وقت دارم .
مهماندار اومد جلوم و ازم پرسید کمک میخوام؟
اونجا بود که سرمو تکون دادم و‌ بلند شدم تا برم .
بالاخره وقتی چمدونم رو گرفتم و برای خودم به مقصد خوابگاه یه تاکسی گرفتم .
تازه وقتی نشستم تو تاکسی تونستم گوشیم رو روشن کنم.
تا گوشیم رو روشن کردم نوتیف سبز واتساپ نشون داد که مامان پیام داده.
از وقتی ازشون خداحافظی کرده بودم انگار رفته بودم تو خلسه.
با دیدن پیام مامان سد اشکایی که تا اون موقع نگه داشته بودم فرو ریختن .
فقط یه جمله کوتاه بود : دوستت دارم و بهت افتخار می‌کنم.
با خودم فکر کردم من سال ها برای شنیدن این جمله از مامانم دویدم .
شنیدنش الان مثل نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود .
همونقدر تلخ
همونقدر شیرین
به بخاری که از قهوه روبه‌روم بلند میشد نگاه کردم .
صداش و شنیدم : بازم قهوه داریم؟
بهت زده سرمو بلند کردم : تو کی اومدی؟
خنده ی قشنگی رو لباش نشست.
دلِ بی جنبه من با دیدن خنده اش لرزید.
-الان اومدم، فکر کردم خوابی کلید انداختم .
دلتنگ از پشت میز ناهارخوری بلند شدم تا بغلش کنم .
قصدم رو فهمید و لبخند روی لبش عمیق تر شد.
بغلش کردم و عطرش رو نفس کشیدم .
کمرم رو محکم گرفته بود انگار اگه ولم میکرد میفتادم توی دره.
زیر گوشم گفت : فقط از صبح منو ندیدی
داشت اذیت میکرد .
می دونستم لبخندش عمیق‌تر شده.
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم : چقدرم تو بدت میاد.
خندید.
خنده اش گوش‌نواز ترین خنده ای بود که تا حالا شنیده بودم .
یکم خودمو عقب کشیدم تا بتونم صورتش رو ببینم .
چشم‌هاش می‌خندید .
صورتش رو جلو آورد و پرسید: که دلت تنگ شده هان؟
بوسه ای روی لبام کاشت.
آره، دلم براش تنگ‌ شده بود .
دوست نداشتم از آغوشش دل بکنم.
سرمو تو گودی گردنش فرو بردم و گفتم : نمیشه تا آخر دنیا همینجوری بمونیم؟
بازم خندید .
با هربار خندیدنش من دوباره عاشقش میشدم.
زمزمه اش رو شنیدم : آخر دنیا؟ تا خود اون دنیا هم بخوای بغلت میکنم.
لبتاب رو از دستم بیرون کشید.
بالاخره نگاهم رو از لبتاب کندم و نگاهش کردم.
دهنم از اون حجم از تغییر توی ده دقیقه کرده بود، باز موند.
موهای بلندشو دورش ریخته بود و یه رژ پررنگ قرمز زده بود و یه نیم تنه با یه شلوارک خیلی کوتاه پاش کرده بود.
آب دهنم رو قورت دادم.
پوزخند زد: هانی چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟
روی پام نشست .
عطرش توی بینی‌م پیچید.
کمرش رو نگه داشتم تا از روی پام نیفته.
آروم خندید.
صدای خنده اش مستم کرد.
موهاش رو از روی گردنش کنار زدم و لبم رو روی گردنش گذاشتم.
عطرش باعث میشد استرسی که بابت کارم داشتم کمرنگ تر شه.
روی گردنش زمزمه کردم : فکر می کردم فقط قراره درس بخونیم و کار کنیم.
دستاش همه جا بودن و هیچ جا نبودن.
یک لحظه حس کردم قلبم از شدت هیجان از تپیدن ایستاد.
لباش رو گوشم بود.
-حوصلم سر رفت به خاطر همون برنامه عوض شد.
محکم‌تر بغلش کردم.
زمزمه ام لای موهاش گم شد: کاش همیشه حوصلت سر بره هانی
محو نقاشی روبه‌روش شده بود.
متوجه نگاه من نمیشد.
یه لبخند کوچیک و جمع و جور روی لبش بود.
از اون لبخندا که هر وقت دلش برای چیزی غنج میرفت، میزد.
از اون لبخندا که می‌خواست ذوق درون شو نشون نده اما نمی تونست.
بالاخره متوجه سنگینی نگاه من شد.
نتونست و لبخند بزرگی رو لبش جا خوش کرد.
سرشو بالا آورد و نگاهم کرد.
تو چشماش ستاره بود.
چشمای شیشه ایش شبیه یه آسمون پر ستاره بود.
هر وقت خوشحال میشد ستاره هاش بیشتر نور میپاشیدن به آسمون شب چشماش.
سعی کرد ذوق تو صداشو پنهان کنه.
بازم نتونست.
صداش جیغ جیغو شد : اینجوری نگام نکن
تو بغلم کشیدمش.
دوست داشتم این حسی که دارم رو تا ابد نگه دارم.
بوی عطر خنکش توی بینیم پیچید.
سرمو بیشتر بردم لای موهاش.
با خجالت دستاشو دورم حلقه کرد.
سرشو روی شونه ام گذاشت.
زمزمه اش محو بود : ممنونم
نمیدونستم برای چی داره تشکر میکنه.
اما مهم بود مگه؟
مهم این بود که من هرکاری میکردم تا بتونم اون لبخند درخشان و اون حس خوب و تو چشماش ببینم.
نمی دونستم اسم این حس چیه؟
دوست داشتن؟
عشق؟
اما هرچیزی که بود، قشنگترین حس دنیا بود.
رد پاهاش توی برف سنگینی که تمام شب باریده بود ، جا می موند.
دست‌هاش یخ‌ زده بود.
اما نمیتونست از منظره طلوع خورشید توی همچین روز برفی قشنگی دست بکشه.
میدونست بعدا قراره بابتش‌ سرمای سختی بخوره.
به آسمون قرمز و سیاه نگاه کرد.
به دونه های برف نگاه کرد.
زیبایی آسمون روبه‌روش و برفی که هنوزم پر قدرت می‌بارید باعث شادی وجودش میشد.
به درخت هایی که کنار خیابون زیر انبوه برف‌ها سرخم کرده بودن نگاه انداخت.
دوست داشت کسی بود تا توی این روز قشنگ همراهش این طلوع برفی رو ببینه.
اما حالا مثل تمام ۲۸ سال زندگیش تنها ایستاده بود و به منظره خیره کننده رو‌به‌روش نگاه میکرد.
گاهی با خودش فکر میکرد که این همه تنهایی عادیه؟ برای کسی به سن اون؟
وقتی هم سن و سال‌هاش رو میدید یا دوستای دوران دانشگاهش رو.
بیشتر به این تنهایی پی میبرد .
گاهی فکر میکرد بعد از این همه سال با این تنهایی کنار اومده.
اما نه، اون درد عمیقی که هیچ جوره پر نمیشد هنوز همونجا بود، اون فقط سعی کرده بود برای یه مدت کوتاه وانمود کنه که وجود نداره.
توی دستای یخ زده اش ها کرد.
خورشید کم کم داشت نور زرد بیحالشو روی برف های تازه می پاشید.
اون رنگ تیره داشت کم کم جای خودش رو به آبی نسبتا تیره ای میداد.
برگشت و به قدم هایی که توی برف برداشته بود نگاه کرد.
برف دوباره تند شده بود و جای پاهاش دوباره داشتن با برف تازه پر میشدن.
انگار که تمام زندگیش همین بود .
کسی که نبودش بالاخره با برف های تازه پر میشد و حضورش هیچ وقت حس نمیشد.
تلخندی زد و به خورشید کم جون نگاه کرد.
احساس میکرد قلبش تیر می‌کشه.
یه اشک سمج از گوشه چشمش راه خودشو به گونه هاش باز کرد.
با سوز زمستونی ناگهانی که به بدنش خورد به خودش لرزید.
پوزخندی زد و زیر لب پرسید: پایان شب سیه سفید است؟
توی کافه نشستم و منتظرم تا برسه.
طبق معمول توی‌ کافه ای که تبدیل شده بود به پاتوق‌مون قرار گذاشته بودیم.
جای دنجی بود.
دکورا همه چوبی بود و همه جا پر از گل و گیاه بود.
تا می اومدی توی کافه بوی قهوه جوری مستت میکرد که موقع رفتن دلت نمی اومد دل بکنی.
برخلاف جاهای دیگه باریستاهای شوخ طبعی داشت و حس نمی‌کردی داری با ربات حرف میزنی.
قیمت ها و کیفیت‌شون‌ هم عالی بود.
اما دلیل اصلی که اونجا رو به عنوان پاتوق انتخاب کرده بودیم مسیر بود.
البته که انتخاب آهنگ هایی که برای کافی‌شاپ میذاشتن هم بی تاثیر نبود.
همیشه می‌گفت اینجا انقدر خوبه که من نمی‌دونم چرا همیشه شلوغ نیست؟
منم همیشه میگفتم اگه انقد گل و گیاه نداشت و نور کافی‌شاپش کم بود ، من عمرا می اومدم اینجا.
اونم می خندید و می‌گفت تو که همیشه خدا عاشق‌ نور و طبیعتی.
یه موقع هایی واقعا تعجب میکردم از اینکه انقدر دقیق علاقه هامو می‌دونه.
اما بعد نگاه میکردم و می‌دیدم منم علاقه های اون رو میدونم .
مثلا میدونم که از بوی قهوه خوشش میاد.
میدونم از عطر های خنک خوشش میاد.
میدونم از اینکه صبا بیدار شه و طلوع خورشید رو نگاه کنه عشق می‌کنه.
به کتابخونه چوبی روبه‌روم نگاه میکنم .
یه سری کتابا اهدایی بودن.
اون عاشق این بود که از مانگاهایی که تو قفسه هست برداره و بخونه.
با پدیدار شدن قامتش تو محدوده دیدم لبخند میزنم .
طبق معمول یه کت اورسایز و یه پیراهن پوشیده که قدشو خیلی بلند نشون میدن.
با شلوار پارچه ای راسته و کلاه باکتی که سرش گذاشته شبیه سلبیریتی ها شده.
صندلی چوبی رو بیرون می‌کشه و قبل نشستن کتش رو در میاره.

رو به روم میشینه و لبخند مظلومی میزنه.
به ساعت مچیم اشاره میکنم.
-ساعت چنده؟
شونه بالا میندازه.
+ خودت می‌دونی چقدر ترافیکه.
گوشه های لبم می‌ره بالا : آره
می‌خنده : پس نیم ساعت منتظر موندن برای من چیزی نیست، بعدم وظیفته منتظرم بمونی.
اینبار من میخندم .
آروم جلو میاد و میگه : باشه خب دیر شد چون پیرهنم چروک بود.
دستاشو میاره جلو.
با انگشتام بازی می‌کنه .
صداش زمزمه مانند میشه: ناراحتی از دستم؟
ناراحت؟
از دست اون؟
فکر نمی‌کنم به خاطر همچین چیزی بتونم از دستش ناراحت باشم.
دستامون رو توهم قفل میکنم و مثل خودش زمزمه میکنم : نه.
می‌خنده .
خنده اش دلم رو میلرزونه.
سرش رو میاره جلو و کنار گوشم میگه: من بوس میخوام
اینبار منم که میخندم .
عمیق .
پر از عشق.
همیشه بهم میگه وقتی از شدت خنده پهن میشی رو میز قبل اینکه خنده ات شروع شه چشمات جوری برق میزنه که شکل تیله میشه.
اسمش رو گذاشته تیله های شادی.
خنده ام که تموم میشه طاقتش تموم میشه و صندلیش رو کنارم می‌کشه و محکم بغلم می‌کنه.
انگار نه انگار ما همین چند ساعت پیش همو دیده بودیم.
لپم و سریع بوس میکنه و بعد مثل جت از جاش بلند میشه : میرم دستشویی
خنده ام میگیره: اما منم بوس میخواستم
خجالت می‌کشه اما پرروتر از این حرفاست: تو حیا نداری ؟
میپرسم : من یا تو؟
کلاهشو بیشتر می‌کشه روی چشماش و عقبگرد می‌کنه و می‌ره.
میخندم .
یه موقع هایی واقعا به این فکر میکنم که خدا خیلی دوستم داشت که همچین فرشته ای رو سر راهم گذاشت.
تا روزام و اینجوری رنگی کنه.
تا اینجوری به خاکستری های زندگیم رنگ بپاشه.
الان که برمی‌گردم عقب نمی‌دونم دقیقا از کی ما انقدر بهم نزدیک شدیم.
اصلا از کجا دوست شدیم ؟
اولین باری که همو دیدیم سرکار بود.
یادمه هروقت میرفتم استراحت کنم اونم به یه بهونه پشت من راه می‌گرفت سمت اتاق استراحت .
شاید همه چیز از اونجا شروع شد.
یا شایدم از وقتی که ریئسم دعوام کرد و من نشستم گریه کردن.
همون روزی که اومد بغلم کرد و گفت « مهم نیست بقیه چی میگن تو همیشه بهترین خودتو انجام میدی»
آره از اونجا به بعد کم کم رابطه مون صمیمی شد.
کم کم بهم پیام میدادیم.
کم کم برای هم تو اینستا پست میفرستادیم.
کم کم علایق همدیگه اومد دستمون.
کم کم شروع کردیم بیرون رفتن.
یادمه وقتی ارتقا ‌شغلی گرفتم و قرار بود محل کارم عوض شه ، دو روز گریه کرد.
اون موقع ها نمی‌فهمیدیم اسم این حسی که بهم داریم چیه.
اولین روزی که رفتم هرکس صدام میکرد یاد اون میفتادم.
تایم استراحت رفتم یه گوشه و تلفنمو برداشتم و بهش زنگ زدم.
تا برداشت و گفت الو انگار بغض منم شکست .
با گریه گفتم « دلم برات تنگ شده»
با اینکه وقتش کم بود اما هرکاری کرد تا گریه های اون روز من به خنده تبدیل شن.
روزی که با خجالت قرار بیرون رفتن گذاشت و ازم پرسید که باهاش میام سر دیت ، اونجا بود که فهمیدم اسم احساسم چیه.
البته که اون همیشه اولین نفری بود که احساساتشو میفهمید .
وقتی ناراحت میشدم همیشه اون زودتر از خودم از من میفهمید که ناراحتم و می اومد میپرسید چرا ناراحتم؟
اولین دیت‌مون رو رفتیم سینما.
وقتی انگشتاش رو تو انگشتام حلقه کرد حس کردم قلبم یه ضربان جا انداخت.
وقتی پشت دستمو بوسید و احساس کردم این حس قشنگترین حس دنیاست.
همیشه قرارامون یواشکی بود.
به شوخی می‌گفت تو معشوقه مخفی منی.
گاهی دوست داشتم می‌تونستم به همه دنیا نشون بدم که چقدر عاشقشم.
خودش می‌گفت همین جوری قرارای یواشکی بیشتر میچسبه‌.
بوسه های یواشکی توی دستشویی رستورانها.
گرفتن دستامون از زیر میز.
لم دادن تو آغوش همدیگه وقتی هیچ کسی دور و برمون نیست.
یه موقع هایی هم من میزدم سیم آخر .
می‌نشینم گریه کردن که چرا عشق ما باید تو خفا باشه؟
جوابی نداشت بده.
فقط می‌گفت یه روز میریم یه جای دور و باهم هرجور دوست داریم خارج از تمام کلیشه ها زندگی میکنیم.
اما حالا نگاه که میکنم ، میبینم ما دووم آوردیم .
رفتیم جلو .
سعی کردیم مستقل تر شیم.
باهم بزرگ شدیم تا فقط بتونیم یه روز جلوی تمام دنیا وایستیم و بگیم که همو دوست داریم.
بگیم که چقدر زندگی بدون همدیگه برامون بی معنیه .
گوشه‌ی خونه یه دیوار درست کرده بودن، پر از گل و گیاه.
شاخه های یکی از گیاها انقدر بزرگ شده بود که از سقف داشت می‌رفت بالا.
توی همون گوشه تلویزیون رو گذاشته بودن و کوسن های رنگارنگی رو هم گذاشته بودن جلوی تلویزیون و به جای مبل فقط یه کاناپه راحتی که بشه روش لم داد گذاشته بودن.
شبا که از سرکار می اومدن ، می‌نشستن جلوی تلویزیون و توی بغل هم لم میدادن و شام میخوردن و از روزشون حرف میزدن.
برای روزای تعطیل برنامه پیک نیک و بیرون رفتن با دوستاشون رو می چیدن .
همه چیز قشنگ بود.
همو عاشقانه دوست داشتن.
هر چیزی که از زندگی میخواستن رو داشتن.
تا اینکه یکبار سر یه چیز خیلی مسخره دعوا کردن.
جوراب!
دعوا کردن.
دلخور شدن.
لجبازی کردن.
با هم دیگه حرف نزدن.
زندگی‌شون هنوز همون چیزایی رو داشت که قبلا هم داشت.
یه دیوار پر از گیاه.
یه تلویزیون و یه کنجی که بهشون آرامش ‌بده .
قرار های دوستانه و ثبات کاری.
اما دیگه نتونستن اون آرامشی رو که اوایل زندگی‌شون داشتن رو دوباره تجربه کنن.
گاهی قهر میکردن.
گاهی دعوا میکردن.
دیگه بهم دیگه حرفاشون رو نمیزدن.
گاهی بهم میگفتن که از هم متنفرن.
نمیدونستن مشکلشون کجاست.
گاهی فکر میکردن که اصلا از همون اول باهم مشکل داشتن.
گاهی میگفتن جدا شیم شاید مشکل حل شد.
تا اینکه یکی ازشون پرسید شما اصلا برای حل کردن مشکلاتتون تا حالا باهم حرف زدین؟
تا اومدن دوباره حرف بزنن ، دیدن دارن دوباره دعوا میکنن.
همونجا فهمیدن که هیچ وقت یاد نگرفتن چجوری باید برای حل مشکلات‌شون باهم دیگه حرف بزنن جوری که بهم توهین نکنن و کار به دعوا کشیده نشه.
سعی کردن دوباره شروع کنن.
از مشاور وقت گرفتن.
سعی کردن خط قرمز های همو بشناسن و برای همدیگه احترام و ارزش قائل شن.
شروع کردن به دوباره آشنا شدن با همدیگه .
اینبار بالغانه نه فقط عاشقانه.
اینبار دیگه یه دوست داشتن یهویی نبود که آتیششون بزنه و بخوان چشماشون رو روی همه چیز ببندن تا فقط باهم باشن.
این بار یه دوست داشتن عمیق بود که ریشه هاش عمق وجودشون و میسوزند .
اینبار دوست داشتنی بود که نیاز نبود حتما به یه سکس ختم شه.
گاهی فقط با نگاه کردن میتونستن بهم دیگه بفهمونن که چقدر همو دوست دارن.
چقدر وجودشون برای هم ارزش داره.
شاید اگه توی اوج دعواهاشون همه چیز رو تموم میکردن، هیچ وقت نمیتونستن همچین دوست داشتن عمیقی رو تجربه کنن.
گاهی هست که اگه عقب بکشی انگار بخوای وسط مسابقه دو یه قدم مونده به خط پایان انصراف بدی از مسابقه .
چشماش اشکی بود.
بغض توی گلوش شبیه غده ی سرطانی هر لحظه داشت بزرگتر میشد.
تولدش بود!
با خودش فکر کرد " همیشه تولدهام باید پر از درد باشن؟"
برای سوالش جوابی نداشت.
شاید تا قبل از تماس پنج دقیقه قبل فکر میکرد که شاید اون‌قدر‌ها هم تنها بودنش تو روز تولدش بد نباشه .
نه اینکه عادت به تنهایی نداشته باشه ها.
نه! عادت داشت .
اما روزای تولدش همیشه تنهاييش مثل یه حجم مضاعف رو سینه‌ش سنگینی میکردن.
حتی یادش بود که چندسال قبل‌تر که به اصطلاح مثل الانش تنها نبود هم ، روز تولدش با چه تنهايي عمیقی مواجه شده بود.
احساس میکرد قلبش از شدت درد هر لحظه ممکنه بایسته.
صبح با خودش فکر کرده بود که بالاخره منم و ۲۵ سالگی و آدمی که تونسته خیلی چیزا رو با تلاشش تو ۲۴ سالگی به دست بیاره .
با خوشحالی سرکار رفته بود .
توی راه برگشت به خونه برای خودش شرابی که دوست داشته بود رو با یه کیک کوچیک و شمع عددی ۲۵ سالگی گرفته بود .
وقتی رسیده بود خونه هم پریده بود توی حموم تا موقعی که برای خودش تولد میگیره شلخته و کثیف نباشه.
وقتی هم از حموم دراومده بود ، لباس قشنگ هاش رو پوشیده بود و آرایش کرده بود و پلی لیست مورد علاقه‌ش رو از توی اسپاتیفای گذاشته بود.
هنوز میزی که می‌خواست روش کیک و شراب و هدیه و گل رز‌ قرمزهایی که پریروز برای خودش خریده بود بذاره رو آماده نکرده بود که تلفنش زنگ خورد.
یک تماس تصویری از مامانش بود!
با خودش فکر کرده بود " جواب بدم بد نمیشه که شاید بخوان بهم تبریک بگن؟"
جواب داده بود.
اما الان که بهش فکر میکرد ، می دید که اگر جواب نمی‌داد بهتر بود.
با خودش فکر کرد" باید ارتباطم رو با خانواده‌ام قطع کنم" و دلش از فکر به این موضوع شکست.
انگار کسی با سیخ داغ قلبش رو داغ زده باشه.
دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس بکشه.
اشک راه خودش رو از چشماش پیدا کرد.
صدای هق هقش دل خودش رو هم به درد می‌آورد.
مامانش در کمال بی رحمی زنگ زده بود تا بگه که چقدر بابت به دنیا آوردنش و ناشکر بودنش و رها کردنشون ازش متنفره و اون حتی لایق تبریک تولد هم نیست بلکه لیاقتش فقط و فقط فحش و ناسزاست و بعد هم هرچی از دهنش درمی‌اومد رو بهش بسته بود و بعد هم تلفن را قطع کرده بود.
اولش ماتش برده بود.
نمی‌تونست درک کنه مامانش چرا باید همچین کاری باهاش بکنه؟
نه اینکه ندونه مامانش چه اخلاق و رفتاری داره!
نه! می دونست!
اما هنوز هم بعد از ۲۵ سال تمام رفتار هایش درد داشت.
از طرفی فکر میکرد با رفتنش از اون خونه دیگه باهاش کاری ندارن.
سعی کرد اشک‌های چشمش رو پاک کنه و به میزان اضافی بودنش و رقت انگیز بودن وضعیتش فکر نکنه.
میدونست هرچقدر بیشتر فکر کنه تمایلش به اشک ریختن و یا حتی تموم کردن زندگیش بیشتر می‌شه.
اما فکر نکردن هم فقط باعث فکر کردن بیشتر میشد.
مامانش حتی از این فاصله دور هم لذت داشتن یک تولد خوب با حس خوبی که خودش می خواست به خودش بده رو ازش می‌گرفت!
دوباره قلبش درد گرفت.
تک تک کارهای مامانش دوباره پیش چشمانش زنده شد.
حس میکرد یخ درون رگ‌هاش جریان داره.
حس میکرد قلبش هر لحظه از شدت درد ممکنه از حرکت بایسته.
دوست نداشت بذاره حتی با این همه فاصله بازم مامانش و خانواده‌اش باشن که برنده میشن.
اون با کلی زور زدن از اون جهنم خودش رو بیرون نکشیده بود که الانم بخوان توی روز تولدش اینجوری گند بزنن به حال و روزش!
دوباره اشک هاش رو پاک کرد.
مهم نبود که هنوز کسی رو نداشت که بهش پیام بده که داره از شدت درد به خودش می پیچه .
مهم نبود که هیچ کس رو نداشت تا بیاد بغلش کنه و بهش بگه اشکال نداره اگه خانواده‌اش رو ترک کرده و رفته تا بتونه زندگی خودش رو داشته باشه.
مهم نبود که بعد از یکسال و اندی مهاجرت کردن هنوز کسی رو نداشت تا بتونه دوست حسابش کنه.
مهم نبود که باید سخت تلاش می کرد تا زندگیش رو توی یک کشور غریب بسازه.
حتی مهم نبود اگر هیچ وقت شبیه آدم‌های خود اون کشور باهاش رفتار نمیکردن.
مهم این بود که اون خودش رو داشت که دست خودش رو بگیره و تمام تلاشش رو بکنه تا خودش رو از اون جهنمی که بهش میگفتن خونه نجات بده.
مهم این بود که حتی اگر هیچ کس رو نداشت تا بغلش کنه ، خودش همیشه خودش رو بغل میکرد و به خودش می‌گفت چقدر ازش ممنونه و چقدر دوسش داره حتی اگر تمام دنیا بگن که داره اشتباه می‌کنه و دوسش ندارن!
مهم نبود اگر مامانش از اون سر دنیا زنگ زده بودن تا بهش فحش بده که چرا ترکشون کرده.
مهم خودش بود که برای خودش و با پولی که از حقوقش جمع کرده بود هدیه خریده بود و می خواست برای خودش تولدی رو بگیره که تمام این سالها آرزو داشت خانواده‌اش براش بگیرن.
کم کم لبخند رو لبش میون تمام اشک هایی که روی صورتش بود نمایان شد.
دماغش رو با آستین لباس قشنگش پاک کرد و دوباره با یادآوری اینکه این تنها لباس قشنگی بود که داشت و اونم کثیف شد چشماش دوباره اشکی شد.
با حقوقی که جمع کرده بود اون رو برای خودش خریده بود.
اما بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا آستین لباسش رو با آب پاک کنه .
توی آینه دستشویی به صورت غمگین خودش لبخندی زد و رو به خودش تو آینه زمزمه کرد که چقدر از خودش ممنونه و چقدر خودش رو دوست داره.
بعد صورتش رو آبی زد و آستین لباسش رو هم با آب شست و دماغش رو هم پاک کرد و برای خودش بوس هوایی فرستاد و دوباره رفت به سمت میز.
این بار میز رو با کلی حوصله چید و آهنگ رو روی یک چیز شادتر گذاشت و شمع هاش رو روشن کرد و توی دلش شروع کرد به شمردن.
"۳....۲...۱...آرزو کن"
شمعش رو فوت کرد و توی دلش آرزو کرد که توی ۲۵ سالگی شادتر باشه و بتونه دوست های جدید پیدا کنه و زبان کشوری که توش هست رو یاد بگیره و بتونه درد های زندگی
گذشته‌اش رو کنار بذاره و خودش رو جای تمام خانواده‌ای که نداشت دوست داشته باشه.
رو به روم نشسته بود.
چشماش خمار خواب بود.
دستاشو زده بود زیر چونه و صورتش به سمت دست راستش خم شده بود.
چشماش رو به زور باز نگه داشته بود.
زیر لب غر زد: بریم بخوابیم.
ماگم رو که توش پر از چای دارچین و هل بود و عطرش مستم میکرد رو بلند کردم و با ته مایه خنده گفتم: برو بخواب منم میام.
صداش ناله مانند شد: تو رو خدا
نگاهم به ساعت روی دیوار که پشتش بود افتاد.
ساعت تازه ۱۲ بود.
دوباره نگاهم کشیده شد به چهره‌اش.
موهای بلندش از روی شونه‌اش سر خورده بود و روی دستاش بود.
دستاش و گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت روی میز و صدای بامزه نفس کشیدنش باعث خنده‌ام شد.
به پاکت روی میز چنگ زدم.
یه نخ بیرون کشیدم و با فندک روی میز روشنش کردم.
وسط صدای خِر خِر نفس کشیدنش یهو انگار بین خواب و بیداری گفت : سیگار نکش.
خندیدم.
حتی توی این حالت هم حواسش به من بود.
دخترک مهربون و کوچولوی من.
خاکستر سیگارم رو توی جا سیگاری تکوندم و به دود سیگار خیره شدم.
سکوت آشپزخونه و صدای تیک تیک ساعت و خِر خِر نفس کشیدن اون که سکوت شب رو بهم میزد بهم آرامش میداد.
تی‌تی هنوز خواب بود وگرنه الان صدای میو میو کردن اونم باعث میشد این سکوت بهم بخوره.
یک قلوپ دیگه از چایم خوردم و کام عمیقی از سیگار گرفتم.
دخترک مهربون روبه‌روم ناگهانی بلند شد و سیگار و از دستم گرفت و خاموشش کرد.
- بریم بخوابیم
لبخند زدم.
به صورت پف کرده‌اش و چشم‌های نیمه بازش و لجبازیش.
دستم رو گرفت میون دست‌های کوچولو و ظریفش و گفت : بریم بخوابیم
آروم گفتم : من چایم رو بخورم ، میام ، تو برو بخواب
با قهر روش رو برگردوند و به سمت اتاقمون رفت.
لیوان چای رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم.
این عادت رو از جوونی‌هام با خودم آورده بودم.
تا چای نمی‌خوردم شبم صبح نمی‌شد.
جا سیگاری رو برداشتم تا توی سطل زباله خالیش کنم.
چشمم افتاد به نوشته روی یخچال« مهم نیست اگر خودت فکر میکنی که بهترین نیستی ، تو برای من همیشه بهترینی»
لبخند روی صورتم عمیق‌تر شد.
به آشپزخونه نگاه کردم.
به گلدون‌هایی که سرتاسر آشپزخونه بودن و میز کوچولو وسط آشپزخونه.
لبخند روی لبم عمیق‌تر شد.
با صدای خواب‌آلودش برگشتم به سمت هال : نمیای بخوابیم؟
توی چشماش التماس موج میزد.
عادت داشت من و بغل کنه و بخوابه.
بدون بغل کردن من خوابش نمی‌برد.
هرچقدرم بهش گوشزد میکردم که ممکنه ماموریت کاری برات پیش بیاد و مجبور باشی یک شب از من جدا باشی ، باز هم زیر بار نمی‌رفت.
رفتم سمتش و دستش رو توی دستم گرفتم و به سمت لب‌هام بردم.
بوسه آرومی روی دستش زدم و زمزمه کردم: بریم عزیزکم
خندید.
دستم و کشید به سمت اتاق خواب.
چراغ و خاموش کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد و دست من رو هم کشید.
کنارش افتادم و بغلش کردم: می‌دونستی زندگیمی؟
خندید.
تلاش کرد پتو رو از زیر من بیرون بکشه.
بعد از اینکه پتو رو کشید رو هر دوتامون آروم تو بغلم خزید و گفت: دوستت دارم.
روی لب‌هاش بوسه‌ای کاشتم و گفتم : منم دوستت دارم.
خوابید.
صدای خِر خِر آروم نفس‌هاش نشون میداد که خوابش برده.
لبخند زدم.
چشم‌هام کم کم گرم شد.
از خواب می پرم.
بلند میشم و بیتاب از خوابی که دیدم دنبال ردی از تو، توی خونه میگردم.
مغزم انگار از وحشت خوابی که دیدم خاموش شده باشه.
بلند اسمت رو صدا میزنم و کورمال کورمال دنبال ردی از تو میگردم.
نیستی.
وحشت تموم جونم رو میگیره.
نفسام به شمار میفته.
بغض توی گلوم تبدیل به دردی میشه که تک تک سلول‌های بدنم و میسوزونه.
درست یادم نیست چندبار صدات میزنم.
هنوز گیج کابوسیم که دیدم.
وقتی چراغ‌های هال رو روشن میکنم تازه یادم میفته.
تو دیگه نیستی!
نه اینکه همیشه نبوده باشی.
نه!
فقط اینکه کابوسی که دیدم زیاد از حد شبیه واقعیتی بوده که از سر گذروندم.
اشک‌هام بی محابا روی گونه هام چکه می‌کنه.
روی زانوهام فرود میام.
احساس میکنم دوباره و دوباره زانوهام خرد شدن.
صدای گریه‌ام به حدی دردناکه که باعث میشه گریه‌ام شدت بگیره.
سرم رو بلند میکنم به امید اینکه شاید ببینمت.
وسط هال دنبال رد شبحِ تو میگردم که انگار هنوز داره تو خونه می‌چرخه.
انگار عطر تنت هنوز توی خونه باشه.
نه، دیگه تویی وجود نداره!
هر شب کابوس رفتنت و به شیوه‌های مختلف میبینم.
بیدار که میشم کابوس واقعی تو صورتم کوبیده میشه.
واقعیت عدم وجود کسی که یک زمانی وجود داشت و حالا؟
حالا دیگه نیست.
تو هستی.
توی گوشه ذهن من.
وقتی توی خونه دارم تلویزیون میبینم، یک گوشه نشستی و آروم داری با من فیلم میبینی.
وقتی آشپزی میکنم و صدات پات رو می‌شنوم که میای ببینی دارم چی درست میکنم.
اما به محض اینکه برمیگردم سمت تو.
تو نیستی.
مثل تمام این سالها.
اسم این سالها رو گذاشتم سال‌های خون.
به محض اینکه سرم رو هرجا برمیگردونم یکی نیست میشه.
درمانی برای این درد نیست.
اصلا مگه میشه راهی وجود داشته باشه برای این سرطان؟
تا سرت رو برمیگردونی عزیزت نیست میشه.
حتی نمیفهمی چه اتفاقی براش افتاد؟
محو میشن جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتن.
بعد تو میمونی و درد نبودشون.
تو میمونی و تک تک ثانیه هایی که به یادشونی.
2024/04/28 21:22:44
Back to Top
HTML Embed Code: